اگر شاهنشاه دستش را دراز کرد زانو بزنید!

به گزارش افکارنیوز، ارتشبد قره باغی آخرین رییس ارتش شاهنشاهی بود که با پیروزی انقلاب از کشور گریخت. وی خاطرات خود را از روزهای حضورش در ارتش شاهنشاهی روایت کرده که گوشه ای از آن را در ادامه می‌خوانید:

***روزی در اتاق انتظار کاخ نیاوران منتظر نوبت احضار بودیم. عده‌ای از فرماندهان آن‌جا بودند و یکی از آجودان‌های کشوری شاهنشاه هم نشسته بود.(از بردن نامش عمداً خودداری می‌کنم). صحبت از رؤسای ستاد شد، من گفتم این مقام که کارش مستقیم با اعلیحضرت همایونی است، شغل مشکل و حساسی است. ملاحظه کنید. رؤسای ستاد سابق، ‌ هر یک به طور ناخوشایندی کنار گذاشته شدند، ‌ مانند ارتشبد هدایت، ‌ ارتشبد حجازی، ‌ ارتشبد آریانا که هر کدام روزی مورد کمال لطف شاهنشاه بودند و حالا نوبت من رسیده است و احساس می‌کنم که شاهنشاه آن مرحمت و لطف سابق را به من ندارند و دایم ایرادات بی‌اساس می‌گیرند که هم خودشان را ناراحت می‌کنند و هم مرا، من درخود نقطه ضعفی نمی‌بینم. ارتش عشق زندگی من بوده و هست. بهترین تحصیلات نظامی را داشته‌ام، در تمام طول خدمت، بیش از وظیفه خدمت کرده‌ام. فکر می‌کنم صداقت و درستکاری من مورد تأئید همه کس باشد. من علاوه بر وفاداری به اعلیحضرت در مقام رئیس کشور و فرمانده کل قوا، شخص ایشان را هم فقط به خاطر خودشان، ‌ صرفنظر از تمام جنبه‌ها، مثل برادری عزیز دوست می‌دارم و علت این بی‌مهری را نمی‌فهمم.

بعداً‌ معلوم گردید آن آقای آجودان کشوری، برای خودشیرینی، ‌حرف‌های مرا به شرف عرض رسانیده است و طوفانی در خاطر همایونی برپا ساخته است. چند روز بعد شنیدم که این مطلب را در دربار و در محافل رسمی دیگر دنبال و بازجویی می‌کنند.

روزی که موعد شرفیابی من بود، آن‌گونه که به یادم مانده، روز ۱۲ یا ۱۳ تیرماه، ‌قرار بود یکی از فرماندهان ناتو که قرارگاهش در ناپل ایتالیا بود به ستاد بیاید. من از او پذیرایی کردم و بعد به کاخ نیاوران رفتم. در اتاق انتظار هر چه نشستم، احضار نشدم و ساعت شرفیابی گذشت. پیامبی برای جناب آقای علم فرستادم که اگر شاهنشاه امروز فرصت ندارند، اجازه بفرمایند به ستاد برگردم، چون کار زیاد است. آقای علم مرا دعوت کردند که به دفترشان بروم. با توجه به سوابق ممتد خانوادگی و ادب جبلی ایشان، مرا با خوشرویی پذیرفتند و پس از تعارفات مقدماتی و صرف چای، گفتند: آیا راست است که شما گفته‌اید شاهنشاه را مثل برادری دوست می‌دارند؟ جواب دادم: «بلی» درست است ولی این بیان مقدمه‌ای داشته است و این نتیجه‌گیری نهایی بوده است.» برای ایشان شرح دادم که ظاهراً مدتی است اعلیحضرت از من ناراضی هستند، مدام در پی ایرادگیری‌های بی‌مورد هستند و یا سؤالای می‌کنند که در رده من نیست. در آنجا که صحبت از روسای ستاد بود، من گفتم همه رؤسای ستاد قبل از من، که روزی مورد نهایت اعتماد و مرحمت همایونی بودند، ناگهان به بهانه‌هایی به صورت ناخوش‌آیندی برکنار شده‌اند و گفتم حالا نوبت من‌رسیده است و من علت را نمی‌فهمم، چون از هر حیث، حتی از نظر خصوصی و شخصی نقصی در خود نمی‌بینم. حتی چندی پیش برخلاف همه قواعد و اصول، اعلیحضرت یک ستاد پائین‌تر را مأمور بازرسی ستاد بزرگ ارتشتاران فرمودند(ستاد نیروی هوایی را) که افسران ستاد همه خیلی ناراحت شدند و معتقد بودند تنها مقامی که می‌تواند ستاد را بازرسی کندع وزارت جنگ است، ولی چون امر شاهنشاه برد، دستور دادم همه گونه تسهیلات را برای بازرسان نیروی هوایی فراهم کنند. بازرسی انجام شد و نمره بسیار عالی به ستاد داده بود.

