پنجره: بیشتر شبیه به خانهای ویلایی است تا کلینیک حیوانات خانگی. وارد که میشویم توجهمان به هیچچیز جلب نمیشود، بهجز صدایی که میگوید: هیس! خواهش میکنم آهستهتر صحبت کنید، صدای بلند شما استرس محیط را برای حیوانات بیشتر میکند. سرم را از کانکس منشی بهسمت راهرویی که دو ردیف نیمکت چوبی دارد خم میکنم. چند نفری آنجا حضور دارند؛ دختر جوانی با سگی سفید و پشمالو، یک پیرزن و پیرمرد با یک جعبه شیرینی در دست، مرد جوانی با قفس یک طوطی و خانم معترضی که صاحب ناتاشا است، گربهای توپول و بسیار زیبا.

«رنگ دماغش کمرنگ شده، باید قهوه‎ای تیره باشد، اما دارد صورتی می‎شود.» به سگش اشاره می‎کند و ظاهرا فهمیده است که چیزی سر درنمی‎آورم. برای همین می‎گوید: «نژاد سگم، «تری‎یر» است.» وقتی شناسنامه‎اش را می‎بینم، یاد کارت واکسن دوره بچگی خودم می‎افتم و نگرانی‎ای که مادرم از دیر و زود شدن‎‎های تزریقم داشت؛ کارتی که تا همین چند وقت پیش نگهش داشته بود.

دختر جوان مدام با گوش‎‎های این حیوان پشمالو که دیگر نامش را می‎دانم، بازی می‎کند و معلوم است که «سالی» هم از این حرکت صاحبش لذت می‎برد. او می‎گوید: «تا سر کوچه حالش خوب است. به این در شیشه‎ای کلینیک که می‎رسیم، زبون‎بسته می‎رود روی ویبره…» نیم‎نگاهی به مرد بغل دستی‎اش می‎اندازد و ادامه می‎دهد: «بعضی‎‎ها هم اصلا ملاحظه ندارند! آن‎قدر بلند صحبت می‎کنند که سالی، مضطرب می‎شود.»

مرد کناری روی نیمکت جابه‎جا می‎شود و می‎گوید: «کاش همین کنار، یک کلینیک اعصاب و روان برای صاحب حیوان‎‎ها هم تأسیس کنند، ظاهرا بعضی‎‎ها بدجوری لازم دارند.» خدا را شکر می‎کنم که نوبت «سالی» می‎شود و ماجرا با پشت چشم نازک کردن دختر جوان به پایان می‎رسد.

اعزام به کلینیک اروپا
توی این راهرو که دیگر می‎دانم سالن انتظار صاحبان حیوان‎‎های بیمار برای نوبت ویزیت است، حضور زوج پیری با یک جعبه شیرینی در دست، واقعا عجیب است. با نیم‎نگاهی به چشمان همه حاضران در راهروی انتظار، می‎شود فهمید که همه آن‎ها حس مرا دارند. آن‎ها هم دوست دارند بدانند ماجرای این جعبه شیرینی از چه قرار است. آیا این زوج پیر به پاس خدمت یکی از اعضای این کلینیک، زحمت آوردن شیرینی را به خود داده‎اند؟ اگر واقعا بحثتشکر مطرح است، چرا این جعبه مقوایی را مانند گنجی در آغوش گرفته‎اند و ساکت این‎جا نشسته‎اند؟ دارم اندیشمندانه تعداد سئوالات ذهنم را برای مهیج شدن ماجرا، بالا می‎برم که جیغ کوتاهم همه را از روی صندلی می‎پراند. سگی از اتاق دکتر بیرون می‎آید که تقریبا هم قد من است. هیولایی چهارپا که قلاده چرمی مشکی‎اش، با زائده‎‎های تیز آهنی تزیین شده است. تندتند نفس می‎کشد و یک «شپرمن» تمام‎عیار است. ظاهرا دیشب هنگام بازی پایش آسیب دیده و مردان سفارت‎نشین یکی از کشور‎های اروپایی او را برای درمان به کلینیک آورده‎اند. برای همین است که کمی بداخلاق به‎نظر می‎رسد و تندتند نفس می‎کشد.

بعد از نیم ساعت پایش را گچ می‎گیرند. می‎شنوم که می‎گویند قرار است این موجود پشمالو و عظیم‎الجثه را برای ادامه درمان با آمبولانس به فرودگاه ببرند و از آن‎جا بفرستند به کلینیک‎‎های اروپا.

جعبه شیرینی عجیب
بلند می‎شوم و به‎سمت فروشگاه کلینیک می‎روم. الحق که رنگ و لعاب وسایل داخل فروشگاه بدجوری وسوسه‎انگیز است؛ لباس‎ها، خوراکی‎ها، وسایل بازی و… دارم زمین بازی مخصوص سگ‎‎ها را برانداز می‎کنم که متوجه می‎شوم کسی سر صحبت را با آن زوج مسن باز کرده است. به قلمروی خودم بازمی‎گردم تا سر از اسرار این صندوقچه مقوایی دربیاورم.

