به گزارش همدان پرس دو واژه فقر و انحرافات اجتماعی همواره در کنار هم می آیند و بیشتر دانشمندان جهان بر این باورند که فقر بی شک مقدمه و سرفصلی است برای انحرافات و مشکلات اجتماعی متعدد. در بستر فقر، شرایط مناسب بروز انحرافات اجتماعی فراهم است به طوری که بارها از آن اینگونه تعبیر شده است "آن گونه که ایستادن بر پرتگاه، زمینه سقوط به دره را فراهم می کند، نداری و ناتوانی، شرط لازمِ افتادن در دره انحرافات اجتماعی است". آری فقر، بستر مناسب گذر از معیارهای اجتماعی را برای افراد، مهیّاتر می کند.



در همین راستا و در حاشیه های شهرها و روستاها این پدیده ها به وضوح دیده شده و به دفعات گزارش های اجمالی از آن منتشر شده است.

وقتی می شنویم که در نزدیکی کوچه و خیابان محل زندگی و کارمان کودکان کار و بی سرپناهانی هستند که سقفی بالای سر ندارند و برای نان شب فرزندانشان محتاج هستند فارغ از هر نوع آمار و شعار، باید آستین همت را بالا زد و کاری برای رسیدگی به آنها انجام داد.

واقعیت زیر را بخوانیم و در هر جایگاه و مقامی که داریم با خود بیاندیشیم و از خود بپرسیم، که در این معرکه دنیای مادی و میز و صندلی به کجا چنین شتابان؟!!



ماه خدا و میهمانی او بود، می گویند همه دلها به خدا نزدیک می شود و فرشتگان خدا بر اعمال ها بیشتر نظارت دارد و از هیچ کوششی برای ثبت ثواب فرو گذار نیستند، اما عده ای آمدند و اثباب و وسائلش را از خانه بیرون انداختند، می گفت صاحب خانه ام به همراه مامور دادگستری و وکیل آمدند و از خانه ای که مستاجر بودم بیرونم کردند.

تمام وسایلم را بیرون انداختند، هر چی التماس کردم، تو این شبهای عزیز و ماه خدا امانم بدید و فرصتی بهم بدید گوش نکردند، نیمه شب ۱۹ ماه رمضان بود که این ماجراها اتفاق افتاده بود و دیگه سرپناهی نداشتیم و نمی دانستم بچه هام رو چطور تو این تاریکی شب باید پناه بدم، کدام پناهگاه؟ کدام سقف؟



صدای این فریادهای مادر را کسی نشنید، انگار در این شهر کسی نیست، پس این انسانهایی که خود را از آدم می دانند و خود را انسان خطاب می کنند کجای این زمین خاکی زندگی میکنند؟ شاید هستند و گوش شنوا ندارند؟

تو این شبهایی که همه خدا را صدا می زنند و ندای العفو سر می دهند افسانه برای اینکه کسی به دادش برسد خیلی فریاد کشید و صدا کرد و اشک ریخت … اما راه به جایی نبرد، دیگه از بنده های خدا مایوس شده بود و تنها پشت و پناهش خدایی بود که همه در نهایت اون رو دارند.

با خود گفتم این مردم چقدر گناه و معصیت دارند طوری از خود بی خود شده و در برابر معبودشون سر تعظیم فرود آورده اند که صدا به صدا نمی رسیده و کسی صدای زنی که همراه ۲ دختر و سه پسر کوچکش باید شب را در کوچه های متروکه و تاریک سر کنند نمی شنوه، یا شاید اینقدر سرشان گرم مشکلات و گرفتاریهایشان هست که اگر صدایی را هم بشنوند دیگر تاب و تحمل مشکلات دیگرن را ندارند.



چه می دانم ممکنه تو همین شب ها، خنده های محافل بزم پشت دیوارهای بلند و کشیده باشه که با همه داعیه داری انسانیت انسان ها را از هم دور کرده و البته هستند و بودند افرادی که خدا را شاهد و ناظر اعمال خود می بینند و هر چند پست و سمت و کرسی ندارند اما خلق خدا را از خود می دانند و بی هیچ چشمداشت و بدون فوت وقت دستگیری می کنند و شکرانه دستی که خدا گرفت را بجا می آورند.

مادر شاید خود را مقصر این همه مصیبت می دید و خود را سر زنش می کرد اما به راستی این کودکان معصوم چه گناهی کردند که سقف خانه شان باید ستارگان باشد.

در همین نزدیکی ها بود و نه در فرسنگ ها دور تر، در حاشیه همین شهر که چشم می گوید پر از آدم هاست، خانواده ای با ۵ فرزند نتوانستند اجاره خانه ای در پایین ترین نقطه شهر را پرداخت کنند و صاحب خانه آن ها را از ملکش بیرون کرده و تمام اثباب و وسایل را به کوچه ریخته است.

