به گزارش افکارنیوز، یک عالمه عکس و مدرک می‌ریزد روی میز و از موفقیت‌های مالی‌اش می‌گوید. از شرکت ثروتمندی که در لس‌آنجلس آمریکا دارد و از خوشگذرانی‌هایی که به خاطرش تا آن سر دنیا می‌رفته، برای همه‌شان به اندازه قانع کردن مخاطبش مدرک دارد. او از نظر مالی یک مرد بی‌نیاز است. در ۱۴سالگی از ایران با خانواده‌اش مهاجرت می‌کند به آمریکا و مانند یک آمریکایی بارمی‌آید. خودش می‌گوید: «از نظر اخلاقی من یک بی‌بند و بار تمام‌عیار بودم. برای لذت و سیر کردن غرایز حیوانی، حاضر بودم تا آن سر دنیا هم سفر ‌کنم. اما بعد از ۱۳سال و بعد از هزاران سفر عیاشانه، یک مسافرت متفاوت مرا به کلی تغییر داد. زمانی که بعدازمدت‌ها کتاب قرآن دوباره و خیلی اتفاقی وارد زندگی‌ام شد، از سر جنگ و خصومت بازش کردم و خواندمش اما این کتاب آسمانی با ملایمت مرا دگرگون کرد. محمد عرب این روزها در ایران به سر می‌برد اما هنوز خانه‌اش در لس‌آنجلس است. آمده ایران تا دینش را کامل‌تر کند. در ادامه، ماجرای این تحول بزرگ را از زبان خود او می‌شنویم.

ابتدا از زندگی‌تان بگویید؛ از دوران زندگی قبل از ۲۶سالگی‌‌تان.

تا ۱۴سالگی در ایران بودم. در خانه ما هیچ‌کس نماز نمی‌خواند و مذهبی نبود. ۲ خواهر دارم که یکی‌شان از من بزرگ‌تر است. تا آمدیم دست راست و چپ مان را بشناسیم، مهاجرت کردیم به آمریکا. خب، در آن شرایط حساس سنی من به مدرسه‌ای رفتم در لس‌آنجلس. سبک زندگی خانواده‌ام هم طوری بود که خیلی زود با فرهنگ آنجا عجین شدیم. تا به‌خودم آمدم فرهنگ ایرانی و اسلامی را سر بریده بودم و شده بودم یک ملحد و انسانی که ذره‌ای شریعت و دیانت در وجودش یافت نمی‌شد. بعد از دبیرستان وارد دانشگاه فنی شدم و بعد از فارغ‌التحصیلی وارد بازار کار. کارم سریع رونق گرفت. خیلی زود بارم را بستم و صاحب یک شرکت بزرگ تولیدی - تجاری شدم. آن موقع ۲۱سالم بود. با چند تجارت پرسود حساب‌های بانکی‌ام حسابی چاق شد. فشار کاری‌ام کمتر شد و با یک جیب پرپول و وقت کافی شروع کردم به خوشگذرانی؛ خوشگذرانی‌هایی که چاشنی‌اش لهو و لعب بود؛ از خوردن مسکرات و مشروبات الکلی گرفته تا اعمال نامشروعی که از به زبان آوردن‌شان شرمسارم و تنم به لرزه می‌افتد. جولان می‌دادم و جای فاسدی نبود که در آن پا نگذاشته باشم. باورتان نمی‌شود سالی چندبار به سفر‌های طولانی و دور در قاره آمریکا می‌رفتم تا خوشگذرانی کنم. همه این سال‌ها من غرق در منجلاب گناه بودم.