بنابراین، نارضایی شاهنشاه ازچه بابت است، نمی‌دانم؟ در صورتی که من به سابقه نزدیکی با خاندان سلطنت، ‌ایشان را مثل برادر دوست می‌دارم. آقای علم گفتند، به هر صورت اعلیحضرت بسیار برآشفته و ناراحت هستند. گفتم: به شرف عرض برسانید، بهانه لازم نیست. برای من روشن است که اعلیحضرت مرا به عنوان رئیس ستاد نمی‌خواهند. حقیقت این است که من هم دیگر حاضر به کار کردن در این مقام نیستم. آقای علم فرمودند: ‌ من هیچگاه چنین مطلبی را به عرض نمی‌رسانم. گفتم: بسیار خوب، خدم شرفیاب خواهم شد و خودم شفاهاً به عرضشان خواه رساند.

آقای علم خیلی نارحت شدند، فرمودند: هرگز این کار را نکنید. بفرمایید در اتاق دیگر منتظر بمانید تا ببینم چه می‌توانم بکنم.

به اتاق انتظار رفتم. نیم ساعت بعد آقای علم باز مرا خواستند و گفتند: در اینباره با اعلیحضرت صبحت کردم، فرمودند می‌دانم که سوء‌نیتی در کار نیست، ‌ ولی جم برود فعلاً‌ استراحت کند.

بی‌درنگ به ستاد بزرگ ارتشتاران تلفن کردم‌، به سپهبد ازهاری گفتم فوراً به کاخ نیاوران بیایند. وقتی آمد، پرونده‌ها را تحویل دادم و یک سر به خانه رفتم و لباس نظام را در آوردم و خدمت نظامی خود را پایان یافته دانستم.

در این دوران، سعی می‌کردم با کسی تماس نگیرم. یک بار والاحضرت اشرف و تیمسار سپهبد سعید اعزازی، معاون نیروی هوایی به من تلفن زدند و اظهار تأسف کردند. افسران دیگری هم تلفنی صحبت می‌کردند. فقط تیمسار سپهبد مدرس، ‌ رئیس اداره یکم ستاد بزرگ ارتشتاران مرتب از من دیدن می‌کردند. چند بار هم ارتشبد مین‌باشیان دیدار کردند، چند نفر هم از افسران متفرقه دیدار کردند. تیمسار فردوست که دوست قدیمی و دایمی من بود مرتب مثل سابق به دیدار من می‌امد.

چند روز بعد جناب آقای اردشیر زاهدی(که در آن دوران پست وزارت خارجه را برعهده داشتند)، به من تلفن کردند که اعلیحضرت فرمودند شما را به عنوان سفیر شاهنشاه آریامهر به استرالیا بفرستم، به ایشان پاسخ دادم: ‌ من خدمت خود را کرده‌ام و این صحیح نیست که مرا به وزارت خارجه تحمیل کنند و با عنوان سفیر ایران به تبعید بفرستند. آقای زاهدی گفتند: اعلیحضرت همایونی کمال مرحمت را به شما دارند و این تصمیم فقط نتیجه آن است و اگر مایل باشید شما را به اسپانیا بفرستیم و کس دیگری به استرالیا برود.

مدت زیادی طول کشید و خبری نرسید. من به وزارت خارجه رفتم، از آقای زاهدی درخواست کردم اگر قرار است به اسپانیا بروم، یک جلسه توجیهی درباره اسپانیا و سیاست دولت ایران در آن کشور برای من ترتیب بدهند پذیرفتند ولی هرچه مراجعه کردم، ‌ جلسه‌ای تشکیل نشد و یک روز تعدادی پرونده مندرس و بدون قاعده و اصول بایگانی جلوی من گذاردند که اینها را بخوانید و در مورد اسپاینا است، ‌ که دیدم کار بی‌ثمری است.

یک ماه گذشت و قرار شد همراه عده ای سفیر جدید به حضور شاهنشاه معرفی شویم. از وزارت خارجه دستور دادند با لباس ژاکت شرفیاب شوید و اگر شاهنشاه دست خود را به سوی شما دراز کردند، باید پای راست را به عقب بگذارید و زانو بزنید و دست شاهنشاه را ببوسید و در این مورد چند بار به من تلفن کردند. در روز شرفیابی، من باز مطابق روش ارتش، خبردار ایستادم، سرخ کردم و با شاهنشاه دست دادم.

