کنکور سیاه مادر

بغض بزرگی راه گلویش را گرفته و صدایش به سختی در می‌آید. چشم‌هایش را به زمین دوخته و نگاه نمی‌کند. چند دقیقه طول می‌کشد تا بتواند حرف بزند.

- پسرم خودکشی کرد! بگویید چه کار کنم؟

جمله کوتاه اما درد بزرگ است!

می‌گویم: چه زمانی اتفاق افتاد؟

اشک‌هایش جاری می‌شود.

-درست سه هفته پیش. باورم نمی‌شود. دیگر نمی‌توانم زندگی کنم!

شانه‌هایش می‌لرزند بعد چشم‌هایش را به چشمانم پیوند می‌زند.

پسرم ۱۹ سال بیشتر نداشت. از همان کودکی با بقیه بچه‌هایم فرق داشت وقتی بیمار می‌شد، حساسیت‌هایش خیلی بالا می‌رفت، همیشه سعی می‌کردم با او مدارا کنم. هر طور که برایم مقدور بود با او کنار می‌آمدم و سعی می‌کردم کنارش باشم. نوجوان که شد مشکلات بیشتر شدند؛ پسرم عصبی‌تر و خسته‌تر از قبل بود. زیاد حوصله حرف زدن با بقیه را نداشت، می‌گفت دور باشم و تنها برایم بهتر است. فکر می‌کردم اگر به خواسته‌اش توجه کنم به او کمک کرده‌ام برای همین سخت نمی‌گرفتم. آهسته آهسته از ما دور می‌شد و من نمی‌فهمیدم.

اشک‌هایش پشت هم بر گونه‌های خشک شده‌اش فرو می‌ریزند.

حادثه

حضور نداشتن حمید در کنار خانواده، در جمع دوست، فامیل و میهمانی‌ها، یک روال شده بود. او نمی‌خواست کنار ما باشد چند بار یکی از دوستانم به من گفت که حمید را دکتر ببرید. می‌گفت این رفتار عادی نیست، ولی حرف او را جدی نگرفتیم. کدام پدر و مادری می‌تواند بپذیرد که بچه‌اش مشکل دارد؟ من و پدرش هر کاری را که لازم می‌دانستیم برایش انجام داده بودیم حتی با وجود اینکه برایمان دشوار بود قبول کرده بودیم کمتر کنارمان باشد. دوره دبیرستان متوجه شده بودم حال پسرم بدتر هم شده است. بی‌حوصلگی‌هایش بیشتر شده بود، چند باری با مشاور تلفنی حرف زد و بالاخره با اصرار من قبول کرد که به او مراجعه کند ولی جلسات‌شان ادامه پیدا نکرد و در نهایت به من گفته شد که بهتر است پسرم ورزش کند، این شد که توی یک باشگاه ورزشی ثبت‌نام کرد. با ورزش کمی حال روانی‌اش بهتر شد ولی هنوز هم تنهایی را ترجیح می‌داد و نمی‌خواست کنار بقیه باشد.

آهی می‌کشد و می‌گوید هرچه که به سال آخر دبیرستان و کنکور نزدیک‌تر می‌شدیم شرایط سخت‌تر می‌شد، متوجه بودم که کم‌خواب‌تر از قبل شده و شب‌ها انگار تا صبح بیدار است. موضوع را به همسرم گفتم اما او گفت طبیعی است دارد خودش را برای کنکور آماده می‌کند. پسرم کمتر از قبل غذا می‌خورد و در درس و مدرسه موفق نبود، چند بار مشاور تحصیلی‌اش به ما اعلام کرد حمید تمرکز کافی روی درس‌هایش ندارد. همسرم به همین علت وقتی از جلسه به خانه برگشتیم به تندی با او حرف زد. حمید در تمام مدتی که پدرش به او گفت تو چه چیزی کم‌ داری که درس نمی‌خوانی، مگر تا صبح بیدار نیستی پس‌داری چه کار می‌کنی؟ من در این شرایط سخت دارم تمام هزینه‌ها را تأمین می‌کنم تا موفق شوی و برای خودت کسی باشی سکوت می‌کرد انگار این حرف‌ها فایده‌ای نداشت. حمید در برابر حرف‌های پدرش گاهی با پوزخند و گاهی با بی‌اعتنایی عبور می‌کرد. همسرم فکر می‌کرد که حمید او را به تمسخر گرفته است. چند بار به خاطر پسرمان با همسرم جر و بحث کردم و از آن به بعد شوهرم حمید را تحت فشار بیشتری گذاشت؛ حمید دیگر حق نداشت بدون اجازه پدرش از اتاق بیرون بیاید، پسرم ناچار بود با پدرش به مدرسه برود و با او به خانه بازگردد.