روی نیمکت می‎نشینم که ناگهان گربه‎ای از زیر صندلی بیرون می‎آید. ژست شجاعت می‎گیرم و اصلا به روی مبارک نمی‎آورم که از این گربه دوست‎داشتنی ترسیده‎ام. توی دلم می‎گویم: «امان از این همه کنجکاوی. به تو چه که توی این جعبه چیه؟»

همین‎موقع «سلام» مسئول پانسیون حیوانات کلینیک، وارد می‎شود و خطاب به آن زوج مسن می‎گوید: «این دختر ما کوچولو‎های شما رو نخوره؟» زوج مسن لبخند می‎زنند. این بی‎معنی‎ترین جمله‎ای است که توی عمرم شنیده‎ام. اصلا از ماجرا سر در نمی‎آورم. همه‎اش خودم را لعنت می‎کنم که چرا چند لحظه راهروی انتظار را ترک کردم و کلی از ماجرا عقب افتادم.

«سلام» برایم درباره گربه‎ای می‎گوید که روزی، روزگاری، صاحبش آن را جلو در کلینیک ر‎ها کرده و رفته و آن گربه حالا شده است دختر مجموعه. از هیچ کس و هیچ چیز نمی‎ترسد. این گربه سرراهی با همه اخت شده! حالا فقط مانده است ماجرای کوچولوها. از زیر زبان «سلام» می‎کشم که کوچولوها، دو عدد «همستر» نر و ماده‎اند که ساکنان اصلی آن جعبه شیرینی هستند. بله ماجرا از این قرار است که این زوج پیر، موش‎‎های خود را به کلینیک آورده‎اند تا دکتر آخرین تزریق سالانه آن‎ها را انجام دهد. آن‎ها هیچ وسیله‎ای را راحت‎تر از این جعبه شیرینی، برای انتقال این زوج همستری خود پیدا نکرده‎اند. از این دست اتفاقات فقط و فقط در شمال تهران می‎افتد و بس. چیز‎هایی که آدم به چشم خودش می‎بیند، ولی باور نمی‎کند.

رژیم غذایی برای طوطی

زبان درازی طوطی حاضر در راهروی انتظار، در نوع خود کم‎نظیر است. قفس‎اش روی پا‎های مرد جوانی قرار دارد و مدام اظهار فضل می‎کند. برای همه جالب است که چرا در این محیط و با وجود آدم‎‎های غریبه، این طوطی خجالت نمی‎کشد و مدام شیرین‎زبانی می‎کند. فکر کنم جمله «پری بدو بیا غذام رو بده» نزدیک به ۱۰۰ بار از دهن این زرد قبا خارج می‎شود. من که واقعا اعصاب تحمل این حیوان را ندارم. «آقا کسرا» اسم این طوطی لپ قرمزی است. این آقا کسرا گویا عادت دارد به مطالعه! صاحبش می‎گوید: «برای کنکور همه‎اش نزدیک قفس می‎نشستم و کتاب می‎خواندم. کنکور که تمام شد، کسری هم رفت توی لک. کلی این دکتر آن دکتر رفتیم، ولی خوب نشد که نشد. آخر کاشف به عمل آمد که به‎دلیل تکرار نشدن کاری که به آن عادت داشته، این‎طوری شده. این آقا کسرا، کتاب‎خوان شده و از آن روز به بعد، من روزی یک ساعت باید جلو این آقا کتاب نگه دارم. ایشان هم خط به خط کتاب را پیش می‎برند و به انتها که می‎رسند می‎گویند بعد، یعنی باید بروم صفحه بعد.»

دکتر صدایش می‎کند تا داخل شود. با او و آقا کسرا داخل می‎شوم. صاحبش می‎گوید که نوک کسرا لق شده است. ماجرای لق شدن نوک آقا کسرا با آمپولی حل می‎شود. هنگام خروج، پسر جوان از دکتر می‎پرسد: «راستی دکتر! این آقا کسرا ما خیلی تخمه می‎خوره…» حرفش تمام نشده که دکتر می‎گوید: «چرا کسرا؟ این زبون‎باز که دختره…» صاحب کسرا می‎گوید: «ای بابا، پس از این به بعد باید به اسم دختر صدایش کنیم…»

با شنیدن این حرف صدای خنده هر سه تای ما بلند میشود. دکتر رژیم غذایی سفت و سختی برای طوطی مینویسد. چند ساعتی از حضورم در یکی از کلینیکهای حیوانات خانگی شمال تهران گذشته است. باید بروم، ولی خیلی مطمئن نیستم چیزهایی را که اینجا دیدهام، کسی باور کند