آمدهام از حریمت خوشهچینی کنم و دل بدهم به دنجترین گوشه حرمت. میخواهم تعداد دلهایی که خریدهای را بدانم. دلهای شکستهای که در جوارت آرام و قرار یافتهاند.
میخواهم قصهها را از زبان خودت بشنوم. خردهروایتهای دلدادگی و دلداری را. ماجرای او که از کرامتت رنگ زندگی و شفا گرفته یا دیگری که با اتکاء به شکوه ربانیات، به دل سنگلاخهای پرهیاهو زده یا آن که در جوارت، مس وجود را زر کرده است.
قرار عاشقی با این فیروزه و آن منور سبز
باز هم رهسپار حرم شدهام. از شبستان امام خمینی میگذرم. گنبد فیروزه نشان و ضریح منور خضرایت، مقصدم است و قدمها را تند میکنم که از قرار دلدادگی جا نمانم. این فیروزه و آن نور سبز، فقط مقصد من نیست. تا چشم کار میکند زائر آمده است: کوچک و بزرگ. پیر و جوان. گروه گروه دست ادب به سینه زده و منتظر اذن ورود میمانند.
حالا به صحن رسیدهام. دلم رو به روی فوارههای حوض وسط صحن آرام میگیرد. انگار آب روی آتش وجودم ریخته باشی. میایستم و نظاره میکنم آنچه را که دیدنی است. یک حس ناب مرا به اینجا کشانده، حسی از جنس زندگی و بندگی.
تاریخی پرافتخار که قهرمانش احمد ابن موسی (ع) است
روز میلادت است؛ نقارهها به صدا درآمده و صحن آب و جارو شده است. نقالان به صف میشوند برای روایت از تاریخی پرافتخار که قهرمانش احمد ابن موسی (ع) است و خادمان درگاهت مشعوفتر از همیشه، دل به عظمت آستانت میسپارند.
صحن و سرای حرم، برای میلادت آذینبندی شده و رنگی دیگر گرفته است. انگار گلدستهها هم جور دیگری ژست ابهت گرفتهاند! همه چیز شکل دیگری است، چون روز، روز خودت است. فقط متعلق به آقای شیرازیها.
به رسم ادب، قدمهایم را آهسته میکنم. به حرم آمدهام همان قرارگاه امن. روی قطعه به قطعه آیینهکاری دیوارهای اطراف ضریحت، حکایتی نهفته، زیارتگاهت خانه دلهایی است که هر کدام شبیه این آینهها به یکدیگر پیوند خوردند آن هم با ذکری که تو در دلشان به ودیعه گذاشتی.
همان دلهایی که با شنیدن نامت عاشق میشوند و قند و نبات در دلشان آب میشود. هر زائری ماجرایی دارد که فقط با خودت نجوا میکند. مبادا گوشی که نباید، صدایشان را بشنود.
دردی که هنوز روی دل مهربانت سنگینی میکند
ساعتی گذشته، بیرون میآیم. باز هم صحن و این بار یادمان شهدای دو حادثه تروریستی، مرا به یاد تلخی آن دردی میاندازد که پس از گذشت ماهها، داغ آن هنوز در دل مهربانت سنگینی میکند. فاجعه آبان ۱۴۰۱ و مرداد ۱۴۰۲.
یک لحظه صدای شلیک در گوشم تداعی میشود: گاه مناجات فرا رسید و نوای اذان مغرب، صحن و سرا را فرا گرفت. زائران با هدایت خادمان حرم به سمت شبستان امام خمینی-محل نماز جماعت- رفتند.
ناگهان صدایی عجیب و غریب فضا را پر کرد، گویی غریبهای به حریم نمازگزاران وارد شده بود. غریبهای از جنس ابلیس. مسلح بود و بیهدف به سمت زائران شلیک میکرد.
صدای شلیک گلوله با صدای شیون زنها و فریاد مردها درآمیخت و کودکان معصوم را هاج و واج کرد. دقایقی بعد، تعدادی مرد، یک زن و دو کودک نقش بر زمین شده و جان باختند و تعداد دیگری نیز مجروح. در این میان ضریح هم دلشکسته شد و پا به پای زائران گریست.
کمتر از ۱۰ ماه بعد، باز هم حملهای دیگر به حرم که در پی آن دو نفر کشته و ۶ نفر مجروح شدند. اینکه این بار تعداد جانباختگان و مجروحان کمتر بود، از رشادت جوانی بود که با تروریست درگیر شد و از جنایت بیشتر او جلوگیری کرد.
خدا کارگردان خوبی است!
بله فرزاد بادپا را میگویم، همان نیروی خدماتی حرم شاهچراغ که با دست خالی با تروریست مسلح درگیر شد و او را در میانه راه زمینگیر کرد.
این جوان دلاور از کرامات حضرت شاهچراغ (ع) و عنایتش به زائران تا آرزوی دیدار با رهبر انقلاب که با وجود وعده مسؤولان، هنوز محقق نشده است، میگوید.
