از این لحظه به بعد من فرمانده شما هستم

به گزارش فارس، "شیندرا "نام روستایی است در منطقه کردستان که در روز ۲۱/۷/ ۱۳۵۸به دنبال پاکسازی کردستان، گروهی از نیروهای داوطلب که همراه شهید دکتر مصطفی چمران در پادگان سردشت حضور یافته بودند، عملیات شناسایی انبار مهمات ضد انقلاب را در محدوده روستای مذکور به انجام میرسانند .سپس گروهی از رزمندگان، از جمله شهید صیاد شیرازی، با هلیکوپتر به منطقه وارد میشوند و طی درگیری با دشمن، حوادثی پیش میآید که اعضای گروه ناگزیر میشوند در منطقه نا امن باقی بمانند . آنچه خواهید خواند قسمت دوم خاطرات شهید صیاد شیرازی از این عملیات است.


*آغاز عملیات شیندرا


هیچ کدام از کسانی که داخل بالگرد سوار شده بودیم، همدیگر را نمی شناختیم. خلبان عابدی ما را در شیاری پیاده کرد که در نزدیکی دهکده شیندرا قرار داشت.
با توجه به درجه نظامی و سوابق تجربه. خود به خود از بقیه ارشدتر بودم بنابراین به طور طبیعی سرپرستی آن گروه را به عهده گرفتم. هر چه به آنها می‌گفتم آنها هم گوش می‌کردند.
پس از اینکه از بالگرد پیاده شدیم، آلونکی که در یک مزرعه کوچک در آن نزدیکی قرار داشت، توجه ما را به خود جلب کرد. به طرف آلونک به راه افتادیم. پیرمرد و پیرزنی به همراه یک پسر بچه‌ها حدودا هشت ساله جلوی آلونک ایستاده بودند. آنها با مشاهده ما خیلی وحشت کردند. در حالی که سعی کردم آنها را آرام کنم، پرسیدم: آیا شما از محل مهماتی که گروهکها مخفی کرده‌اند، خبر دارید؟ آنها همین طور زل زده بودند و ما را نگاه می‌کردند. چیزی هم نمی‌گفتند. معلوم نبود عمدا خودشان را به نفهمی زده بودند و یا اینکه واقعا فارسی بلد نبودند. بالگردی که ما را ترابری کرده بود، در سقف پرواز کوتاه منطقه را دور می‌زد. هنوز سه - چهار دقیقه‌ای از صحبت‌های ما نگذشته بود که ناگهان صدای گلوله‌ای شنیده شد و همان موقع احساس کردم که گلوله از بغل گوشم رد شده است. تا آن لحظه زندگی، این اولین گلوله‌ای بود که از کنار گوشم عبور کرده بود. بلافاصله متوجه شدم که توی تله افتاده‌ایم. اطراف ما را ارتفاعات احاطه کرده بود و نقطه‌ای که ما ایستاده بودیم تقریبا قعر دره بود. اگر چه دره تنگی هم نبود ولی کاملا در محاصره بودیم. همان لحظه فکری به خاطرم رسید و به همراهان گفتم: «باید در جهت مخالف صدای گلوله از یال مقابل بالا برویم. اینجا که ایستاده‌ایم جای مناسبی نیست و ممکن است دوباره به طرفمان تیراندازی کنند.» همگی به حالت دو حرکت کردیم تا اینکه به بالای ارتفاع رسیدیم بالا رفتن ما حدود ۱۰ الی ۱۲ دقیقه طول کشید.


