روزنامه ايران نوشت:
سالن انتظار دادگاه مثل هميشه شلوغ بود و صندلي خالي براي نشستن پيدا نميشد، بازار درد و دل هم حسابي داغ بود. در اين ميان پاي درددلهاي مردي مينشينم كه با افسوس به زندگي مشترك ۳۵ سالهاش مينگرد و ميگويد: هرگز تصور نميكردم يك روز آن هم در اين سن و سال پا به دادگاه خانواده بگذارم. حالا وقتي به گذشته نگاه ميكنم ۳۵ سال زندگي از دست رفتهام را در ميان فضايي توأم با شك و بددلي درمييابم چرا كه هميشه از طرف همسرم شهناز با اتهام خيانت روبهرو بودم. ديگر خسته شده و به ستوه آمدهام. حالا هم نميخواهم گرفتار مثال معروف آش نخورده و دهان سوخته شوم. باور كنيد هيچ وقت نگذاشتم همسر و فرزندانم بيپولي و نداري را درك كنند يا آرزو به دل چيزي بمانند و... نميدانم شايد خودم هم مقصرم و به خاطر همين رفتارهايم زندگيام فنا شده است. حرفهايش ادامه داشت كه منشي دادگاه او و همسرش را كه كمي دورتر ايستاده بود، فرا خواند. دقايقي بعد هر دو مقابل قاضي عموزادي - رئيس شعبه ۲۶۸ دادگاه خانواده - نشستند. پس از شروع جلسه رسيدگي به پرونده، بهمن گفت: در جواني و پس از پايان خدمت سربازي در يك كارگاه تأسيساتي مشغول كار شدم و به خاطر علاقه و استعدادم خيلي زود در كارم موفق شدم. در همان روزها وقتي براي تعميرات به خانه يكي از مشتريها رفته بودم به محض ديدن شهناز - دختر صاحبخانه - يك دل كه نه صد دل شيفته و دلباختهاش شدم. چند ماهي درباره او و خانوادهاش تحقيق كردم. وقتي همه از خوبيهاي آنها گفتند از تصميمم مطمئنتر شدم. موضوع را با مادرم كه تنها آرزويش خوشبختي و سر و سامان گرفتن من بود مطرح كردم. او هم با خوشحالي مقدمات خواستگاري را فراهم كرد. بالاخره پس از چند ماه رفت و آمد رضايت پدر شهناز را جلب كرده و دختر مورد علاقهام را با مهريه ۲۰۰ هزار تومان به عقد خود درآوردم. اما متأسفانه همسرم كه دچار بيماري شك و بدبيني بود هميشه فكر ميكرد زن ديگري در زندگي من است. به همين خاطر دائم با هم جروبحث داشتيم و زندگي به كام همه تلخ بود. ضمن اينكه دائم به دنبال رمال و فالگير بود تا مطمئن شود آيا زن ديگري در زندگيام هست يا خير! حتي يك بار به خاطر جوشاندهاي كه با تجويز يك رمال به خوردم داده بود تا به تصور خودش در خواب حقايق را بگويم مسموم شده و چند روزي در بيمارستان بستري شدم. در اين سالها بارها از او خواستم تا به اين نوع رفتارش پايان دهد اما افسوس كه گوشش بدهكار اين حرفها نبود. شبها نيز موقع خواب جيب لباسهايم را كنترل ميكرد. حتي بارها با تلفنهاي ناشناسي كه در گوشي تلفن همراهم بود تماس ميگرفت تا مطمئن شود مخاطب زن بوده يا مرد! مرد در حالي كه آهي ميكشيد، ادامه داد: آقاي قاضي ديگر خسته شدم. ۳۵ سال است كه آب خوش از گلويم پائين نرفته. همسرم با اينكه ميداند عاشقش هستم و هرگز نميتوانم زن ديگري را به زندگيام راه بدهم اما حاضر به پايان شك و ترديدهايش نيست. ضمن اينكه قسم ميخورم همسرم بخش زيادي از درآمدم را صرف فالگير و رمال كرده است. متأسفانه چند شب قبل هم كه از خانه يك فالگير بازگشته بود با عصبانيت گفت بالاخره به اين نتيجه رسيده كه من همسر ديگري دارم و ديگر حاضر نيست به زندگياش ادامه دهد. به همين خاطر پس از مشاجرات فراوان و بيفايده تصميم به طلاق توافقي گرفتيم. در ادامه زن كه تا آن لحظه سكوت كرده بود به قاضي گفت: من بيمار نيستم اما به افكار ماورايي اعتقاد دارم. بنابراين مطمئن هستم كه او زن ديگري در زندگياش دارد. زيرا تصوير آن زن را در فنجان قهوه فالگير ديدم كه دست در دست كنار همسرم است. به همين دليل هم حاضر نيستم حتي يك لحظه ديگر با او زندگي كنم. بنابراين مهريهام را ميبخشم تا هر چه زودتر جدا شوم. قاضي عموزادي نيز پس از شنيدن اظهارات زوج ميانسال و با توجه به پافشاري هر دو براي جدايي، حكم طلاق را صادر كرد.