فصل بهار فرصتی برای نو شدن است و این نو شدن، گاه گاهی نیاز به یادآوری واژه مرگ دارد، تا بدانیم در پس هر نو شدنی، نکته ای نهفته است و اندیشیدن به مرگ، حتی در روزهای آغازین سال، اندیشیدن به زندگی دوباره است.

یادداشتی با عنوان"جناره ای که سر و صدا می‌کرد"، خاطره ای از عبدالحسین رضایی  را در ادامه خبر می‌خوانید.

سال ها راننده آمبولانس بودم. یک روز رفته بودم سطح شهر که جنازه ای را به بهشت زهرا (س) منتقل کنم. خیلی برای تشییع معطلم کردند و ما را این طرف و آن طرف بردند.

چندین بار جنازه را از توی ماشین در آوردند و تشییع کردند و دوباره گذاشتن توی ماشین. نزدیک ظهر بود که رضایت دادند جنازه را بیاورم بهشت زهرا(س).

در مسیر اتوبان صالح آباد داشتم رانندگی می‌کردم. حواسم به جلو بود که یکباره شنیدم از کابین عقب با مشت محکم می کوبند به شیشه پشت سرم. خودم نفهمیدم چطور و با ترس و عدم تعادل توقف کردم. وقتی ماشین ایستاد شنیدم یکی فریاد می زنه باز کن! باز کن!

اول تصمیم گرفتم فرار کنم ولی بعد از چند ثانیه خودم را جمع و جور کردم و دستگیره را برداشتم و با وحشت آرام آرام رفتم به سمت کابین عقب و با فاصله و ترس زیاد درب عقب ماشین را باز کردم.

دیدم جنازه سر جای خودش آرام و راحت خوابید. یکباره جوانی لاغر اندام که از ترس رنگش پریده بود چالاک پرید پائین! پا به فرار گذاشت. به سمت بیابان فقط می دوید، انگار در مسابقه دو سرعت شرکت کرده بود. کمی که رفت ایستاد! برگشت به پشت سرش نگاه کرد. با اینکه خیلی دور شده بود، آهسته و با شرمندگی برگشت.

در حالی که به شدت عصبانی بودم ولی خنده ام هم گرفته بود. گفتم: آخه تو این عقب چیکار می کردی؟ نگفتی من سکته می کنم؟ مگه نمی دونی سوار شدن عقب ماشین حمل جنازه ممنوعه؟ می خواهی منو از نون خوردن بندازی؟

خلاصه اینکه گویا این جوان توی یکی از آن دفعه ها که جنازه را برای تشییع پیاده کرده بودن، یواشکی پریده بود بالا و من متوجه نشده بودم.

برای اینکه تنبیه بشه گفتم: حالا تا بهشت زهرا(س) پیاده بیا تا حالت جا بیاد....

 

*برگرفته از کتاب "این خاطرات ماست"، برگزیده خاطراتی از کارکنان سازمان بهشت زهرا(س)