عشق به برونسی زمان و مکان نمی شناسد و ایرانی و غیرایرانی ندارد. هر کسی در هر کجای این کره خاکی که باشد، اگر تلألوئی از نور این ستاره فروزان را احساس کند، بی درنگ می شتابد به سوی چشمه نور. عاشق می شود. عاشق عشق تجلی یافته در وجود یک دلداده عاشق مردی بزرگ و دلاوری رشید. عاشق آن مردی که عشقش به ام ابیها در لحظه لحظه زندگی اش حس می شد و همین امر او را به عنوان سردار فاطمی ملقب کرد. ماجرای زینب را می توان گواهی بر این مدعا دانست. دختری اهل شهر قطیف عربستان که عشق به برونسی او را به جایی رسانده است که می گوید: فکر می کنم شهید برونسی مثل پدرم است. زینب آن چنان غرق در دریای معارف برونسی شده است که حتی همسر شهید هم از او به عنوان دخترش یاد می کند. این دختر عربستانی که در حال حاضر دانشجوی جامعه الزهرا(س) قم است، از روزهایی می گوید که از قطیف تا مشهد را به شوق دیدار خانواده شهید برونسی پیمود. وی از روزهایی یاد می کند که در مدینه و مکه هر ایرانی متدینی را که می دید تنها یک سوال داشت: شما خبری از خانواده شهید برونسی دارید؟!
نحوه‌ی آشنایی با شهید برونسی

چند سال قبل شنیدم که رهبر عزیز انقلاب فرموده اند که دوست دارند کتاب «خاک های نرم کوشک» خوانده شود. من هم به عشق رهبری این کتاب را گرفتم و خواندم. یادم می آید که آن زمان ایام برگزاری امتحان های پایان ترم بود. بعد از پایان امتحانات به عربستان برگشتم و به مدینه رفتم. در مدینه هر ایرانی متدینی را که می دیدم سراغ خانواده شهید برونسی را می گرفتم. ولی کسی جوابی نمی داد. بعد از مدینه به مکه رفتم. یادم می آید که در مکه مهم ترین حاجتم بعد از ظهور امام زمان(عج)، برقراری ارتباط با خانواده شهیدبرونسی و شناخت بیشتر ایشان بود.

آن زمان ماه شعبان بود و من در روز تولد امام حسین(ع) در مدینه بودم. بعد از آن به شهر خودمان «قطیف» بازگشتم و با گذشت ۳یا ۴ روز عازم مشهد شدم. من امام رضا(ع) را خیلی دوست دارم. اولین حاجتی که از امام رضا(ع) خواستم نیز همان بود. روز تولد امام زمان(عج) در مشهد بودم و تا چند روز بعد هم ماندم، اما به حاجتم نرسیدم بعد از آن به قم رفتم. شب ۱۷ ماه رمضان یعنی همان شبی که مسجد مقدس جمکران در آن ساخته شده است، جامعه الزهرا(س) برنامه ای داشت که ما به صورت پیاده از قم به جمکران رفتیم. آن شب بعد از افطار و زیارت، خواهران جامعه الزهرا(س) به خوابگاه بازگشتند. قبل از آن اعلام کرده بودند که هر کسی می خواهد مسجد را جارو کند، بماند. این برنامه برای ایرانی ها بود. اما من هم بین بچه های ایرانی ماندم و جارو کردم. وقتی که جارو می کردم به یکی از ایرانی ها گفتم که «من جارو می کنم و فقط یک حاجت دارم. آن هم آشنایی بیشتر با شهید برونسی و خانواده ایشان است.»