ابتدا ماجرایی را بازگو میکند که به گفته خودش برای نخستین بار با یکی از اهالی رسانه مطرح کرده است: روزی که حادثه تروریستی رخ داد، خانوادهام در حرم حضور داشتند و فرزند ۹ سالهام کلاس قرآن میرفت، اما به یکباره مربی آنها گفت که قرار است بچهها را به حافظیه ببریم. کار خدا و اهل بیت را میبینید؟ اگر آنها در لحظه حمله تروریستی آنجا بودند هم خودم و هم فرزندم دچار آسیب میشدیم، اما خدا کارگردان خوبی است و این اتفاق را سر راه ما قرار داد تا پسرم از آنجا دور شود.
با دست خالی شرمنده زائران نشدم
او با بیان اینکه تروریست در دادگاه گفت که هرچه شلیک کردم تیر بیرون نیامد، به امداد حضرت شاهچراغ این گونه اشاره میکند: وقتی تروریست این را گفت، برایم محرز شد که حضرت احمد بن موسی مانند سپری بود برای محافظت از من و حرم که بتوانم با دست خالی جلو تروریست مسلح را بگیرم و شرمنده زائران نشوم.
رویایی از جنس واقعیت
شب قبل از حادثه پسرم گفت، بابا خواب دیدم که اسم تو را در سایتهای اینترنتی نوشتهاند و راجع به کار مهمی که تو کردهای، مطالبی نوشتهاند. من با تعجب گفتم مگر من کی هستم که چنین اتفاقی برایم بیفتد؟ روز بعد قبل از حادثه هم مادرم حس خاصی داشت و دلشوره به دلش افتاده بود.
عشق خانوادگی به حضرت احمد ابن موسی
بادپا به دلدادگی به آستان شاهچراغ (ع) میپردازد: همه اعضای خانوادهام حضرت احمد بن موسی (ع) را دوست داریم و همواره ارادت خاصی نسبت به این امامزاده داشتهایم.
سال ۹۸ تصادف کردم و مدتی در کما بودم، اما مادرم نذر کرد که اگر سلامتی خود را به دست آورم خادم حرم حضرت شاهچراغ شوم. هماهنگیها مدتی طول کشید و بعد از آن به حرم رفتم که در طول خدمتم در اینجا، کراماتی از حضرت دیدم.
با کریمان کارها دشوار نیست
یک شب که مادرم سخت بیمار بود با یکی از همکاران، موضوع بیماری مادرم را مطرح کردم و او گفت پسر جوانم مدتی در کما بود و پزشکان قطع امید کردند و حتی دستگاهها را از بدن او جدا کردند، اما من شب آخر به زیارت حضرت احمد ابن موسی آمدم و متوسل شدم که پس از آن پسرم شفا یافت.
بادپا که این ماجرا را برای خود الگو قرار داده، میگوید که این موضوع پس از آن، اعتقاد قلبی من شد.
باز هم خاطرهای دیگر از عنایات حضرت نقل میکند: اوایل سال گذشته، با یکی از همکاران که مشکل مالی داشت، در دفتر امور خدام نشسته بودیم که یک زائر آمد و گفت نذری دارم و میخواهم آن را به نیروهای خدماتی بدهم، پس از آن مبلغ ۷۰۰ هزار تومان داد و همکارم توانست مشکل مالی خود را رفع کند.
حرفهایی که فقط حضرت آقا باور میکند
این خادم حرم، به وعدههای تحقق نیافته اشاره میکند: من داشتم زندگی عادی خودم را میکردم و پس از این حادثه نیز چشمداشتی نداشتم، اما قولی که مسؤولان دادند و عملی نشد باعث میشود که اگر فرد دیگری نیز فداکاری و ایثار کند، ذهنیت نامناسبی برایش ایجاد شود.
در مدرسه فرزندم یا جاهای دیگر به من میگویند خوش به حالت که خانه و زمین گرفتی، در حالی که زمینی به من اهدا شد که حق فروش آن را ندارم و فقط میتوانم آن را بسازم، چون هزینه ساخت آن را نیز ندارم، فعلاً بدون استفاده مانده است.
مهمترین خواستهام دیدار با رهبر انقلاب بود که با وجود وعده مسؤولان و پیگیری خودم هنوز محقق نشده است.
بعد از آن حادثه، خوابهایی دیدم که میخواهم با حضرت آقا مطرح کنم، چون غیر از ایشان، فرد دیگری باور نمیکند و اگر لیاقت داشته باشم ایشان را از نزدیک ببینم، حرفهایم را با ایشان بازگو میکنم.
باز هم به صحن میآیم، این بار انگار زائران هر کدام زیر لب زمزمه میکنند:
خام بودم عشق تو پختهم کِرد
زیارت تو شسته رُفتهم کرد
این حرفُم از هیچ کسی پنهون نیست
کاشی گنبدت آموختَهم کرد
هر چی بزرگه پیش پات کمر خم کِرده
خدا تو آسمون برات قمر خم کرده
چند ساله که تموم شهر دارن میبینن
ارگ کریمخانی برات کمر خم کرده
چه اشکها که ضریحی به گونهها جاری
چه دردها که خدا با دل تو درمان کرد
سفر اگرچه چنین ناتمام ماند ولی
صدای پای تو شیراز را خراسان کرد
جونت و کردی فدوی امام رضا
من دوستت دارم کاکوی امام رضا
به صفُوی خودت صفوی امام رضا
من دوستت دارم کاکوی امام رضا