چه کسانی در زندان اوین به شهادت رسیدند؟

حماسه و مقاومت: امروز فضای سالن دعای ندبه با روزهای دیگر فرق دارد. جمعیت آن‌قدر زیاد است که نمی‌توانم وارد سالن شوم. تابوتی روی دست‌ها بیرون می‌رود و مردم بر سر زنان دنبالش می‌دوند. ظاهرشان با بقیه روزها فرق می‌کند.

خانم‌هایی که بیشتر مانتویی هستند و مردانی که از هر چند نفر یکی‌شان روی دست یا گردنش تتو دارد. هر چه صبر می‌کنم جمعیت تمام نمی‌شود. دوباره تابوت دیگری و جمعیتی که ضجه زنان به دنبال تابوت روانه می‌شوند. با زحمت بر خلاف جهت جمعیت وارد سالن می‌شوم.

سالن آن‌قدر شلوغ است که به‌زحمت راه می‌روم. گوشه به گوشه تابوتی روی زمین است. کنار هر تابوت یک نفر عکس شهیدی را روی دست گرفته تا کسانی که از راه می‌رسند راحت‌تر پیدایشان کنند. پرس‌وجو که می‌کنم متوجه می‌شوم امروز شهدای حمله وحشیانه اسرائیل به زندان اوین را برای تدفین آورده‌اند.

لیلا رفته بود تا برای آزادی همسرش وثیقه بگذارد

هنوز سردرگمم که زنی بر سرزنان ذکر لیلا گرفته و به سمت تابوتی می‌دود. خودش را روی تابوت می‌اندازد و همچنان فریاد می‌زند و لیلا را صدا می‌کند. با گریه و فریاد می‌گوید که قرار نبوده اینجا و در تابوت ببیندش. زن دیگری آن‌قدر بی‌تاب است که حتی نمی‌تواند خودش را روی تابوت بیندازد. ایستاده و مرتب محکم روی پایش می‌کوبد و لیلا را صدا می‌زند ولی هیچ جوابی نمی‌شنوند. دورتادور تابوت را زن‌ها گرفته‌اند.

دختر ۸ ماهه‌ای که بی مادر شد

فقط یک مرد بالای سر تابوت لیلا نشسته است. صورتش را با دست‌هایش پوشانده و روی تابوت گذاشته است. نمی‌شود اینجا باشید و این صحنه‌ها را ببینید و خون گریه نکنید. پیرمردی بالای سر تابوت ایستاده است و اشک می‌ریزد. تسلیت می‌گویم تسلیتی که حتی دل خودم را آرام نمی‌کند چه برسد که تسلای دل او باشد. می‌پرسم این خانم در اوین به شهادت رسیدند؟ پیرمرد جواب می‌دهد: بله. همسرش برای بدهی زندان بود. لیلا به‌زحمت وثیقه‌ای جور کرده بود تا آزادش کند. آن روز رفته بود تا شوهرش را به خانه برگرداند… و صدای هق هق گریه‌اش بلند می‌شود. اصلاً نمی‌شود صحبت را ادامه داد فقط می‌پرسم: لیلا خانم بچه هم داشتند و انگار نمک بر زخم پیرمرد می‌پاشم. با اشاره دست می‌گوید: یک دختر ۸ماهه. دخترش بی‌مادر شد…تازه می‌فهمم مردی که صورتش را پوشانده و روی تابوت زنش گذاشته، دیگر روی دیدن هیچ‌کس را ندارد چه برسد به دخترش…

کاسبی که در موشکباران تجریش شهید شد

اینجا قیامت است. تابوت‌ها صف کشیده‌اند و در نوبت برای خواندن نماز میت. مسئول سالن مردم را دعوت می‌کند برای خواندن نماز به شهید پازوکی. کاسبی که در موشک‌باران میدان تجریش توسط رژیم صهیونیستی به شهادت رسیده است.

زنی که تا لحظه آخر زندگیش به مردم خدمت کرد

تابوت یک زن دیگر از راه می‌رسد. اسم روی تابوت را می‌خوانم: ندا رفیعی پارسا. خودش است. همان خانم دکتری که در اوج موشک‌باران در توانیر مشغول خدمت بود تا مردم به مشکل بر نخورند و اسرائیل ناغافل شهیدش کرد. پدر رفتن ندا را باور نمی‌کند و با دست لرزان روی تابوت می‌کوبد. مادر رویش را محکم گرفته و امام حسین (ع) را صدا می‌زند. مادربزرگ هم از آرزوهایش برای ندا می‌گوید. همکارش از ندا تعریف می‌کند: خانم دکتر باانرژی کار می‌کرد. ورزشکار بود و هر هفته کوهنوردی می‌کرد. آن روز شیفت بود که… دیگر نمی‌تواند ادامه بدهد و عذرخواهی می‌کند. تابوت ندا برای نماز می‌رود و من هم به دنبالش.

پسر جوانی عکس مردی را در دست گرفته که خنده ملیحی روی صورت دارد. اینجا تنها کسی که می‌تواند در این احوال لبخند بزند عکس شهید است. پسرش حالش خراب است و خودش را روی تابوت انداخته هر کاری می‌کنند نمی‌توانند از تابوت جدایش کنند.