روز ۲۹ رمضان به مشهد آمدم و از خدا خواستم که با این شهید ارتباط بیشتری برقرار کنم. وقتی به فرودگاه رسیدم به یکی از استادانم تلفن زدم و گفتم که می خواهم خانواده شهید برونسی را ببینم. گفت: فردا شب شما در خانه شهید هستی. من گفتم که نمی خواهم بروم مگر این که روز عید باشد. دوست داشتم روز عید به منزل شهید بروم. روز عید وقتی به خانه شهید برونسی رفتم یک گروه را به همراه خود بردم. وقتی وارد شدم آقای عاکف نویسنده کتاب «خاک های نرم کوشک» و تعدادی از فرزندان شهید هم آن جا حضور داشتند. آن روز استقبال خیلی گرمی از ما شد و همان شب بود که احساس کردم شهید برونسی پدر من است. از آن به بعد ارتباطم روز به روز با خانواده شهید بیشتر شد و حتی خانواده من هم با خانواده شهید برونسی آشنا شدند. در حال حاضر من هر کجا که سخنرانی دارم حتما از شهید برونسی یاد می کنم و یکی از خاطرات ایشان را نقل می کنم. الان در عربستان تعداد زیادی از مردم شهر ما با شهید برونسی آشنا هستند.

همه می دانند هر کجا که من سخنرانی می کنم، حتما از شهید برونسی سخن می گویم. وقتی که دوستان و آشنایانم به مشکل برمی خورند به آن ها می گویم که به شهیدبرونسی متوسل شوند و خدا را شکر حاجتشان را هم می گیرند.
بابا!خسته شده ام

من پارسال به مناطق عملیاتی جنوب رفتم تا پیکر پدرم «شهید برونسی» را پیدا کنم. بعد با خودم گفتم که دیوانه هستم. پیکر دیگر پیدا نمی شود! تمام شد. اما یک ماه و نیم قبل(یک ماه و نیم قبل از تفحص پیکر مطهر شهید برونسی) که طلائیه بودم حس غربت عجیبی در من شکل گرفت. اگر چه سال های گذشته نیز به مناطق عملیاتی جنوب رفته بودم، اما احساسم این بار با دفعات دیگر تفاوت داشت. در طلائیه که بودم به کناری رفتم و فریاد زدم که «بابا!خسته شده ام تا کی؟ کی می آیی؟ دیگر دلم بی تاب شده است.»

ماجرای زیارت پیکر شهید برونسی

چندی قبل یکی از دختر دایی هایم به من گفت که خواب شهید برونسی را دیده است و می خواهد در روز شهادت حضرت زهرا(س) یک کاری برای این شهید انجام دهیم تا من حاجتم را بگیرم. نمی دانم بیشتر چه بگویم. من هیچ عمل خوبی ندارم، اما همیشه می گویم که پدر دارم. وقتی پدر دارم به آرامش می رسم. شب های قدر خیلی گریه کردم و دعا کردم که پیکر مطهر این شهید پیدا شود. تا این که چند هفته قبل در عربستان یکی ازدوستانم زنگ زد و گفت که پیکر شهید برونسی پیدا شده است. باورم نمی شد به ایران آمدم و ابتدا به آقای عاکف زنگ زدم اما تلفنش را جواب نداد. بعد به خانواده شهید برونسی زنگ زدم. آن ها گفتند که خبر درست است. زینب دختر بزرگ شهید گفت که قرار است همان شب به زیارت پیکر پدر بروند. گفتم به من هم اجازه می دهید بیایم. ایشان فرمودند: زینب! شما مثل دختر شهید هستی. حتما می توانی بیایی. من فوری وسایلم را جمع کردم و از قم به فرودگاه تهران رفتم. هر چه می گشتم بلیت پیدا نمی شد. می گفتم بابا! بابا! می خواهم بیایم. تا این که در نهایت موفق شدم و ساعت ۱۲:۳۰ به خانه شهید رسیدم. الان به واقع احساس می کنم که مثل دخترشان هستم. ما هر چه می خواستیم از ایشان گرفتیم… خانواده من هم برای تشییع پیکر شهید از عربستان آمدند.
توسل به شهید برونسی و سفر کربلا

۳ سال قبل همراه با دوستم که آمریکایی است، می خواستیم به کربلا برویم به مرز که رسیدیم گفتند شما نمی توانید از مرز عبور کنید. دوستم به من گفت: به پدرت بگو! به شهید برونسی بگو! من همیشه دوست دارم که زیارت امین ا… را به نیابت از شهید برونسی بخوانم. یادم می آید آن روز هم نشستیم و زیارت خواندیم. بعد دوستم به من گفت: «من این جا منتظر می مانم. تو برو و ببین که اجازه می دهند برویم یا نه!»

