دنیای فرورفته در بی رنگی

صبح خیلی زود است. یک ساعت پیش باران ریز و تند بهاری تن شهر را شسته. چه کسی می‌تواند خودش را از قدم زدن، از تابش کم‌رمق آفتاب و بوی سبزه باران خورده اردیبهشت محروم کند؟ باید راه بیافتم و تن سبز بهار را لمس کنم. بی‌آنکه لبخندی را به چشم ببینم. بی‌آنکه بدانم اطرافم چه کسانی قدم می‌زنند، کی آفتاب می‌زند و کی دوباره قرار است نم باران گونه‌ام را تر کند. در دنیای فرورفته در بی‌رنگی، با عینکی تیره و عصای سفید به خیابان می‌زنم، آدمک وسط چراغ راهنمایی را در ذهنم مجسم می‌کنم و نمی‌دانم چراغ برای عبور من از خیابان چه رنگیست. صدای بوق ماشین‌ها از یک طرف و صدای کارگرانی که به نظر روی داربست یک ساختمان مشغول کارند از طرف دیگر، در این میان اما من دلم را به صدای جیک‌جیک گنجشکان می‌دهم و یک روز دیگر در تهران و مرکز شهر (حوالی میدان انقلاب) برای من آغاز می‌شود، در شهری که هیچ سهمی برای من نیست. هیچ سهمی برای یک نابینا.

همانطور که در مسیر راه می‌روم سنگ‌فرش‌ها زیر عصایم لق‌لق می‌کنند و حالا که باران آمده شاید هم زیرشان آب جمع شده باشد، عصایم گوشه یکی از این خط‌های موازی که برای راهنمایی نابینایان روی پیاده‌روها کار شده گیر می‌کند، تعادلم را از دست می‌دهم، به مردی می‌خورم، فریاد می‌زند مگر...! اما وقتی عصایم را روی زمین می‌بیند حرفش را می‌خورد و بی‌آنکه حرفی بزند عصا را به دستم می‌دهد. نمی‌بینم اما نگاه ترحم‌آمیزش را حس می‌کنم.

به راهم ادامه می‌دهم. کسی صدایم می‌کند مردیست میانسال، مردی که هم قد من است، چراکه صدایش را موازی گوشم می‌شنوم.

  • خانم می‌خواهید کمکتون کنم؟
  • ممنون. من به خیابان 16 آذر رسیدم؟
  • بله کمی جلوتره، چند قدم با من بیایید. خب، این هم 16 آذر، حالا کجا می‌خواهید بروید؟
  • ممنونم. همین خیابان را می‌روم پایین.
  • یک قدم بیایید سمت راست که از کنار پیاده‌رو حرکت کنید. اینجا جوبه.

یک قدم به سمت راست و راه را ادامه می‌دهم. یک، دو، سه، چهار، پنج... این‌ها گام‌هایی است که می‌شمارم، قبل از هر قدمی که بردارم باید از چشمانم فرمانی صادر شود. چشمان سفیدی که در دست من است. عصا را جلوی پاهایم می‌زنم، یک‌بار چپ یک‌بار راست. همه‌چیز در حجابی از بی‌نوری قرار گرفته، اما نگاه سنگین زنی که از کنارم رد می‌شود را لمس می‌کنم، با ترحم آهی می‌کشد و سرتا پایم را ورانداز می‌کند. شمارش گام‌ها به 50 می‌رسد، به نظر می‌آید یک مسیر طولانی را طی کرده‌ام، آخر وقتی آدم چشمش نمی‌بیند زمان و مکان در هم می‌پیچند. همین است که قدم‌ها را می‌شمارم. عصایم می‌گوید که جلوی پای راستم یک مانع است. با دست چپ مانع را لمس می‌کنم. یک صندلی حصیری، نشانه‌ایست که به مقصد اول رسیده‌ام.

با عصا پله ورودی را پیدا می‌کنم، همزمان دو زن رد می‌شوند. یکی‌شان با تعجب از دیگری می‌پرسد: «وا؟ مگه این‌ها هم کافه می‌روند؟»

وارد می‌شوم. صدایی نمی‌آید. انگار کافه خلوت است. جلوی در ورودی می‌ایستم. صدای کشیده شدن صندلی چوبی روی زمین را از طرف گوش چپ می‌شنوم. نزدیک‌تر که می‌شود صدایش به زن 30 و چند ساله‌ای می‌خورد که می‌گوید:

- اینجا کافه است.

- کافه شماره ...؟

- بله، تنها هستید؟

- نه. با یکی از دوستانم قرار دارم.

- بیایید کمکتان کنم روی صندلی بنشینید.

می‌نشینم. صدای موسیقی بی‌کلام فضای کافه را پر کرده، گاهی صدای همان زن که کمک کرد روی صندلی بنشینم می‌آید که با کسی حرف می‌زند، اما نمی‌دانم  چه کسی روبه‌روی اوست حتی نمی‌دانم همراهش یک زن است یا مرد و شاید هم فرزندش باشد. چند ثانیه بعد کافه‌چی می‌آید کنار میز. شنیده است که به آن زن گفتم منتظر کسی هستم. می‌گوید: «منو را روی میز گذاشتم، وقتی دوستتان آمد انتخاب کنید.»