زهره‌السادات کارمند اوین بود

دو دختر نوجوان روی صندلی نشسته‌اند و گریه می‌کنند. می‌پرسم: شما هم شهید دارید؟ دختر جواب می‌دهد: مادر دوست مونه. می‌دانستیم مادرش در قسمت اداری زندان اوین کار می‌کند. وقتی اخبار اعلام کرد که زندان اوین را موشک زده‌اند به ترنم زنگ زدیم. متوجه شدیم که مادرش هم شهید شده است. دخترها به‌طرف تابوتی اشاره می‌کنند که جمعیت دورش است و پیدا نیست. جلوتر که می‌روم، ترنم را می‌بینم. نیازی به سؤال کردن ندارد. دختری که یک‌دستش روی کمر خانم کناری‌اش است و دست دیگرش روی تابوت مادر. جیغ می‌زند و گریه می‌کند. پدر سرش روی تابوت است. آن‌قدر خودش پریشان است که نمی‌تواند آرامش دل ترنمش باشد. با زهره همکار بودند. هر دو در بخش اداری اوین کار می‌کردند. موشک که خورد زهره رفت و تنهایش گذاشت.

دامادم حسابدار بود

هنوز داغ رفتن مادر سیده را هضم نکرده‌ام که زن میان‌سالی در حال گریه می‌گوید: دامادم خیلی خوب بود. سی‌سال کوچک‌ترین بدی از او ندیدم. همیشه می‌خندید. گناهش چه بود که اسرائیل جنایت‌کار خانه‌مان را خراب کرد. حسن شجاعی حسابدار زندان اوین بود.

خواهرم رفته بود زندانی آزاد کند

آن طرف تر عکس خانم جوان و زیبایی در دست پسربچه‌ای بالا سر تابوتی است. دو سه دختر نوجوان با بینی پیرسینگ و دستان تتو زده بالاسر تابوت گریه می‌کنند. یکی از دخترها بی‌تاب‌تر از بقیه است آن‌قدر خودش را می‌زند که از تابوت دورش می‌کنند. خانم دیگری کنار تابوت نشسته، تابوت را ناز می‌کند و قربان‌صدقه می‌رود.

سر و صدا در سالن آن‌قدر زیاد است که صدایش مفهوم نیست ولی انگار برای آخرین بار قربان‌صدقه هاجر می‌رود. از یکی از خانم‌ها که ایستاده‌اند می‌پرسم: هاجر محمدی از کارکنان اوین بود؟ با گریه جواب می‌دهد : نه. رفته بود زندانی آزاد کند که اوین را زدند. دوباره به چشمم به چهره زیبای هاجر می‌افتد. صدای دختر نوجوان از دور می‌آید که فریاد می‌زند: خاله‌ام رو کشتند. آخر چرا؟ و هیچ‌کس جوابی برای این سؤال ندارد…

ماهان ستاره؛ سربازی که در اوین خدمت می‌کرد

صدای ناله مادری را می‌شنوم که می‌گوید: ماهان جان مامان بلند شو. بلند شو دیگه. بر می‌گردم و می‌بینم مادر ماهان ستاره ست که آخرین تیرهای در ترکشش را می‌زند تا شاید ماهان دلش بسوزد و برگردد. ماهان در زندان اوین سرباز بود. رفته بود که برگردد و با مادر به سفر برود ولی در تابوت برگشت. دوستان ماهان سرشان را پایین گرفته‌اند و  با التماس‌های مادر اشک می‌ریزند. مادر هنوز با التماس می‌گوید: پاشو گلم، ماهان پاشو... هر چه بیشتر صدا می‌کند از ماهان جوابی نمی‌گیرد. مادر وقتی جواب نمی‌شنود خودش را می‌کشاند طرف دوست‌های پسرش و با ناله می‌گوید: یعنی دیگه ماهان نمیاد…

جانم بالا می‌آید وقتی التماس‌های مادر ماهان را می‌شنوم. دو ساعت از ظهر گذشته ولی هنوز تابوت‌ها می‌آیند. تابوت سربازهای جوانی که برای خدمت در اوین بودند، کارمندان اوین و زن‌هایی که برای آزادکردن زندانی‌شان به اوین رفته بودند. با هر تابوت که می‌آید و می‌رود، یک طایفه عزادار می‌شود.

نمی‌گذاریم اسمتان در تاریخ گم شود

به یاد جمله خلیل دانشجوی فلسطینی می‌افتم که گفت: اسم من خلیل است. ۲۷ساله ام. ادبیات انگلیسی خوانده‌ام و چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام. رؤیاها و آرزوها و هدف‌های زیادی دارم. می‌دانم چطور دوست داشته باشم، می‌دانم چطور شاد باشم، می‌دانم چطور کار کنم و موفق شوم. اگر شهید شدم، نمی‌خواهم یک عدد باشم. اسمم را بگویید و قصه‌ام را بشنوید و برایم دعا کنید. من یک عدد نیستم. من یک سیاره کاملم. این شهدا هر کدام سیاره کاملی هستند که تا دنیا دنیاست قصه‌شان را می‌گوییم تا به گوش همه جهان برسد. نمی‌گذاریم اسمشان گم شود. قصه‌شان را می‌گوییم تا نامشان در تاریخ ثبت شود. قصه‌شان را می‌گوییم تا تمام دنیا بفهمند که اسرائیل آن‌قدر خوار و ذلیل شد که مجبور به کشتن غیرنظامیان شد. قصه مادرانی که مثل مادر ماهان هنوز امید دارند که پسرشان برگردد. قصه ترنمی که چشم‌به‌راه است مادرش از سرکار بیاید و برایش ناز کند.