می‌پرسم: شما چه واکنشی نشان می‌دادید؟

می‌گوید هیچ ما همه تلاش‌مان را می‌کردیم که وقت و انرژی او کمتر هدف برود ما می‌خواستیم پسرمان موفق شود.

سکوت دوباره راه گلویش را پر می‌کند. دست‌هایش را در هم گره می‌کند و می‌گوید نمی‌دانستیم چه کار باید کرد، نمی‌دانستیم داریم با دست خودمان چه بلایی سر بچه‌مان می‌آوریم.

آهی می‌کشد و ادامه می‌دهد کنکور را که داد دیگر آن بچه سابق نبود. توجهش به حرف‌های ما کمتر شده بود، پدرش در این شرایط بیشتر سختگیری می‌کرد. بالاخره نتایج کنکور هم آمد؛ پسرم دانشگاه پذیرفته شده بود، از این بابت خوشحال بودم، امید داشتم که وارد اجتماع شود، دوست پیدا کند و شرایطش عوض شود ولی اینطور نشد. رفتن به دانشگاه یک مسأله جدی‌تری را به دنبال آورد. پسرم در چند واحد درسی افتاد و همین مسأله باعث شد پدرش باز هم او را سرزنش کند. ترم دوم دانشگاه که رفت دوباره این مسأله تکرار شد. شوهرم می‌گفت این بچه با ما سر جنگ و ناسازگاری دارد نمی‌خواهد که دل به درس بدهد. نتایج دانشگاه و نمرات او هم نشان می‌داد که شرایطش به لحاظ تحصیلی بدتر از قبل شده است. همسرم می‌گفت می‌خواهد با ما مخالفت کند برای همین به او گفت که حق ندارد به دانشگاه برود.

زن در ادامه می‌گوید که حمید با تصمیم پدرش هیچ مخالفتی نکرد انگار برایش فرقی نداشت دانشگاه برود یا نرود. برای اینکه کمی خوشحالش کنم مقداری پول به او دادم تا برای خودش لباس بخرد با اصرار من لباس خرید ولی وقتی پدرش متوجه شد لباس‌ها را گرفت و گفت اینها مناسب نیستند و لباس‌ها را با آنچه که فکر می‌کرد خوب‌تر است عوض کرد حمید باز هم حرفی نزد نه لباس‌ها را پوشید و نه اعتراض کرد. می‌دیدم که پسرم اصلاً خواب و خوراک درستی ندارد روز به روز تکیده‌تر می‌شد؛ به یک روانپزشک مراجعه کردم برایش دارو نوشت و گفت که نیاز به روان‌درمانی دارد ولی پسرم نه داروها را خورد و نه برای روان‌درمانی اقدام کرد. چند ماه گذشت و من مثل کسی که به این شرایط عادت کرده، درگیر گرفتاری‌های خودم در زندگی شدم.

