به گزارش افکارنیوز، گفت و گوی هفته نامه سرنخ را با وی میخوانید:
یک مأموریت عجیب در جبهه
وقتی نام مأمور تعاون میآید همه تصور میکنند میخواهیم از تعاونیهایی بگوییم که کارشان عرضه اجناس مختلف است. اما در جبهه تعاون معنای دیگری داشت. مأمور تعاون شدن کار هر کسی نبود این کار از کارهایی بود که دل و جرأت زیادی میخواست. «مأمور تعاون کارش جمعآوری اجساد و کمک به مجروحان بود. در این میان اگر رزمندهای شهید یا جانباز میشد بچههای تعاون دست به کار میشدند، پیکر شهید را به همراه وسایل شخصیاش به عقب میفرستادیم و هم چنین مجروحها را به بیمارستان منتقل میکردیم. اما سختترین قسمت کارمان زمانی بود که باید خبر شهادت یا مجروح شدن رزمندهای را به
خانوادهاش میدادیم، با این که خیلی از خانوادهها عکسالعملی نشان نمیدادند و این را از قبل برای فرزندشان پیشبینی کرده بودند اما همین سکوت غمبارشان ناراحتمان میکرد». مأمور تعاون هنگام بمباران و درگیریها در خط مقدمها حاضر میشد. به همین خاطر بیشتر از بقیه خطر تهدیدش میکرد. «با این که تنها ۱۰ ماه مأمور تعاون بودم، ۴ بار مجروح شدم». مأموران تعاون باید برای نجات جان مجروحان و جمعآوری اجساد شهیدان جلوی احساسات خود را میگرفتند تا بتوانند در مواقع بحرانی درست تصمیم بگیرند، حالا اگر با قضیه احساساتی برخورد میشد این امکان وجود داشت که فرصت از دست
برود و جان یک مجروح به خطر بیفتد یا پیکر یک شهید به دست خانوادهاش نرسد. «خودم را پردل و جرأت نشان میدادم و ظاهرم را طوری حفظ میکردم که فرماندهمان احساس کند مناسب این کارم». اما در اولین مأموریت، آقای برخورداری با صحنهای روبه رو شد که اصلاً انتظارش را نمیکشید. «به جبهه گیلانغرب اعزام شدیم خط شکسته شده بود و نیروهایمان تلفات زیادی داده بودند. کار، بسیار سخت شده بود و ما باید زیر آتش خمپاره و توپ بچهها را نجات میدادیم. اولین مجروحی که به کمکش رفتم کسی بود که از بچگی با او بزرگ شده بودم. وضعیتش خیلی وخیم بود تا سرش را در آغوش گرفتم شهید شد، با شهادت
جلال، دنیا روی سرم آوار شد، نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم، زدم زیر گریه و فریاد کشیدم. آن روز، بازی را باختم و نتوانستم به کسی کمک کنم. تصور میکردم فرمانده مرا به قسمت دیگری بفرستد اما وقتی فهمید جلال را از قبل میشناختم از تصمیمش منصرف شد».