در اوایل شهریور ۱۳۵۰ شمسی، با فرزندم نخست عازم لندن شدم تا خریدهای ضروری انجام شود بعد به مادرید برویم.

مدت شش سال در اسپانیا بودم. پس از چهار سال، مأموریت من تمدید گردید و در آخر سال پنجم بار دیگر تمدید گردید. فقط حسن این مأموریت این بود که در ساعات فراغت زبان اسپانیایی را به خوبی آموختم و اشعار فریدون توللی(کتاب‌رها) را به اسپانیایی ترجمه کردم که دانشگاه مادرید در ۱۵۰۰۰ نسخه چاپ کرد و به تمام کشورهای اسپانیایی زبان فرستاد. در شش سالی که در اسپانیا بودم، فقط یک بار به طور خصوصی برای مدت یک هفته به ایران رفتم.

حدود یک ماه به خاتمه مأموریت اسپانیای من مانده بود که نامه‌ای به وزیر خارجه نوشتم و در آن تقاضا کردم که به شرف عرض برسانند که اگر پس از این مأموریت، امر دیگری با من ندارند، قصد دارم برای مدتی به انگلستان بروم و با خانواده‌ام که دو سال بود در لندن اقامت داشتند، زندگانی کنم.

پاسخ آمد: مراتب از شرف عرض گذشت، فرمودند: ‌دیگر کاری با شما نداریم و به هر جا مایلید بروید و به سفارت‌های شاهنشاهی، دستور مقتضی صادر خواهد گردید.

این بود که در ماه اوت سال ۱۹۷۷ میلادی، با کشتی به انگلستان رفتم و به خانواده پیوستم. در اواخر این سال شنیدم صبحت‌هایی درباره من می‌شود و حتی به من گفتند که آقای امینی نظر داده‌اند که خوب است مرا به نخست‌وزیری برگزینند، من به سفارت شاهنشاهی لندن رفتم، تلگرافی به دفتر مخصوص فرستادم که از شرف عرض بگذرد. آن چه درباره این مسایل گفته شده یا بشود به من ربطی ندارد و من خواهان هیچ مقامی نیستم.»

اما ماجرای برکناری مین‌باشیان فرمانده نیروی زمینی هم بسیار خواندنی است.

ارتشبد مین باشیان که سر و صورتی به نیروی زمینی داده بود روزی در مجلسی که دکتر آموزگار و تنی چند از درباریان و امرا حضور داشتند صحبت از نواقص ارتش می‌کند و به گله می‌گوید: عده زیادی از افسران ارتش هر سال در حین حوادثمیدان تیر یا مانورها به شدت مصدوم می‌شوند و باید برای درمان به خراج اعزام شوند همینطور افسرانی هستند که ناگهان دچار بیماری می‌شوند و خوبست ارتش آنان را به اروپا اعزام دارد.

آموزگار که وزیر دارایی بوده می پرسد مگر تا کنون این کار نشده؟ مین‌باشیان جواب می‌دهد به ندرت، تازه کمک هزینه درمانی که ما به آنها می‌دهیم به قدرتی ناچیز است که باید از جیب خود مقداری روی آن بگذارند. تازه سعی می‌شود هر چقدر ممکن است افسران برای معالجه به اروپا اعزام نشوند. مگر هزینه اعزام و معالجه یک افسر چقدر می‌شود؟ افسری که ما به اروپا می‌فرستیم به اندازه والاحضرت اشرف که خرج سفر و کیف و تفریح و کاباره‌اش نمی‌شود!

مینباشیان که امیری درباری بود با این حرفها میخواست تا حدودی رعایت همقطاری ارتشیان و عرق نظامیگری را کند. اما آموزگار همان شب که عصر چهارشنبه بود تقاضای شرفیابی به حضور شاه سابق را میکند و شیرین زبانی ارتشبد منیباشیان را به عرض میرساند. شاه از موضوع انتقاد مینباشیان از اشرف سخت میرنجد زیرا اشرف همه چیز شاه بود و علاقهای که شاه به این خواهر نازنین! خود داشت به حدی بود که حتی سلطنتش را در راه او گذاشت. همان شب شاه فرمان انتصاب اویسی را به عنوان فرمانده نیروی زمینی امضاء میکند و اویسی از ژاندارمری به نیروی زمینی میرود و خبر برکناری مینباشیان به رادیو و خبرگزاری پارس و مطبوعات داده میشود و مینباشیان به اتهام چند کلمه حرف حساب زدن از کار برکنار میشود و صبح پنجشنبه رادیو و روزنامهها موضوع را انتشار میدهند. عجله شاه برای این بود که مینباشیان در مقابل عمل انجام شده قرار گیرد و با رفتن نزد ملکه مادر و وساطت ملکه مادر موضوع منتفی نشود.