ابتدا افسوسی به حال خود خوردم که نزدیکی چشمم را ندیدم و صدایش را نشنیدم، چرا که امروز درست ۲۷ روز بود که افسانه و فرزندانش خانه و سقفی ندارند و در کوچه شب و روز را سر می کنند و بعد تاسفی به حال شخصیت ها و مدیرانی که دانستند و کاری نکردند و وای به حال و روزشان در قیامت اگر ندانسته باشند.



افسانه می گوید در کارخانه گراندیس کار می کرده و بعد از این که در حین کار دستش می شکنه دیگه قادر به کار کردن نبوده و از زمستان سال گذشته از کار اخراجش کردند و بدون اینکه حتی بیمه اش کنند و از طریق بیمه کارخانه خودشو درمان کنه با هزینه های آزاد دستش را بسته و با این که نیاز به عمل جراحی دارد هزینه های عمل را نداره و درد های شب و روز دستش را تحمل می کند. وقتی بیشتر شگفت زده شدم، که گفت حقوق ماه آخر کارم را هم ندادند.

وقتی افسانه همه حرفهاش را بدون اینکه نامی از شوهرش ببره گفت با طمانینه و احتیاط از " مرد " خانه پرسیدم؟

با وضعیتی که مشاهده می شد انتظار شنیدن این جواب را داشتم؛ " شوهرم معتاد است و مرا ترک کرده است "، هزینه های معیشتی را خودم مهیا می کنم و از وقتی خانه نشین شدم نتوانستم اجاره بهای خانه را بدهم و درست در این شبهای قدر از خانه بیرونم کردند و از ۱۹ ماه رمضان در کوچه ها زندگی می کنم.

آفتاب نزدیکی های ظهر را نشان می داد و دیدم که بچه ها نیستند، پرسیدم پس بچه ها کجا هستند؟



اشک در چشمان خسته حلقه زد، سرش را پایین انداخت، " بچه ها غرور دارند "، روزهای اول پیشم بودند اما با طولانی شدن مدت حضورمان در کوچه به خانه مادرم رفته اند و شبها در آنجا می خوابند.

پرسیدم چرا خودت هم نرفتی پیش آنها؟ چهره شرمگینش را نتوانستم نگاه کنم و رویم را برگرداندم بعد چند لحظه جواب داد؛ پدر که ندارم فقط مادرم و خواهرم هستند که آنها هم در نزدیکی رودخانه مستاجر هستند.

وقتی پسر ۱۴ ساله افسانه آمد، مامورهای نیروی انتظامی هم رسیدند که ببینند چه خبر شده، افسانه ترسید و سریع پشت چادر پلاستیکی که تازه ۳ روز بود برای خواب به او داده بودند رفت وگفت: دارم جمع می کنم سرکار، باشه میریم.

چی شده افسانه خانم؟ کلانتری ازم تعهد گرفته که جمع کنم و برم، میگن همسایه ها شاکی شدند. ترسیدم ببرنم بازداشتگاه، با صدای بلند و بغض کرده " دروغی می گویند دارم گدایی می کنم ".

اگر قرار بود گدایی کنم سر کار نمی رفتم و شکم بچه هام رو با حقوقی که کار می کنم سیر نمی کردم، من فقط از حاج اسکندر پول گرفتم که جای پدرم است و از بچگی چون پدر نداشتم مرا بزرگ کرده است. حاج اسکندر گفته برام از بهزیستی و کمیته امداد کمک میگیره تا بتونم خانه اجاره کنم.

تحت پوشش کمیته امداد هستی؟ نه تحت پوشش بهزیستی هستم و نه تحت پوشش کمیته امداد.

علی پیش مادر رفت و گفت برای ثبت نام پول میخام باید امروز برم مدرسه ثبت نام کنم، دیگه داره دیر میشه

از علی پرسیدم این وضع رو دوست نداری که؟ گفت: نه میخام درس بخونم



ازش پرسیدم دوست داری چه کاره بشی؟ هیچ جوابی نداد … فکر کردم یعنی ممکنه یه نوجوان هیچ دنیا و آرزویی نداشته باشه؟ البته وقتی وضعیت موجود رو نگاه می کردم میدیدم که احتمالا بزرگترین دغدغه و آرزویش داشتن یه سقف بالای سر و یه خانواده در کنار هم باشه اما دوباره پرسیدم علی آقا دوست نداری دکتر و مهندس بشی؟ مگه نمیگی دوست داری درس بخونی؟

جوابش " نمیدانم " بود، دوباره پرسیدم مگه نمیخوای فردا برا خودت کسی بشی؟ نگاهی به مادرش و من کرد … شاید فردا مُردم … افسانه پسرش رو دعوا میکنه، خدا نکنه و خودش را نفرین کرد …

این تلخ ترین جوابی بود که تو چند ساعت صحبت شنیدم، حتما برای شما که این متن رو میخونید هم باید غم انگیز ترین جواب باشه.

