کسی شاید باور نکند که یک بیمای متدوال که کسی جدی‌اش نمی‌گیرد تا این اندازه مسیر زندگی کسی را تغییر دهد اما واقعیت با تصورات ما تفاوت دارد. در شرق تهران مهمان خانه مهناز خانم شدیم تا برای‌مان بگوید که چطور حالا خواندن یک کتاب برایش آرزو شده است. مهناز یک معلم عربی است که حالا به خاطر دیابتش دیگر نمی‌تواند، کتاب به دست بگیرد.

از ۱۸ سالگی معلم بودم

از او می‌خواهم از خودش بگوید نفسی می‌کشد و می‌گوید: «با افتخار یک شهرستانی‌ام متولد رشت. هنوز وارد دبیرستان نشده بودم که پدرم را از دست دادم. شاید الان بچه‌های امروز خیلی متوجه اهمیت انتخاب رشته‌ها نباشند اما درس خواندن برای من بعد انتخاب رشته در دبیرستان رنگ و بوی دیگری گرفت. عاشق درس خواندن شده بودم. زمان ما از این امکانات هم نبود که هزار کلاس و این‌ها باشد. اول که دانشگاه‌ها بسته شد و من برای این‌که از درس خواندن عقب نمانم رفتم تربیت معلم و فوق دیپلم گرفتم؛ البته از همان ۱۸ سالگی هم معلم بودم. به محض باز شدن دانشگاه‌ها کنکور دادم تا در یک دوره جدید کارشناسی‌ام را بخوانم یعنی فوق دیپلمم را ادامه ندادم از نو شروع کردم. درست در سال ۶۳ تنها سالی که کنکور دو مرحله‌ای بود؛ شامل یک مرحله آزمون تستی و یک مرحله آزمون تشریحی امتحان دادم و با رتبه ۵۴ ادبیات عرب دانشگاه علامه طباطبایی تهران قبول شدم. عاشق عربی بودم و اصلا دوست نداشتم چیز دیگری بخوانم.»

از داستان آشنایی با همسرش می‌پرسم که می‌گوید: «در یکی از سفرهایم به رشت در اتوبوس مرا دید و بعد آمد خواستگاری، از همان اول به دلم نشست و او هم از همان ابتدا مصمم بود به ازدواج به اصطلاح اهل و سر به زیر بود و البته کلی خوش تیپ و امروزی. همسرم هنرمند است. کار طراحی و تولید پوشاک می‌کند. الان هم بچه‌ها همین‌طورند دختر بزرگم عاشق هنر است و کارهای هنری می‌کند دختر کوچکم عاشق درس خواندن.»

کتاب‌هایم تمام عشق من‌اند

مهناز در خانه یک کتابخانه بزرگ در گوشه اتاق دارد که مملو از کتاب است و از همان دقیقه اول نظر مرا و احتمالا تمام مهمانانش را به خود جلب می‌کند. «من عاشق این کتاب‌ها هستن. خیلی‌های‌شان به زبان عربی‌اند و برای دانشگاهم بوده است که قطعا خوانده‌ام حتی هنوز حفظم. بقیه را هم بیش از یک بار خوانده‌ام. هنوز هم با وجود این‌که خواندن برایم مقدور نیست وقتی دخترم سوالی می‌پرسد به کمک وسایل کم بینایی مثل عدسی‌های قوی و... از همین کتاب‌ها برایش مدرک و سند می‌آورم و هیچ‌گاه همین‌طوری جوابش را نمی‌دهم. دبیر باید مستدل حرف بزند.»

بیماری من عجیب نیست

کم‌کم می‌رسیم به اصل ماجرا؛ به روزی که بیماری، بینایی‌اش را می‌گیرد. «بیماری من بر خلاف آن‌چه دیگران می‌پندارند بیماری عجیب و غریبی نیست. یک بیماری متدوال که شاید بیشتر ایرانی‌ها به آن مبتلا باشند و صرفا چون سرطان یا بیماری صعب‌العلاجی نیست از کنار آن ساده عبور می‌کنند. شاید تنها من و امثال من باشیم که بدانیم این بیماری می‌تواند تا چه اندازه مهلک و آسیب رسان باشد. من دیابت نوع دوم دارم. همان بیماری‌ای که عوام از آن به عنوان قند یاد می‌کنند. بدن در این بیماری انسولین تولید نمی‌کند که یا با مصرف قرص و دارو باید این کاستی جبران شود یا تزریق انسولین. اوج مشکل این‌جاست که تا وقتی برای کسی مشکلی به وجود نیاید باور نمی‌کند که خوردن حتی یک میوه یا شیرینی برای این بیماران تا چه اندازه می‌تواند خطرناک باشد. همه می‌گوید تا زنده‌ایم باید لذت ببریم؛ فوقش می‌میریم! اما دیابت کسی را نمی‌کشد فقط...

عاشق نوشابه بودم!

