بارها شنيده بود که بهترين جا براي ارتباط گرفتن با اين جماعت پارکها هستند، براي همين در يک شب زمستاني به پارکي در جنوب (پارک بعثت در حاشيه اتوبان بعثت جنب ترمينال جنوب) تهران رفت تا پاسخ سؤالهاي خود را بيابد.
ساعت از یک بامداد گذشته بود. آرام و بیصدا وارد پارک شد. خلوت پارک برایش نامأنوس بود. تنها صدایی که گاهی به گوشش میرسید صدای بوق ماشینهای در حال عبور بود که هر چه بیشتر از بزرگراه فاصله میگرفت کمتر میشد و به جای آن صدای گامهای خودش را میشنید.
انگار هیچ جنبندهای در پارک نبود. هر چه به حاشیه شمالی پارک نزدیکتر میشد. توی دلش را بیشتر خالی میکردند. یادش افتاد زمانی که وارد پارک میشد این قدر کنجکاوی و ماجراجویی بر عقلش غلبه کرده بود که فکرش را نمیکرد شاید در این نیمه شب بلایی به سرش بیاید.
چشمانش را حسابی تیز کرده بود و به کوچکترین صداها واکنش نشان میداد. ناگاه در پشت یک بوته که در کنار مسیر اصلی پارک قرار داشت و راه آسفالت را از فضای سبز جدا کرده بود صدایی ضعیف و نامفهوم به گوشش رسید، سریع به طرف صدا چرخید. این بار چشمان جستجوگرش را در پیصدا فرستاد و گوشهایش را حسابی تیز کرد. انگار یک نفر پشت آن بوته صدا میزد " یه نخ سیگار داری ".
پاکت سیگار را از جیبش در آورد به سمت صدا رفت. سفیدی چشمان مرد سیهچرده پشت بوته برق بود. سیگاری از داخل پاکت بیرون آورد و به او داد. مرد پشت بوته با طمأنینه دستان سیاه و کبره بسته خود را به سمت مرد جوان دراز کرد تا سیگار را از او بگیرد.
در همان تاریکی چرکهای دور ناخن مرد پشت بوته به وضوح نمایان بود. جای سوزنهای فراوان بر دستش حالت تهوع میداد. سیگار را که به او داد و ازش پرسید: میخوای برات روشن کنم؟ که پاسخ شنید " نه ".
مرد جوان از طرفی از دیدن هیبت و سروشکل آن جوان پشت بوته خوشحال شده بود چرا که در صورت همکلامی با او به پاسخ سؤالاتش میرسید و از طرف دیگر نگران آسیب دیدن از سوی آن مرد سیهچرده بود.
مرد جوان برای آنکه سر صحبت را باز کند با لحنی کوچه بازاری پرسید: داداش آتیش داری؟ و آن غریبه که حالا هر چند آهسته و با طمأنینه اما از پشت بوته بیرون آمده و روی زمین نشسته است، سیگار روشن خود را به مرد جوان میدهد تا او با آتش سیگارش، سیگار خود را روشن کند.
مرد جوان از او پرسید؛ سردت نیست این جایی؟ و غریبه با همان طمأنینه که در تمام ابعاد حرکاتش پیداست. میگوید " نه " و بلافاصله از مرد جوان میپرسد " این وقت شب این جا چیکار میکنی ". مرد جوان میگوید: منتظر ماشینم تا بیاید دنبالم برم شهرستان.
میپرسد: نشئهای یا خمار؟ و او که نای حرف زدن ندارد میگوید " برو بابا " مرد جوان میپرسد، جنس چی میزنی؟
" مگه تو ساقی هستی؟!، جنس منس داری؟ "
- نه بابا ساقی چیه همین جوری یه چیزی پرسیدم دور هم باشیم.
" برو گمشو آشغال، این پارک صاحاب داره، برو تا نیومده به حسابت برسه ".
مرد جوان بلافاصله میپرسد، مگه این موقع شب هم کسی اینجا جنس میفروشه؟. غریبه که حالا دیگر معتاد بودنش برای مرد جوان محرز شده پاسخ میدهد " آره بابا، معلومه بچه اینجاها نیستی؟ شهرستانی هستی، دنبال قاتل بروسلی میگردی؟ "
مرد جوان که از پُک زدنهای طولانی مُدت غریبه به سیگار عصبی شده میگوید: نه داداش گفتم که منتظر ماشینم بیاد دنبالم الانم بیکارم، حوصلهام سررفته اومدم یه سیگار با هم بکشیم.
مرد معتاد که موهای پریشان و در هم گرهخوردهای دارد با حرکتی لاکپشتی پشت بوتهها میخزد و میگوید " برو عمو اگه مامورها بیان ببینن یه غریبه داره اینجا ساقیگری میکنه واست بد میشه ". انگار نمیخواهد باور کند که مرد جوان ساقی یا پخشکننده مواد نیست. مرد جوان کمی مکثمیکند و او را برانداز میکند و میگوید، نه بابا سرکارت گذاشتن، حالا اینها چه ربطی به جنس تو داشت.
مرد معتاد با نیشخند میگوید " من پولمو از قلک دخترم بر میدارم ".
دیگر با کراهت با او سخن میگوید و دوست دارد زودتر از شر او خلاص شود. میپرسد، دخترت چند سالشه؟ چند ساله زن گرفتی؟ که غریبه بریده بریده و نامفهوم پاسخی میدهد که مرد جوان آن را نمیفهمد.
خاکستر سیگار غریبه شاهدی بر این ادعاست که او در انجام حرکات کند و لاکپشتی متبحر است.
میپرسد، دلت میخواد ترک کنی. تا حالا ترک کردی؟
میگوید " چرا خداییش چند بار خواستم، یه بار هم کمپ رفتم و کلی پول " سولفیدم ". اما کثافتها من و با سگ ترسوندن و منم فرار کردم " و چندتا فحش آبدار نثار مسئولان کمپهای ترک اعتیاد میکند.
از او میپرسد، تو که زن و بچهداری چرا شب و تو پارک میخوابی؟
مرد معتاد ميگويد "فک و فاميل پول داده بودند به زنم که واسه دخترم دارو بگيره، من اين پول رو از زنم پيچوندم و رفتم زدم به بدن (مواد خريدم)، الانم از دستشون فراريم، البته... ها چند روز ديگه يادشون ميره".
شناسه خبر:
۷۴۸۲۴
پول مواد را از قلک دخترم میدزدم
۰