«عقلم را به کلی باخته بودم و جز او به هیچ کس دیگری نمی‌توانستم فکر کنم. من و رامین در راه مدرسه با هم آشنا شدیم و یک سال پس از این دوستی خیابانی در حالی که 20 سال بیشتر نداشتم، هنگامی که با مخالفت فراوان خانواده‌ام برای ازدواج با رامین روبه‌رو شدم، دست به خودکشی زدم و تا یک قدمی مرگ پیش رفتم. پدرم به شرطی موافقت خود را با این ازدواج اعلام کرد که چند سال در دوران عقد بمانیم تا آمادگی‌های لازم برای تشکیل زندگی مشترک را پیدا کنیم.

 

به این ترتیب به عقد پسر مورد علاقه‌ام درآمدم، اما از همان روزهای اول دوران نامزدی متوجه شدم رامین تعادل روحی و روانی ندارد. من در مدت کوتاهی فهمیدم او به مواد مخدر صنعتی معتاد است و همان موقع بود که تصمیم به جدایی از رامین گرفتم.

 

افسوس در شرایطی قرار گرفتم که تصمیم‌گیری برایم خیلی مشکل شد، چراکه باردار شده بودم و بناچار باید به زندگی مشترک خود با او ادامه می‌دادم.

 

بیچاره پدرم که برایم سنگ تمام گذاشته بود و تمام خرج و مخارج زندگی‌مان را پرداخت می‌کرد، زیرا رامین کاری جز مصرف مواد نداشت و بیکاری و پرسه زدن در کوچه‌های حماقت کار روزانه‌اش بود و نسبت به خانواده‌اش احساس مسئولیت نداشت.

 

او که خیلی نگران آینده من و فرزندم بود چند بار از رامین قول گرفت که اگر اعتیادش به مواد مخدر را کنار بگذارد، برایش تاکسی و خانه می‌خرد. متاسفانه شوهرم بارها و بارها قول مردانه داد که اعتیادش را ترک کند، اما او که اعتماد به نفس خود را از دست داده بود، خیلی زود به فراموشی می‌سپرد که چه قراری با پدرم گذاشته است.

 

من دوران بارداری بسیار سختی را پشت‌سر گذاشتم. چند بار رامین مرا به طرز وحشیانه‌ای کتک‌زده بود، می‌ترسیدم بلایی به سر بچه‌ام بیاید، اما خدا را شکر فرزندم صحیح و سالم به دنیا آمد. با تولد دخترمان، رامین جوگیر شد و جلوی همه اعضای خانواده قول داد که به خاطر فرزندمان اعتیادش را ترک کند.

 

در این شرایط پدرم برای او خودرو خرید تا پاداش کار نکرده‌اش را دریافت کند و برای رهایی از باتلاق اعتیاد مصمم‌تر بتواند تصمیم بگیرد، ولی باز هم نتیجه‌ای نگرفتیم و روز به روز حال همسرم وخیم‌تر از گذشته می‌شد.

 

او تحمل شنیدن گریه فرزندمان را نداشت، شب تا صبح با چاقویی در دست بالای سر من و فرزندم می‌نشست و من و بچه بی‌گناهم را تهدید به مرگ می‌کرد. دیگر خسته شده بودم و نمی‌توانستم به این زندگی ادامه بدهم. بناچار روزی دخترم مهسا را برداشته و راهی خانه پدرم شدم و به او گفتم که برای جدایی از رامین تصمیم قطعی گرفته‌ام.

 

برای طلاق لحظه‌شماری می‌کردم درست مثل همان هنگامی که برای رسیدن به مرد رویاهایم سر از پا نمی‌شناختم. هنگامی که رامین از تصمیم قطعی من برای طلاق آگاه شد به خانه پدرم آمد و با زور و تهدید دخترم را برد و گفت یا باید بر سر زندگی خود برگردم یا این که کاری می‌کند که دیگر هیچ گاه نتوانم مهسا را ببینم.

 

گرچه دیگر نمی‌توانستم حتی لحظه‌ای به زندگی در کنار او ادامه دهم، ولی جدایی از دخترم که بسیار به او وابسته بودم نیز برایم غیرممکن بود به همین دلیل تصمیم گرفتم که به دور از چشم رامین، روند اداری جدایی از او را به وکیلم واگذار کنم و تا پایان یافتن کارهای اداری طلاق برای این که رنج دوری از دخترم را به جان نخرم، با وعده‌های پوشالی، به سر زندگیم بازگشته و این چنین وانمود کنم که هنوز او را دوست داشته و علاقه‌مند به ادامه زندگی با او هستم.