*ورود شهیدان چمران به صحنه نبرد

همین که خودمان را به بالای یال تپه رساندیم، مشاهده کردیم که دو فروند بالگرد ۲۱۴ آمدند و در یال مقابل، که حدود ۴۰۰ الی ۵۰۰ متر با ما فاصله داشت، روی زمین نشستند و نفرات خود را به سرعت پیاده کردند. فاصله به حدی بود که با چشم غیر مسلح همه چیز را به وضوح می‌دیدیم. اولین کسی که از بالگردها پیاده شد، شهید دکتر چمران بود، با یک قبضه اسلحه یوزی و لباس چریکی و کلاهی که همیشه بر سر داشت و او را از دیگران کاملا متمایز می‌کرد. به محض اینکه پیاده شدند، بالگردها با سرعت به پرواز در آمدند و اوج گرفتند. همزمان عناصر ضد انقلاب، آتش بسیار سنگینی را بر روی نفرات شهید چمران متمرکز کردند. آنها هم مثل اینکه محل اجرای آتش را می‌دیدند، شروع به تیراندازی متقابل کردند. تبادل آتش حدود ۱۴ - ۱۵ دقیقه با شدت هر چه تمام‌تر ادامه یافت. البته در تمام این مدت ما که عقب‌تر، بودیم از این تبادل آتش در امان بودیم. همه ما روی زمین دراز کشیده بودیم و تنها صحنه درگیری را نگاه می‌کردیم. در آن شرایط نمی‌دانستیم چه باید بکنیم. فکر کردم همانها که دارند می‌جنگند، کفایت می‌کند. بعد از حدود ۱۵ دقیقه، بار دیگر بالگردها به سرعت بازگشتند و در عرض چند ثانیه نشستند و همه را سوار کردند و با خود بردند. بالگردها ما را جا گذاشتند. بالگردها رفتند و ما ناگهان متوجه شدیم که جا مانده‌ایم. نزدیک غروب آفتاب و به قول خلبان‌ها نزدیک «سان ست» بود و دیگر فرصت پرواز مجددی پیش‌بینی نمی‌شد. منطقه کاملا ناامن بود و ما هم در آن وسط مانده بودیم. در آن شرایط تصمیم گیری بسیار دشوار بود. یک لحظه به فکرم رسید که ماندن در آنجا صلاح نیست. لذا به همراهان گفتم اینجا یال است و احتمال خطر بیشتر است، بهتر است هر چه زودتر برویم به طرف قله کوه. همه به حرفم گوش کردند و به سرعت از لابه‌لای درختان گذشتیم و به سمت قله به راهمان ادامه دادیم با وجود آنکه همه خسته شده بودند، اما هر طوری بود به قله رسیدیم.
برفراز قله، پرواز بالگردهایی را که از سردشت به طرف بانه در حال پرواز بودند با حسرت و تأسف مشاهده می‌کردیم و مطمئن بودیم که آنها دیگر باز نمی‌گردند؛ چون به علت وجود ناامنی در سردشت بالگردها به هنگام شب در آنجا نمی‌ماندند و به پادگان بانه که امنیت بیشتری داشت می‌رفتند. در آن لحظه هیچ تصوری از علت اینکه چرا جا مانده‌ایم، نداشتم و فکرم در این مورد به جایی نمی‌رسید.


*اعلان فرماندهی

احساس کردم که از آن لحظه به بعد باید با اتکا به قدرت خودمان عمل کنیم و لذا به گروه اعلام کردم. برادران! توجه کنید من سروان علی صیاد شیرازی هستم و از این لحظه به بعد فرمانده شما هستم. دوره‌های «چتربازی» و «تکاوری» را گذرانده‌ام و اطلاعات لازم نظامی دیگر را هم در اختیار دارم و خیالتان از این جهت راحت باشد. همه این حرف‌ها را با یک حالتی گفتم که هم برای خودم احساس تکلیف بود و هم برای آنها ایجاد اطمینان و اعتماد می‌کرد. همان وقت اولین دستور خودم را صادر کردم و به آنها گفتم: باید تا صبح روی همین قله بمانیم و برای اینکه از حمله دشمن در امان بمانیم لازم است دور قله یک «دفاع ساعتی» بگیریم و اگر تا صبح هم شده، مقاومت کنیم. پس از اینکه این دستور را دادم لحظه‌ای پیش خودم فکر کردم که چه گفته‌ام و چه دستوری داده‌ام! مقاومت تا صبح یعنی چه؟ بالای قله یک نقطه شاخص بود و همه ما را می‌دیدند و از هر طرف هم می‌توانستند به ما نزدیک شوند و ما را به محاصره خود در آورند. علاوه بر آن اگر می‌خواستیم تا صبح روی آن قله مقاومت کنیم، نیاز به مهمات داشتیم و می‌بایستی برای خود سنگر و پناهگاه لازم درست می‌کردیم که هیچ یک از آنها و حتی امکان تأمین آن را هم نداشتیم. بنابراین ماندن و مقاومت کردن در آنجا معنایی نداشت بدین ترتیب به طور ذهنی نتیجه گرفتم که اولین دستوری که صادر کرده‌ام دستوری غلط و غیر منطقی بوده و باید در آن تجدید نظر کنم، اما هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نیامد. در آن لحظه ناخودآگاه حال توسل به امام زمان(عج) به من دست داد و با یک زمزمه کاملا پر معنا دعای امام زمان(عج) را زیر لب خواندم.