انفجار در یک قدمی
در جبهه گیلانغرب مأمور تعاون دچار یک مجروحیت شدید شد. با این که تا آن روز ۳ بار طعم گلولههای سربی را چشیده بود اما این بار قضیه با دفعات قبلی خیلی فرق میکرد. هیچ کس تصورش را نمیکرد که این جانباز بتواند از این مجروحیت شدید جان سالم به در ببرد. «مرداد ۶۲ بود درست دو روز بعد از عملیات والفجر ۳. در منطقه گیلانغرب بودم که بمباران شروع شد. هنگام بمباران در آمبولانس نشسته بودم که ناگهان گلوله بمب خوشهای امانم نداد و درست به وسط کاپوت خودرو اصابت کرد. چشمم سیاهی رفت. تصور کردم دیگر کارم تمام شده، تمام بدنم از شدت گرما میسوخت. احساس میکردم هنوز درون خودرو و میان
آتش گرفتار شدهام. خیلی خوش شانس بودم که موج انفجار مرا از آمبولانس به بیرون پرتاب کرده بود، هنوز آتش دشمن بر سرمان میریخت. چشمم به شیاری افتاد که احساس کردم پناهگاه خوبی است. به هر سختیی که بود خودم را کشان کشان به شیار رساندم. همین که میخواستم نفسی تازه کنم ناگهان برای بار دوم بمبی در یک قدمیام منفجر شد. دیگر هیچ چیز نفهمیدم». آقای برخورداری تنها در عرض چند دقیقه ۲ بار با بمب خوشهای مجروح شده بود. زخم و جراحات او به قدری شدید بود که هویتش قابل شناسایی نبود تا جایی که حتی دوستان و هم رزمان آقای برخورداری او را نشناختند. «برای یک لحظه چشمانم را باز کردم، آن
قدر تشنه بودم که احساس میکردم گلویم از خشکی ترک خورده. خونریزی زیاد صورتم مانع میشد تا بتوانم چیزی را ببینم. اما به زحمت چشمانم را تا میتوانستم باز نگه داشتم. متوجه شدم با تعداد زیادی مجروح، پشت یک وانت هستم. وانتی که به سرعت در حال حرکت بود. همه زخمیها از هوش رفته بودند. دیگر نایی نداشتم و به سختی زیر لب چند بار گفتم «آب» و از هوش رفتم.
۳ ساعت در سردخانه
بمباران ساعتها ادامه داشت و آقای برخورداری پشت وانت هر چند دقیقه یک بار به هوش میآمد و به اطرافش نگاه میکرد. «وانت تنها باید یک مسافت دو کیلومتری را طی می کرد تا به بیمارستان برسد. صدای انفجارها خاموش نمیشد. باورتان نمیشود با این که مدام از هوش میرفتم اغراق نکردهام اگر بگویم در این فاصله کم، بیش از ۷۰ بمب در اطراف این وانت منفجر شد». بالاخره وانت به بیمارستان نزدیک شد وانتی که هیچ جای سالمی نداشت و زیر تیر و ترکشها، آبکش شده بود. «رژیم بعث، منطقه گیلانغرب را به خاک و خون کشیده بود. جهنمی به پا شده بود که قابل تصور نیست. باران بمب از آسمان میبارید، با
صدای فریادها به هوش آمدم. دیگر به بیمارستان رسیده بودیم. در بیمارستان جای سوزن انداختن نبود تا چشم کار میکرد مجروح و زخمی دیده میشد. حتی محوطه بیمارستان هم پر از مجروح شده بود و پزشکان و پرستاران مدام به این طرف و آن طرف میدویدند تا بتوانند جان زخمیها را نجات بدهند. با دیدن وانت، بهیاران به طرف ما آمدند تا به دادمان برسند. اما تا دست شان به بدنم خورد از شدت درد از هوش رفتم. نمیدانستم کجا هستم فقط برای چند لحظه احساس کردم تمام بدنم دارد یخ میبندد، خیلی سردم بود. چشمانم را باز کردم و خود را میان اجساد دیدم، ماهیچههای صورتم پر از ترکش شده بود نمیتوانستم
حرف بزنم تنها دست راستم کمی توان داشت. دستم را به زحمت بالا بردم، به این امید که کسی متوجه شود، تا آن موقع اصلاً تصور نمیکردم که در سردخانه باشم».
آن روز دائم اجساد شهدا را به سردخانه میآوردند، به طوری که در سردخانه مرتب باز و بسته میشد و به تعداد شهدا افزوده میشد. البته آقای برخورداری خوش شانس بود که یکی از پرستاران متوجه دستهای او شد و فریاد زد «او زنده است». «با فریاد پرستار من نجات پیدا کردم».
