به گزارشافکارنیوز،قربانی سانحه تصادف: چه خوش خیال بودی رفیق، زدی به طلا فروشی و فکر کردی مرگ پس گردنتو نمیگیره؟ خواستی بزنی بیرون اما مرگ، دست خودت شد و یقه تو چسبید. وقتی مرگ این قدر عجله داره که حتی فرصت نمی ده آبمیوه توی اتوبوسو باز کنی یا اگه باز کردی نمی ذاره کامل بخوریش و بعد بیاد سراغت، حرص چیو میزدی؟ آدم یه پاساژ طلافروشی رو هم که به جیب بزنه، نمی دونه الآن کجای خطه. اولش، وسطش یا تهش.
یکی دیگر از قربانیان حادثه: با یه کیف طلا نشستم تو اتوبوس و اون موقع جونم به طلاها بسته بود. طلاها موند و من سوختم. طلاها موند و تو مُردی. گاهی وقتا یه صندلی از آدمیزاد بیشتر دوام می یاره. برق طلا چشم مرگو نمیگیره رفیق. بعضی وقتا حتی فرصت نمیده یه تماس دو دقیقهای بگیری با کسی و بگی: " من دارم میمیرم، الآن توی اتوبوسم و قراره تا چند ثانیه دیگه بریم هوا، خواستم بگم منو ببخش ". گاهی وقتا حتی نمیذاره برای آخرین بار از پنجره به بیرون نگاه کنی، حتی فرصت تموم شدن آبمیوه تو بهت نمیده. از زندگی نمیشه دو تا صندلی گرفت، زندگی اپراتور ترمینال نیست، صندلی اضافه بهت
نمیده.
سارق طلا فروشی: فکر میکردم تنها راهه، حرص زدم و حرص شد اسلحه، شد کلاه کاسکت و رفتم تو. زدم به زردی مغازه و گفتم سرخی من از تو، زردی تو از من. مغازه خون شد و زردی طلاها موند. من چندمین نفری بودم که به خاطر این آتیشِ فلزی، آدم کشتم؟ نمیدونم اما کاش توی یه اتوبوس مرگ نشسته بودم، به کنار دستی میگفتم: " آقا میشه شیشه رو باز کنید، میخوام هوای تازه رو نفس بکشم، میخوام داد بزنم، میخوام چشم بدوزم به جاده، حتی اگه بدونم قراره تا چند لحظه دیگه اتوبوس منحرف بشه، اتوبوس منحرف بشه بهتر از اینه که من پامو کج بذارم. " با یه حلقه ساده ازدواج رفتم توی مغازه و دست خالی برگشتم،
به عکسام نگاه کن، وقتی دراز به دراز توی خون خوابیدم و مردم با تف و لعنت میکشوننم بیرون، به عکسام نگاه کن که جز اون حلقه چیز دیگهای تو دستام نیست. من اسکانیا شدم و خیلی ها رو سوزوندم. نمیدونستم خواب طلا، واسه هیچ کس تعبیر نمیشه.
صاحب طلافروشی: صبح از خونه اومدم بیرون، خانم پرسید نهار چی بپزم؟ دلم چی میخواد الآن؟ حالا زنم مییاد و میپرسه: خیرات چی بپزم؟
نهار سرد شده، حالا دیگه فرقی نمیکنه قیمت امروز طلا بالاست یا پایین پایین. حتی اگه حجله مرگمو از طلا بسازن، زندگی راهشو از من جدا کرده. زندگی ریموت زاپاس نداره، کرکرهاش فقط با ریموت یکی بالا پایین میشه، زندگی هر روز قیمتی تر میشه، بالا پایین داره مثه قیمت سکه، اما حبابش یه روز میترکه.
راننده اتوبوس: من این جاده رو از حفظم. جاده بیرحم آدم دور زن رو. این آدما که روی این صندلیا نشستن، خوابیدن یا دارن از پنجره بیرونو نگاه میکنن، یکی داره فیلم میبینه و یکی هدفون تو گوششه، یکی تخمه میشکنه و یکی با بغلی حرف میزنه، اگه همشون با هم موبایلشون زنگ بخوره، جواب بدن و و بگن من فلان ساعت می رسم، دروغ گفتن، خوش خیالی کردن. مرگ روی یکی از همین صندلیا نشسته داره به همشون میخنده. داره فرمون رو از دست زندگی میگیره، داره آبمیوه مسموم میده به زندگی تا خوابش ببره و بعد…
همه خوابیدیم. یکی میپرسه: " آقای راننده داری برای کی رانندگی میکنی؟ اینا همه خوابن. "
من میگم: "هیس، مردهها فریاد نمیزنن."
شناسه خبر:
۲۶۳۵۱۸
هیس، مردهها فریاد نمیزنن…
این مناظرهای است فرضی میان بازیگران دو حادثه تلخ هفته گذشته در اصفهان. یکی کشته شدگان سانحه تصادف اتوبوس در جاده اصفهان - تهران و دیگری حادثه سرقت از طلافروشی. مرگ، سناریویی است که همه آنها در آن بازی میکنند. مرگ همه را به بازی میگیرد.
۰