*طرح‌ریزی عملیات

اصلا می‌خواهم بگویم بلافاصله پس از پایان دعا، طرح عملیاتی در ذهنم نقش بست. طرح این بود هر چه سریعتر باید آن محل را ترک کنیم. هوا تازه تاریک شده بود و احتمالا آنها هر لحظه به ما نزدیکتر می‌شدند. فاصله آنها با ما کمتر از ۴۰۰ الی ۵۰۰ متر بود. تنها دو عارضه از ما دور بودند. لذا فرصت زیادی نداشتیم. می‌بایستی هر چه سریعتر برای خروج از آن تله اقدام می‌کردیم. حال به کجا، معلوم نبود. راهنمای کرد که همراه ما بود گفت: «آن چراغ‌هایی که از دور می‌بینید، چراغ‌های شهر سردشت است.» پرسیدم: از کجا باید برویم؟ گفت: «اگر از جاده برویم حتما گیر می‌افتیم. بهتر است است از بیراهه برویم.» گفتم: پس بیراهه را من تعیین می‌کنم. کوتاه‌ترین راه، مستقیم است. فقط ممکن است فراز و نشیب بیراهه غیر عادی باشد. هر کجا به مانع برخوردیم، مانع را دور می‌زنیم.
همانجا یک آموزش ده دقیقه‌ای به همراهان دادم. چند تا موضوع مهم را که در آن شرایط مورد نیاز بود، به طور خلاصه برایشان شرح دادم. گشتی در شب سازمان رزم گشتی، قطب نماچی، وظیفه نفر آخر، شمارش در حرکت، آمار گیری در حرکت، حرکت در شب با تفنگ، چگونگی جلوگیری از سر و صدا به هنگام حمل تفنگ و غیره از جمله موضوع‌هایی بود که آن شب به همراهان آموزش دادم. همه به دقت به حرف ‌هایم گوش می‌کردند. بعد هم به آنها گفتم: به هنگام حرک هر بیست متری که رفتیم، می‌نشینیم و استراق سمع می‌کنیم اگر خبری نبود، دوباره راه را ادامه می‌دهیم تا از این دره عبور کنیم. این دره جای خطرناکی است باید هر چه زودتر از آن عبور کنیم. پس از اینکه همه را توجیه کردم، به راه افتادیم. شاید حدود ۴۵ دقیقه تا یک ساعت طول کشید که از آن دره گذشتیم و رسیدیم به آن طرف ارتفاع. آنجا یک نفس راحتی کشیدیم. چراغ‌های سردشت از آن نقطه‌ای که بودیم، به وضوح دیده می‌شد. گفتم از اینجا می‌رویم به طرف سردشت.
حدود دو ساعت و نیم راه افتادیم که با آن یک ساعت قبلی به حدود سه ساعت و نیم رسید.
هر جا که صدای پارس سگ می‌شنیدیم و یا به نزدیکی آبادی می‌رسیدیم، از آنجا فاصله می‌گرفتیم و منطقه را دور می‌زدیم تا مسیر حرکت ما مشخص نشود. به خصوص اگر صدای گله گوسفندی می‌شنیدیم، معلوم بود که آغل گوسفندی در نزدیکی ما قرار دارد.
دیگر همگی تشنه و گرسنه شده بودیم. خستگی در همه کاملا مشهود بود. آنهایی که آموزش نظامی ندیده بودند، وضعشان بدتر از دیگران بود و به خاطر راهپیمایی در یک منطقه کوهستانی بسیار احساس ضعف می‌کردند و می‌گفتند: «پاهایمان تاول زده. توان راه رفتن نداریم. بهتر است بنشینیم و استراحتی بکنیم.» اما به آنها گفتم: «در این شرایط نشستن به هیچ وجه جایز نیست.»
فقط به مدت ده دقیقه به آنها راحت باش میدادم و بعد به راهمان ادامه میدادیم. کمکم به جای هموار و سراشیبی رسیدیم که جاده از آنجا عبور میکرد، راهنمای کرد برای ما توضیح داد که این جاده ربط است و ما داریم به مقصد نزدیک میشویم. راهنمای کرد افزود که ما در نزدیکی پل کلته (سه راهی ربط - سردشت - بانه) هستیم که در آن طرف پل یک پاسگاه ژاندارمی است که اگر صلاح بدانید به آنجا برویم و به آنها بپیوندیم ولی باید خیلی با احتیاط به آنجا نزدیک شویم، چون ممکن است ما را با تیر بزنند. گفتم: بسیار خوب همه اینجا باشند آنگاه همه را در آن دامنه آرایش تاکتیکی دادم و به صورت درازکش خواباندم. به راهنمای کرد گفتم: آماده باش تا با هم برویم به طرف پاسگاه با هم حرکت کردیم اما همین که از جاده گذشتیم، راهنمای کرد ایستاد و گفت: من دیگر جلوتر نمیآیم گفتم چرا نمیآیی؟ گفت: اینجا بدون ایست میزنند، چون اینجا محل تردد خودی نیست. گفتم: پس تو همین جا باش، بالاخره باید با آنها تماس بگیریم.