۲۰۰۰ ترکش در بدن
بعد از این که آقای برخورداری از سردخانه به بیمارستان منتقل شد، او را با یک آمبولانس به اسلام آباد غرب بردند. چندین بار زیر تیغ جراحان رفت. پزشکان با این که امیدشان برای زنده ماندن این رزمنده بسیار کم بود، اما تمام تلاششان را کردند تا بتوانند جلوی خونریزی را بگیرند. «وقتی چشمانم را باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. دیگر نایی نداشتم. بدنم سوراخ سوراخ شده بود و به جای خون از بدنم کف بیرون میآمد. همه به این امید بودند تا بدنم مقاومت کند و بتواند این همه زخم و جراحت را ترمیم کند». حال آقای برخورداری آنقدر وخیم بود که پزشکان جرأت نمیکردند ترکشها را از بدن او
خارج کنند. آقای برخورداری در مورد بمب خوشهای میگوید: «بمب خوشهای وقتی به زمین اصابت میکند ۶۰۰ تکه میشود. هر کدام از این تکهها به هزار تکه دیگر تبدیل میشود. در عرض چند دقیقه، دو بار بمب خوشهای در یک قدمیام منفجر شد، این بمبها جای سالم در بدنم باقی نگذاشت». با تمام این تفاسیر، آقای برخورداری توانست بمب خوشهای را شکست بدهد. «بعد از ۶ ماه زخمهایم خوب شد. اما پزشکم گفت حداقل دو هزار ترکش در بدنم هست که باید تا آخر عمر با آنها سر کنم».
عمل جراحی؛ هرگز
ترکشها از سر تا نوک پای آقای برخورداری را سوراخ کرده. جایی از بدنش نیست که ترکش وجود نداشته باشد. «تا به حال چندین بار عمل جراحی کردهام اما هیچ کدامشان جوابگو نیست. چرا که اگر پزشکان بخواهند ترکشها را از بدنم بیرون بیاورند باید تمام بدنم را تکه تکه کنند. البته بعضی از این ترکشها در جمجمهام جا خوش کردهاند. حساب این ترکشها که مشخص است، تا آخر عمرم باید با آن ها زندگی کنم». البته شیمیایی شدن آقای برخورداری کار را سختتر کرده و انجام عمل جراحی در این شرایط ریسک بالایی برای این جانباز به حساب میآید.
ترکشها خودشان از بدنم بیرون میآیند!
حجم ترکشها در پاهای آقای برخورداری بیشتر است، به طوری که پیاده روی و نشستن برایش دردآور است. روزی نیست که ترکشها از گوشت و پوستم بیرون نزند. این اتفاق زمانی رخ میدهد که پیادهروی کرده باشم. با کمی راه رفتن، ترکشهایی که در پاهایم جا خوش کردهاند بیرون می آید. گفتنش آسان است. اما این ترکش های ریز مانند تیغ، گوشت را پاره میکنند و از بدن بیرون میزند. بعد از خارج شدن ترکش درد شروع میشود. دردی که امانم را بریده. باورتان نمیشود بعضی وقتها ۵ قرص آرامبخش را با هم میخورم ولی دردم آرام نمیشود. حالا آقای برخورداری ۳۰ سالی میشود که به خاطر وجود ترکشها در بدنش، قادر به
نشستن روی ۲ زانو و ۴ زانو نیست و باید حتما بخوابد. سر و صدای بسیار برای من آزاردهنده است. مدام یا باید روی صندلی بنشینم یا دراز بکشم. این کار کلافهام میکند. در این مدت همسرم دیگر برای خودش پزشک شده و دیگر لازم نیست برای بیرون آوردن ترکشها نزد پزشک بروم. همسر فداکار آقای برخورداری چند سالی میشود که کارش شده بیرون آوردن ترکشهایی که به پوست رسیده. همسرم این کار را با موچین یا انبرهای مخصوص پزشکی انجام میدهد و بعد زخم را پانسمان میکند.
شناسه خبر:
۲۴۸۵۲۳
با این مرد آهنین آشنا شوید
«این تکههای آهن دیگر جزو پوست و استخوانم شده. با این که سالهاست از جنگ و مجروح شدنم میگذرد اما هنوز ترکش های بمب خوشه ای با من همراه است. ۳۰ سالی می شود که من با این ترکش ها زندگی می کنم. همه جای بدنم، از سر گرفته تا نوک انگشت پاهایم ترکش خورده اما پاهایم سهمشان بیشتر است به طوری که وقتی پیادهروی می کنم این ترکش ها از پوستم بیرون می زند، من به این زندگی عادت کرده ام». این تنها بخشی از صحبت های علیرضا برخورداری است. او جانبازی است که بیشترین ترکش را در بدنش دارد. او رکورددار استقامت در برابر ترکش هاست.