خب چه اتفاقی افتاد که متحول شدید؟

این ماجرا برمی‌گردد به ۲۶سالگی‌ام. راستش آن سال قصد داشتم یک مسافرت به کشور برزیل بروم. شنیده بودم که یک کارناوال در برزیل برگزار می‌شود؛ کارناوالی که در دنیا معروف است و آدمی با افکار و خواسته‌های آن زمان من حاضر بود نیمی از دارایی‌اش را بدهد که در آن کارناوال شرکت کند. تعلل نکردم. یک هتل گران‌قیمت در برزیل رزرو کردم. برای این مسافرت لحظه‌شماری می‌کردم تا اینکه بالاخره زمانش رسید. قبل از رفتن، از خانواده‌ام خداحافظی کردم و گفتم بروم سری هم به خواهر بزرگ‌ترم که خانه‌شان چند خیابان پایین‌تر از خانه‌مان بود بزنم و با او هم خداحافظی کنم. هیچ‌وقت این کار را نمی‌کردم اما یک دفعه دلم هوای خواهر‌زاده‌هایم را کرده بود. رفتم آنجا. موقع خداحافظی وقتی در چهارچوب در بچه‌های خواهرم را می‌بوسیدم خواهرم کتابی آورد و مرا از زیر آن رد کرد. خواهرم آدم چندان مذهبی‌ای نیست محجبه هم نبود. گفتم: «این چه کاری است؟» جواب داد: «این قرآن است. برای اینکه به سلامت بروی و بازگردی از زیر َآن ردت کردم». راستش این کار در خانواده ما تازگی داشت. برایم این آداب و رسوم ناشناخته و عجیب بود، مخصوصا برای منی که حتی نام قرآن را فراموش کرده بودم. پاسخ این کار خواهرم را با قهقهه دادم و گفتم: «از تو بعید است که اینقدر خرافاتی باشی. تو فکر می‌کنی این کتاب می‌تواند مرا در مقابل حوادثو خطرات ایمن نگه دارد!؟ اینها همه خرافات محض هستند». بعد از این اظهارنظر‌های روشنفکر مآبانه، یک درگیری لفظی بین من و خواهرم شکل گرفت که در آخر، کتاب قرآن را با خودم به مسافرت بردم! نه به‌خاطر اینکه آن را بخوانم و از آن درس بگیرم. فقط به این خاطر که بنشینم آن را مطالعه کنم و از آن عیب و ایراد بگیرم! می‌خواستم با ایراداتی که بر کتاب می‌گیرم خواهرم را قانع کنم که دست از این خرافات واهی بردارد.

عازم برزیل شدم. در هتل مجللی که از قبلا رزرو کرده بودم اقامت کردم. خسته راه بودم. اما چشمانم خسته نبود. کتاب را برداشتم تا فقط برای خسته کردن چشمانم کمی بخوانمش. کتاب با ترجمه فارسی بود. از سوره بقره شروع کردم تا اینکه به آیه‌های ۲۳و ۲۴رسیدم؛ آنجا که خداوند می‌فرماید اگر کسی به حقانیت این کتاب شک دارد پس آیه‌ای مانند آن بیاورد و در ادامه خطاب به انسان‌ها می‌فرماید: از حال تا قیامت فرصت دارید که یک آیه مانند این کتاب بیاورید. این آیه سخت مرا در فکر فرو برد. با خود گفتم یعنی بعد از گذشت ۱۴قرن هیچ بشری نتوانسته آیه‌ای مانند این کتاب بیاورد!؟ این فکر تنم را به لرزه انداخت. با کنجکاوی بیشتری آیه‌هارا دنبال کردم. آن شب نه توانستم بخوابم و نه به کارناوال رفتم! فردای آن روز ساکم را بستم و هتل را ترک کردم. می‌خواستم در یک جای پرآرامش و در سکوت مطلق بنشینم و قرآن را بخوانم. این شد که به آمازون سفر کردم. با کشتی به جزایر سرخپوست‌ها رفتم. در این جزایر سرخپوست‌نشین، سرخپوست‌ها اجازه نمی‌دهند سفید پوستی شب در جزیره اقامت کند اما من در یک دیدار اتفاقی، با رئیس قبیله‌ای از سرخپوست‌ها آشنا شدم. نتیجه این رفاقت کوتاه این بود که آنها به من اجازه دادند مدتی در جزیره‌شان بمانم. فرصت خوبی بود. کتاب قرآن را باز کردم و این‌بار نه برای ایراد گرفتن بلکه از روی شوق و کنجکاوی آیه‌های متبرکش را به فارسی می‌خواندم و حفظ می‌کردم.