او می‌گوید آن شب را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم؛ ساعت از حدود سه نیمه شب گذشته بود و برای نوشیدن آب بلند شده بودم، دیدم که چراغ اتاق پسرم روشن است، تصمیم داشتم به او سر بزنم. آرام در اتاقش را باز کردم؛ آنچه را می‌دیدم باور نمی‌کردم. چند بسته قرص روی تختخواب پسرم کنار او ریخته و رنگ چهره‌اش سفید شده بود دیگر یادم نیست چه اتفاقی افتاد و چه کردم.

صدای گریه‌اش اوج گرفته و شانه‌هایش می‌لرزد.

- من خودم باعث این مرگ هستم. بی‌توجهی‌های من باعث شد جگرگوشه‌ام حالا زیر خروارها خاک بخوابد. اصلاً چرا من زنده‌ام وقتی که او دیگر نیست. این زندگی باید برای او تعلق داشته باشد نه من. اگر حواسم به او بود، اگر به حرف‌هایش توجه کرده بودم حالا این اتفاق نیفتاده بود. به من بگویید با این شرایط چه کار باید بکنم، می‌خواهم از شوهرم طلاق بگیرم، بچه‌های دیگرم هم حال خوبی ندارند انگار کاشانه‌ام از درون متلاشی شده است و در یک دالان سیاه و باریک گیر کرده‌ام.
به او می‌گویم: یکی از دو عامل اصلی خودکشی مربوط به خودکشی‌های فردی است در این گروه علامتی که مشاهده می‌شود این است که فرد احساس تعلق کمی به خانواده، دوستان یا پیوستن به فعالیت‌های اجتماعی، مذهبی و گروهی دارد. در فرزند شما شاهد این مسأله هستیم، از سوی دیگر بیماری‌های روانی را هم باید مورد توجه قرار داد. احساس تنهایی زیاد، افزایش مشکلات و بالا رفتن افسردگی را باید مد نظر قرار داد. در ۶۰ تا ۷۰ درصد موارد تغییرات خلقی و برخی دیگر از بیماری‌های روانی موجب این هستند که فرد به خودکشی دست بزند آن طور که از صحبت‌های شما می‌توان متوجه شد، حمید دچار افسردگی بوده است اگر روی داروهای تجویز شده برای او توسط روانپزشک نظارت می‌شد و جلسات روان‌درمانی شروع شده بود خودکشی اتفاق نمی‌افتاد. در خودکشی حس نفرت و خشم وجود دارد که با شرم، خجالت و شرمندگی که فرد از محیط می‌گیرد تشدید می‌شود. این فرد دیگر نمی‌تواند در برابر این درد روانی و احساس عذاب تاب بیاورد.
می‌خواهم به این نکته توجه کنید و بدانید که فرزندتان به علت ناامیدی حاصل از افسردگی درد روانی را تجربه می‌کرد که خودش نمی‌توانست راهی برای خلاص شدن از آن داشته باشد و با مرور آن در ذهنش و شاخ و برگ دادن به آنها در چرخه‌ای افتاده بود که منجر به وخامت حال روحی و روانی او می‌شد. شرم‌هایی که از اطرافیان به خاطر موفق نشدنش دریافت می‌کرد به مسائل ذهنی او دامن زده بود. اگر چه نیت اطرافیان کمک کردن به او بوده است ولی او توان انجام این خواسته‌ها و تلاش بیشتر را نداشته است، به همین علت است که در موارد روانی به جای توصیه کردن به جای نسخه پیچیدن برای یکدیگر بهتر است به یک متخصص مراجعه کنیم همان‌طور که برای دردهای جسمانی به متخصص مراجعه می‌کنیم. خوددرمانی کار غلطی است در درد‌های روانی باید به این نکته توجه بیشتری داشت.

به شما توصیه می‌کنم به جای گیر کردن در شرم خودکشی و به جای احساس گناه بین اعضای خانواده‌ای که عزیزشان را از دست داده‌اند مسأله را به گونه‌ای دیگر ببینید و در برابر این سوگ و درد عمیق با افزایش ظرفیت روانی، تاب‌آوری بیشتری را تجربه کنید.