می خواستم با مسئول کاروان تماس بگیرم اما تلفن همراهم کار نمی کرد. آن جا یک آقای سیدی من را دید و گفت که خواهر کاری دارید؟ گفتم: بله می خواهم به مسئول کاروان زنگ بزنم و بگویم که بروند، ما به قم برمی گردیم. گفت: باشد.

سپس تلفنش را به من داد و من به مسئول کاروان زنگ زدم. اما مدتی بعد به ما اجازه دادند که از مرز بگذریم. داخل خاک عراق که شدیم همان آقای سید ما را دید. گفت: خواهرم کجا می روی. گفتم: نمی دانم. کاروان ما رفته است. در آن جا او از ما خواست که همراهش برویم. خودش مسئول کاروان بود. حتی قبول نکرد که از ما پول بگیرد. وقتی گفتیم چرا این کار را می کنید گفت: «وقتی شما را دیدم به یاد خواهر دوقلویم که شهید شده است، افتادم.» من فکر می کنم همه این ها از الطاف خدا و نظر لطف اهل بیت(ع) و بعد هم شهید برونسی است.

من پارسال به مناطق عملیاتی جنوب رفتم تا پیکر پدرم «شهید برونسی» را پیدا کنم. بعد با خودم گفتم که دیوانه هستم. پیکر دیگر پیدا نمی شود! تمام شد. اما یک ماه و نیم قبل(یک ماه و نیم قبل از تفحص پیکر مطهر شهید برونسی) که طلائیه بودم حس غربت عجیبی در من شکل گرفت
همسر شهید گفت: «من دو زینب دارم»

الان ۴ سال است که با خانواده شهید برونسی آشنا شده ام و با آن ها ارتباط دارم. به طور کامل احساس می کنم که دخترشان هستم. حتی مادر(همسر شهید برونسی) هم فرمودند: «من دو زینب دارم» یکی دختر خودشان و دیگری من.

سردار شهید عبدالحسین برونسی در ۳/۶ / ۱۳۲۱ در شهرستان مشهد به دنیا آمد و در خانواده ای مذهبی پرورش یافت. تربیت درست والدین از او فردی با ایمان ساخت. دقت بالای او در کوچکترین مسائل بیت المال و حلال و حرام شرعی نمونه ای از ایمان اوست که از ایام نوجوانی تا آخرین لحظه ی زندگی مثال زدنی و قابل تامل است.

ایشان در طی عملیات بدر در تاریخ ۲۳/۱۲ / ۱۳۶۳ در منطقه عملیاتی شرق دجله به آرزوی خود که همان شهادت در راه خدا بود، رسید و جسد مطهرشان بنا به آرزوی خود و ارادت و اقتدا به بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س)، مفقودالاثر ماند و روحش مطهر شهید برونسی در ۹/۲ / ۱۳۶۴ در شهر مقدس مشهد تشییع گردید.

۲۶ سال بعد، به خواست خدا تفحص گران سرزمین نور پیکر مطهر ایشان را شناسایی کردند و در ۱۷/۲ / ۱۳۹۰ مطالبق با سالروز شهادت حضرت زهرا(س) تشییع و به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی



" این اوستا عبدالحسین بُرُنسى، یک جوان مشهدى بنّا که قبل از انقلاب یک بنا بود و با بنده هم مرتبط بود، شرح حالش را نوشته‌اند و من توصیه مى‌کنم و واقعاً دوست مى‌دارم شماها بخوانید. من مى‌ترسم این کتاب ‌ها اصلاً دست شماها نرسد. اسم این کتاب " خاک ‌هاى نرم کوشک " است؛ قشنگ هم نوشته شده. "

گزیده ای از سخنان مقام معظم رهبری در مورد کتاب " خاک خای نرم کوشک "

*با توجه به مشکلات احتمالی که ممکن بود برای مصاحبه شونده این مطلب به وجود آید، از ذکر نام خانوادگی او خودداری کردیم.

منبع:تبیان