چه مدت در جزایر آمریکای جنوبی بودید؟

حدودا یک‌ماه. خانواده از من بی‌خبر بودند و تصور می‌کردند سر به نیست شده‌ام. آخر قرار بود من به یک سفر ۵روزه بروم اما یک‌ماه بود که از من بی‌خبر بودند.

وقتی به آمریکا، به لس‌آنجلس بازگشتید نخستین کاری که کردید چه بود؟

اول خانواده‌ام را از نگرانی بیرون آوردم و بعد رفتم خانه‌ام و تمام ادوات موسیقی و مشروبات الکلی را ریختم درون سطل آشغال. با همه دوستانم که مرا به یاد گذشته‌ام می‌انداختند قطع رابطه کردم. چند ماهی در گوشه خانه نشستم و آیه‌ها را مرور کردم. هر چه بیشتر در مورد آنها تفکر می‌کردم بیشتر به حقانیت و اعجاز این کتاب پی می‌بردم. واقعا از هیچ منظر در این کتاب خللی وارد نیست.

عکس‌العمل خانواده‌تان نسبت به تغییر رفتارتان چگونه بود؟

خیلی زود خانواده‌ام متوجه تغییر رفتار من شدند. یادم هست یک شب قرار بود خانوادگی به کنسرت برویم. خواهر بزرگم، همانی که مرا از زیر قرآن رد کرده بود، آمد و این پیشنهاد را داد اما به او گفتم دیگر از مهمانی‌هایی که اسلام آن را حرام کرده است لذت نمی‌برم. خواهرم به این رفتار و انزواطلبی من اعتراض کرد! درست است که خواهرم به قرآن اعتقاد داشت اما همه واجبات اسلامی را رعایت نمی‌کرد؛ مثلا محجه نبود. برایم سخت بود که خانواده‌ام در گمراهی باشند. تصمیم گرفتم بعد از اینکه خودم اسلام را شناختم آنها را نیز ارشاد کنم.

چطور خانواده و اطرافیانتان را به دین اسلام دعوت می‌کردید؟

خانواده و اطرافیانم بیشترشان مسلمان بودند اما مثل من تنها نام دین‌شان اسلام بود. آنها از شریعت چیزی نمی‌دانستند. همیشه از آنها یک سؤال می‌پرسیدم. می‌گفتم: «در بین شما چه‌کسی از همه گناهکار‌تر است؟». همه‌شان انگشت اشاره‌شان را به سمت من می‌گرفتند و می‌گفتند: «تو». بعد به آنها می‌گفتم: «وقتی خداوند گناهکارترین فرد در جمع‌تان را هدایت کرده است پس بدانید که این یک حجت است که فردای قیامت نگویید گمراه بودم و حق را از باطل تشخیص نمی‌دادم». همیشه با بحث‌های اینچنینی روی اطرافیانم سعی می‌کردم تأثیر بگذارم. البته بیشتر از همه، تلاش‌هایی بود که من برای تکمیل دین و رفتار دینی انجام می‌دادم.