نمی‌دانم چرا از خودم نمی‌پرسد چیزی می‌خواهم یا نه، به هر حال من یک چای سفارش می‌دهم. چای را می‌آورد و آرام روی میز می‌گذارد. کمی با فنجان و قوری بازی می‌کند. حتما سعی می‌کند دسته‌هایشان را طوری تنظیم شده روبه‌رویم بگذارد اما باز هم چیزی نمی‌گوید. او می‌داند که علاوه بر عصا، گوش‌هایم نیز، جور چشمانم را می‌کشند. باید صدای گذاشتن چای روی میز را شنیده باشم، بنابراین نیازی به کلامی دیگر نیست.

بعد از پایان ملاقات، از کافه بیرون می‌آیم. کنار خیابان می‌ایستم، خیابانی که بارها روی آسفالت زمخت و کچل شده‌اش سکندری خورده‌ام. منتظر تاکسی می‌شوم. روی عصایم دو دایره قرمز شبرنگ وجود دارد. البته همه با دیدن عصا متوجه می‌شوند که من نابینا هستم اما باید زمان زیادی منتظر بمانم تا تاکسی کنار پایم ترمز کند. شاید فکر می‌کنند سوار کردن من دردسر دارد. صدای بوق ماشینی می‌آید، عصا را عمود و بالاتر از سطح زمین نگه می‌دارم، تاکسی کنار پایم می‌ایستد.

  • انقلاب؟
  • بیا بالا.

سوار تاکسی می‌شوم، طی مسیر دو نفر دیگر هم سوار می‌شوند. وقتی فرمان ماشین می‌چرخد و مسیر تغییر می‌کند، پول کرایه را از جیبم بیرون می‌آورم، دستم را که دراز می‌کنم، به صندلی چرمی و سرد راننده می‌خورد، حالا کمی بالاتر دستم را بیشتر دراز می‌کنم.

  • بفرمایید، لطفا مرا جلوی سینما بهمن پیاده کنید.

سینما بهمن برای من یک نشانه است که از آنجا می‌دانم برای هر مسیری باید به کدام طرف بروم. 5 هزار تومانی را می‌گیرد و بقیه پول را بی‌توجه به اینکه من نمی‌بینم پس می‌دهد. دستم را برای پیدا کردن اسکناس‌های در دست راننده دراز می‌کنم و کمی طول می‌کشد تا آن‌ها را پیدا کنم. یک دقیقه بعد تاکسی می‌ایستد.

  • خانم انقلابه پیاده شو.
  • جلوی سینما بهمنم؟
  • نه میدونه، چند قدم برگردی می‌رسی به سینما. هر چند قدم که نمی‌تونم ترمز بزنم.

شاید در نظر راننده چند قدم بیشتر نباشد اما برای من که باید دنبال مسیر بگردم کمی  سخت است. از تاکسی که پیاده می‌شوم، دنبال پیاده‌رو هستم. مرد جوانی می‌پرسد:

  • خانم کجا می‌خواهی بروی کمکت کنم؟
  • سینما بهمن
  • باید بروی پیاده‌رو اما یک جدول اینجاست.

دسته کیفم را می‌گیرد تا هم مسیر را بگوید هم از جدول رد بشویم. 8 قدم، مرا همراهی می‌کند.

  • مستقیم برو 20 متر جلوتر سینماس.

به نظرم مامور راهنمایی و رانندگی بود. وقتی برگشت به یکی از ماشین‌ها گفت تاکسی حرکت کن اینجا نایست. چند متری که رفتم دوباره صدایش را شنیدم گفت: «خانم همینجا سینماست.» متوجه شدم دوباره برگشته و مراقب بوده که از سینما رد نشوم.

از مسیر سینما بهمن می‌دانم که چطور به راسته کتابفروشی‌ها برسم. دلم که برای واژه‌ها تنگ می‌شود دوست دارم از کنار کتاب‌فروشی‌ها رد شوم و بشنوم در هر مغازه‌ای، مردم به دنبال چه کتاب‌هایی می‌گردند هرچند الفبایشان با چشمان من بیگانه‌اند و برای من ناخوانا، اما لمس کاغذهایی که حروف روی آن جریان دارند حس دلتنگی‌ام را برطرف می‌کند. آخر الفبا برای من از جنس دیگریست، از جنس حروف شش نقطه‌ای لمس شدنی.

برای عبور از عرض خیابان منتظر ایستاده‌ام نمی‌دانم می‌توانم رد شوم یا نه. در میان صدای رد شدن‌های بی‌تفاوت خیلی‌ها، زنی که با تلفن همراه حرف می‌زند از کنارم رد می‌شود، اما او دوباره برمی‌گردد و می‌پرسد: «می‌خواهی بروی آن طرف خیابان؟» دستم را می‌گیرد. میان همهمه ماشین‌ها صدای پسر جوانی را هم می‌شنوم که ما را تا آن طرف خیابان همراهی می‌کند و به ماشین‌ها می‌گوید بایستند تا رد شویم.

چهارشنبه است و بعد از پیاده‌روی در ادامه مسیر برای رفتن به انجمن عصای سفید باید راهی ایستگاه اتوبوس شوم. در راه به جعبه‌های اضافه‌ای که یک مغازه در پیاده‌رو چیده بود خوردم.

  • خدا شفات بده!

زنی که کنار من بود، شنید و با ناراحتی گفت:

  •  خجالت بکش، این چه حرفیه می‌زنی؟ تو سد معبر کردی.
  • خانم، چی میگی! خدا منم شفا بده، اصلا همه‌مون را شفا بده!

زنی که با مغازه‌دار بحث کرده بود دستم را گرفت و تا ایستگاه اتوبوس همراهی‌ام کرد.

روی صندلی که نشستم عصایم را تا زدم و تا رسیدن به مقصد تمام لحظات خوب و بد امروز را مرور کردم.