با خودم گفتم ببین فقر و نداری چطور میل به زندگی و آرزو های یه جوان و نوجوان رو میکشه و چطور تو این سن و سال از مرگ صحبت میکنه، این تفکر حاصله چیه؟ این بچه چه گناهی کرده که اینطور باید تاوان پس بده؟

سعی کردم بهش روحیه بدم: علی خدا نکنه ایشالا بزرگ میشی، درس میخونی و دست خواهر برادرات و خانوادت رو میگیری و کمکشون میکنی؟

علی خندید و گفت: اگه اینطور بشه خوبه تا آخر درس میخونم. گفتم آخرش که دبیرستان نیست دوست داری بری دانشگاه؟ بله دوست دارم تا آخر دانشگاه درس بخونم.

پرسیدم راستی افسانه خانم دخترات بزرگ شدن وقت ازدواجشون نرسیده؟

خنده معنی داری کرد و گفت: یکی از دخترام خواستگار هم داره اما ندادمش چون اینطور شرمندگی برام میمونه، دستم خالیه جهیزیه ندارم براش تهیه کنم.

از مسئولان هم انتظاری داری؟ نمی دانم چه کسی، فقط زندگی ام را درست کنند، اگر سقفی بالای سرم داشته باشم خودم باز کار می کنم، نان خشک هم می شود خورد، حتی میخواستم به رییس جمهور هم نامه بنویسم که کمکم کند.

وقتی صحبت هام با افسانه و پسرش تمام شد برای پیدا کردن حاج اسکندر از مامور نیروی انتظامی آدرس پرسیدیم و رفتیم و برای این که مشخص بشه کارهایی که دنبال کرده به نتیجه رسیده یا نه گفت و گوی مختصری هم با وی داشتیم.

حاج اسکندر که معتمد محله بود و تو بازار مغازه داشت دست خیلی ها رو گرفته بود و افسانه خانم و خانوادش اولین و آخرین نفرات نبودن. گویا رابط دارالایتام و محله پایین شهر بود و موارد زیادی را کمک کرده بود.

حاج اسکند اینطور داستان را تعریف کرد که: نزدیکای سحر ۱۹ رمضان بود که تلفن زنگ زد که یه خانواده را تو خضر از خانه بیرون کردند و از شب تا سحر تو کوچه سر کردند. از فردای اون روز دنبال کارهای این خانواده بوده که از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیره و تا حدودی موفق شده بود.

حاج اسکندر خدا خیرت بده چقدر تا حالا کمک براشون جمع کردی؟

بعد از اینکه فهمیدم این اتفاق افتاده پیگیر شدم تا کمکی براش جمع کنم، اول پیش حاج آقا حجازی مدیر موسسه دارالایتام رفتم و ایشان مثل همیشه مبلغی کمک کرد، مبلغی هم اهالی محل جمع کرده و کمک کردند، آقای میرزایی عضو سابق شورای شهر هم مبلغی کمک کرد و با ۱۵۰ هزار تومان کمک بهزیستی و ۳۰۰ هزار تومان کمک کمیته امداد چیزی حدود یک میلیون و دویست هزار تومان کمک خیریه جمع شد، اما پیدا کردن خانه ای برای زندگی با ۵ بچه با این مبلغ خیلی سخته و می شه گفت پیدا نمیشه.

حاجی فرمانداری، استانداری و شهرداری کمکی نکردند؟
اصلا فکر نمی کنم اونها بدانند همچین موردی اتفاق افتاده باشه. این همه پول میاد و میره بیایند برای اینها سر پناه بسازند تا یه خانواده ۷ نفره بی سرپناه نمانه. البته یادم آمد یه خانم هم که خودش رو معرفی نکرد آمد و گفت اجاره یک سالش رو میده.

حاجی شنیدیم که کمیته امداد وام یک میلیونی قرار بوده بهش بده و ازش ضامن خواستن؟

بله درسته کمیته گفت وام یک میلیونی می دهند اما من گفتم این بنده خدا که نمی تونه قسط بده و همش رو ضامن باید بده، هیچکس هم ضامن نمیشه، من و شما هم نمی تونیم با ۵ تا بچه قسط وام رو بدیم چه برسه به این خانواده.

حاجی شنیدیم افسانه خانم دختر دم بخت داره؟ بله درختر بزرگش نمره کمتر از ۱۸ نداره و وقت ازدواجش رسیده و بچه های دیگش هم درس خون و مودب هستند.

با همه این ها داریم براش دنبال خانه می گردیم تا اندازه پول یه جایی براش اجاره کنیم تا اسباب اثاثیه اش را ببره تو خونش همون جور که وقتی بچه بود خودم شوهرش دادم و براش خونه گرفتم و زندگیش رو شروع کرد.

حاج اسکندر لبخندی زد و گفت: خوش به سعادت این جماعتی که با دست خیر رفتند، بعد با نام بردن چند خیّر و نیکوکاری که فوت شده بودند یادی از گذشته ها کرد و آروم زمزمه کرد بدبختی اینجاست که تا وقتي اين آدم ها سرپا هستند دستشان را نمیگیریم، وقتی افتادند دنبال گرفتن دستشان راه می افتیم.