چه تلاش‌هایی؟

راستش من نماز خواندن بلد نبودم و آیه‌های قرآن را به عربی نمی‌توانستم بخوانم. چند روز بعد از اینکه از سفر برزیل آمدم. متوجه شدم آن زمانی که در جزایر آمازون در قبیله سرخپوست‌ها مشغول قرآن خواندن بودم، ‌ ماه مبارک‌رمضان بوده است. می‌دانستم که روزه و نماز بر مسلمان واجب است. من می‌توانستم روزه بگیرم اما نماز خواندن نه. رفتم پیش خواهر بزرگ‌ترم و به او گفتم که می‌خواهم نماز خواندن را یاد بگیرم و او به من قول داد که کسی را پیدا کند تا بتواند به من نماز خواندن یاد بدهد. بعد از این ماجرا چند سی‌دی تلاوت قرآن به زبان عربی تهیه کردم و بیشتر اوقات در اتومبیلم گوش می‌دادم. قرآن را باز می‌کردم و به آیه‌هایی که تلاوت می‌شد گوش می‌دادم. رفته‌رفته قرآن خواندن را فرا گرفتم. مرد عرب مسلمانی هم در لس‌آنجلس به من نماز خواندن آموخت. بعد از آن نشستم حساب و کتاب کردم که چقدر نماز و روزه قضا دارم و از همان روز شروع کردم به بجا آوردن نماز و روزه‌های قضا. غرق شدن من در کتاب آسمانی و آرامشی که با روی آوردن به دین اسلام پیدا کرده بودم همه را شگفت‌زده می‌کرد. اطرافیانم دیده بودند که من تا آخر خط رفته‌ام و چوب خطم از انواع گناه‌ها و لذت‌های دنیوی پر است. وقتی می‌دیدند که لذت‌‌های دنیا، پول و خوشگذرانی نتوانسته‌اند به من آرامشی بدهند که دین آن را به من عطا کرده تحت‌تأثیر قرار‌می‌گرفتند.

کمی از زندگی‌ امروزتان بگوید. شما ازدواج کرده اید؟

بله، من در لس‌آنجلس ازدواج کرده‌ام. در یکی از مراسم عزای سالار شهیدان با مرد مسنی آشنا شدم که بیشتر احکام اسلامی را به من می‌آموخت. او نیز ایرانی بود اما در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده بود. همسر و دخترانش حجاب اسلامی داشتند در لس آنجلس. کم‌کم با این خانواده بیشتر آشنا شدم و با آنها وصلت کردم.

خانواده‌تان اعتراضی به انتخاب‌تان نکردند؟

نه. تا آن موقع خدا یاری‌ام کرده بود و آنها نیز تحت‌تأثیر قرار گرفته بودند تا آنجا که خواهر بزرگم محجبه شد.

از فعالیت‌های‌تان بگویید. گویا شما به‌عنوان سامی یوسف دوم شهرت پیدا کرده‌اید؟

در گذشته موسیقی راک و پاپ کار می‌کردم. در آمریکا وقتی مسلمانان در مراسم‌‌ مذهبی جمع می‌شوند سخنرانی‌ها با زبان اصلی انجام می‌شود اما مداحی‌ها به زبان عربی و فارسی است. این است که انگلیسی زبان‌ها از این مداحی‌ها چیزی نمی‌فهمند. بعد از آشنایی‌ام با دین اسلام و اهل‌بیت(ع) تصمیم گرفتم مداحی‌ها را به زبان انگلیسی برگردانم. این مداحی‌ها همراه با نواهایی است برای تأثیرگذاری بیشتر مداحی‌ها. بله. از این لحاظ کارم به سامی یوسف شباهت دارد.

سؤال آخر. شما با دین اسلام آشنا شده‌‌اید و الان یک مسلمان واقعی هستید. فکر می‌کنید دین اسلام علاوه بر زنده‌کردن فطرت خداپرستی و ایمان به معاد، امامت و نبوت، چه فطرت زیبای دیگری را در شما زنده کرده است؟

حیا و غیرت. دین اسلام دین زنان و مردان باحیا و باغیرت است. شعار نمی‌دهم. من در آمریکا بزرگ شده‌ام و به بیشتر کشورهای اروپایی مسافرت کرده‌ام. حیا و غیرت در میان آنها مرده است. من یک شهروند آمریکایی هستم و خانه، کارخانه و خانواده‌ام در آمریکا هستند اما با وجود این بیشتر روزهای سال را در ایران می‌گذرانم. بحثوطن و وطن پرستی مقوله‌ای جداست اما در این ایران من آرامش دارم. در این کشور حیا و غیرت اسلامی دیده می‌شود. هر چند که برخی معتقدند که این رفتار‌ها دیگر کمرنگ شده است اما برعکس؛ به نظرم شکل و شمایل جامعه تغییر کرده است نه آدم‌های آن.