به این‌جای صحبتش که می‌رسد مکث می‌کند و احساس می‌کنم بغض گلویش را گرفته می‌خواهم چیزی بگویم اما او که انگار به گذشته رفته است ادامه می‌دهد: «شب عاشورا بود؛ عاشق نوشابه بودم و برای خودم خیلی سرخوشانه نوشابه خورده بودم داشتم یک فیلم تلویزیونی می‌دیدم که یک‌باره جلوی چشمم (یکی از چشمانم) سیاه شد. فکر کردم اشتباه می‌کنم چند بار چشم‌هایم را بر هم زدم اما فایده‌ای نداشت. خانواده‌ام نیز باور نمی‌کردند اتفاق ناگواری افتاده باشد همسرم گفت استراحت کن حتما تا فردا خوب می‌شوی اما تا صبح اتفاقی نیفتاد! آن موقع مثل‌ها حالا نبود که تمام مراکز چشم‌پزشکی تهران را از بَر باشم برای همین یک راست رفتیم بیمارستان فارابی اصلا نمی‌دانستیم جای دیگری هست! معاینه کردند و گفتند این‌قدر قند خونت بالا رفته که شبکیه چشمت خونریزی کرده است. وقتی باور کردم که چه بلایی سرم آمده تازه به مراکز درمانی مختلف مراجعه کردم. عمل‌ها یکی پس از دیگری شروع شد. اما دیگر هرگز بینایی‌ام مثل قبل نشد. روی آن چشمم تا به حال ۱۷ عمل جراحی انجام داده‌ام و همین چند ماه قبل چشم دیگرم نیز خونریزی کرد که تحت عمل قرار گرفت. پزشکم می‌گوید قند چشمم را خراب کرده و دیگر کاری نمی‌توان کرد. قند روی خیلی چیزها می‌تواند اثر بگذارد، کلیه را از کار بیندازد، قلب، اعصاب در سراسر بدن و... کاش دیگران کمی نسبت به این بیماری هوشیار و آگاه باشند. بسیاری را می‌بینم که قند دارند و راحت با چای‌شان شیرینی تر می‌خورند و هرچه هم هشدار بدهی متوجه نمی‌شوند!»

هنوز خانم خانه هستم

از دنیای بعد از نابینایی می‌پرسم. از روزهایی که باید بدون چشمانش به خانه ای که با سلیقه زیاد آن را چیده، رسیدگی کند. روزهایی که به قول خودش باز او خانم خانه است و بدون کمک گرفتن از خدمتکار  گل و گیاهاناش که از سر وکول بالا می‌روند را تمیز کند و مثل سابق آشپزخانه خانه را گرم نگه دارد. « کار خانه برای یک زن لذت‌بخش است. این گل‌ها و این وسایل علاقه‌مندی‌های من‌اند. رسیدگی و تمیز کردن‌شان را دوست دارم، البته اگر دوست هم نداشتم مگر می‌شود در تهران با این همه گرد وخاک خانه‌ای را به اما خدا ول کرد؟! قبل‌ترها البته تمامی این گل و گیاه‌ها طبیعی بود اما بعد از مدتی از بین می‌رفتند و من طاقت دیدن مرگ‌شان را نداشتم این شد که یک روز تصمیم گرفتم دیگر کمتر طبیعی بخرم. این‌ها گردگیری و تمیز کردن‌شان شاید زیاد باشد اما غصه از بین رفتن‌شان را نمی‌خورم. آشپزی هم که کلا سخت است. این‌که هرروز فکر کنی چی درست کنی که همه خوش‌شان بیاید سخت‌ترین کار دنیاست حتی سخت‌تر از یاد دادن عربی! (می‌خندد) اما کسی جرئت ندارد به آشپزخانه من نزدیک شود. بله خیلی سخت می‌بینم اما باید کارهایم را خودم بکنم.»

گاهی فراموش می‌کنیم مادر نمی‌بیند

حرفهایمان گل می‌اندازد که دختر بزرگ مهناز خانم از راه می‌رسد و سندی می‌شود بر حرف‌های مادر. «مامان این‌قدر خانه را روی یک انگشت می‌چرخاند که گاهی وقتی می‌گوید نمی‌بیند ما باورمان نمی‌شود! تصورش هم دشوار است کسی که حتی فاصله‌ای نزدیک را به درستی نمی‌بیند این چنین تمام کارها را انجام دهد. خودتان هم می‌بینید هر جای این خانه ردی پیدا کردید از یک ذره گرد و خاک من به شما جایزه می‌دهم! کسی باور نمی‌کند مامان هفته‌ای یک بار خانه تکانی مختصر و ماهی یک بار خانه تکانی مفصل می‌کند. غذاهایش هم که معروف‌ترین آشپزهای ایران نمی‌توانند درست کنند. بارها پیشنهاد کردم بیاید یک رستوران بزنیم پولدار شویم (می‌خندد) اما خب مامان عاشق درس است حتی به شوخی هم عصبانی می‌شود می‌گوید من برم رستوران بزنم؟ خانم معلم حتی فانتزی‌اش را دوست ندارد.»

آرزو دارم دوباره بتوانم کتاب بخوانم

رو می‌کنم به مهناز خانم و می‌گویم: «ظاهرا این بیماری به رغم آسیب‌های جدی‌اش شما را ذره‌ای سست نکرده؛ تلخندی می‌زند و می‌گوید: ت«ا جای من نباشید متوجه نمی‌شوید یک زن مثل من که از ۱۷ سالگی روی پای خودش ایستاده حالا نمی‌تواند وابسته به کسی باشد و ان شاء الله که خدا هم هرگز این را برای من نخواهد، اما این‌که زندگی‌ام را اداره می‌کنم دلیل نمی‌شود این بیماری به من آسیب نزده باشد هنوز آن شب که چشمم تار شد برایم یک کابوس است. هنوز وقتی چشمم تار می‌شود و عمل‌ها شروع می‌شود می‌ترسم که دیگر همین بینایی اندک هم نباشد... سخت است خیلی سخت...»

این را که می‌گوید چشمانش از اشک پر می‌شود.: «برای یک دبیر که تمام عشقش خواندن بوده و کتابخانه‌اش در راس خانه‌اش جا دارد ندیدن سخت است اما من ناامید نیستم هنوز فکر می‌کنم شاید یک روز بتوانم وقتی قورمه‌سبزی‌ام را گذاشتم روی گاز تا جا بیفتد یک کتاب بردارم و بنشینم روی مبل و شروع کنم به خواندن»