 

دوباره زندگی را در کنار او آغاز کردم، باز مجبور بودم همان اعمال بی‌پایان نابهنجا ر او را تحمل کنم و در حالی که از درون چون دریایی خروشان ناآرام بودم در ظاهر خود را آرام نشان داده و با جان و دل از کودک خردسالم محافظت کنم، زیرا لحظه‌ای نمی‌توانستم او را در کنار فردی که تمام زندگیش چیزی جز مصرف شیشه نبوده و عاطفه پدری در وجودش مرده بود، تنها بگذارم. در یکی از شب‌ها، رامین به علت مصرف شدید مواد گویی دچار جنون شده بود، مدام در خانه داد و فریاد می‌کرد و در حالی که چاقویی را در دست خود گرفته بود به سوی من و فرزندم حمله کرد، من از ترس همراه دخترم به داخل اتاق خواب پناه بردم و در اتاق را از پشت قفل کردم.

 

فایده‌ای نداشت و جنون او را پایانی نبود، رامین در را شکست و در حالی که چندان تعادلی در حرکاتش نداشت با چاقو به سوی من آمد و من نیز که می‌ترسیدم صدمه‌ای به فرزندم وارد کند دیوانه‌وار فریاد می‌زدم و هنگامی که به خود آمدم دریافتم که او به علت ضربه‌ای که من به وسیله پایه آهنی چراغ خواب به سرش وارد کرده‌ام، غرق در خون شده است.

 

بسیار ترسیده بودم، با پدرم تماس گرفتم و به کمک او رامین را به بیمارستان رسانیدم و در کمال ناباوری، او پس از چند روز به علت خونریزی مغزی در گذشت و من نیز به جرم قتل روانه زندان شدم. ای کاش از ابتدا دریافته بودم که برای یک عمر زندگی فقط در راه مدرسه و در محدوده احساسات لحظه‌ای نمی‌توان تصمیم گرفت، ای کاش به پندهای دلسوزانه پدر و مادرم گوش می‌دادم و در غرور خودخواهی غوطه‌ور نمی‌شدم و هزاران ای کاش‌های دیگر.

 

خود را گول نزنید

 

کارشناس روان‌شناسی مرکز مشاوره آرامش پلیس استان مرکزی در این باره می‌گوید: زمانی که طرفین متوجه می‌شوند که با خانواده طرف مقابل همخوانی‌های لازم، را ندارند، با این باور خود را فریب می‌دهند که من خود او را دوست دارم و با او می‌خواهم ازدواج کنم نه خانواده‌اش. شاید یکی از سوالات جدی بسیاری از پدران و مادران و همچنین متولیان تربیتی این باشد که چرا با وجود هشدارهای زیادی که به جوانان داده می‌شود و این همه مصداق شکست درباره دوستی‌های خیابانی که گوشزد می‌شود باز هم شاهد این مساله در جامعه هستیم و حتی هر از چند گاهی در صفحه حوادث روزنامه‌ها می‌خوانیم که یک دوستی خیابانی زمینه‌ساز جرایم بزرگی مانند قتل شده است.

 

اکثر ما آنقدر از این که گول بخوریم بدمان می‌آید که وقتی در معرض سوءاستفاده یا فریب قرار می‌گیریم ترجیح می‌دهیم بگوییم که رابطه ما متفاوت است! در حالی که اگر کمی دقت کنیم متوجه می‌شویم که چنین نیست و این رابطه هم همان الگوی روابط دیگر را دارد و به اصطلاح خون ما رنگین‌تر از دیگران نیست! ازدواج‌های خیابانی معمولا بدون شناخت کافی، بدون آشنایی با بهترین و بدترین ویژگی‌های طرف مقابل و بدون خرد و دانایی کافی انجام می‌شود و متاسفانه اغلب منجر به جدایی و طلاق خواهد شد.

 

به نظر شما اگر کسی در محل کار، در بین فامیل و دوست و آشنا، در محل تحصیل و در بین همسایه‌ها و اقوام دورتر اعتبار کافی دارد، چرا در خیابان باید به دنبال همسر بگردد؟ و اگر در خیابان به دنبال همسر است یا از کسی خوشش آمده، چرا برای ازدواج، اقدام عملی نکرده و مدام امروز و فردا می‌کند؟

 

اغلب افرادی که در خیابان به دنبال جنس مخالف می‌گردند او را برای دوستی، وقت‌گذرانی، سرگرمی و در بهترین حالت برای شناخت جنس مخالف و نه ازدواج می‌خواهند.

 

بهتر است خود را گول نزنیم و رابطه‌مان را بیهوده رابطه‌ای برتر از روابط دیگران نشماریم و همیشه هوشیار باشیم.