ناصر نصراللهي در گفتوگو با ايسنا مي گويد: اوايل حضور در جبهه وقتي كه به جزيره مجنون آمده بودم به خاطر وجود نيزارها و سكوتي حاكم بر آنجا، احساس آرامش بسيار خوبي داشتم اما وقتي عراقيها چند تن از همرزمانم را با گيوتين سر بريدند اندك اندك از حضور در آنجا دلسرد شدم و از تاريكي، سكوت،آب گرفتگي مرداب و خش خش بسيار دلهره داشتم. اگر كار ضروري پيش ميآمد چند نفر از رزمندگان را به عنوان تأمين با خود ميبردم.

یک روز ساعت چهار بعد از ظهر از موقعیت «فاطمه زهرا(س)» واقع در جزیره مجنون باید یک مجروح را به بیمارستان «خاتم الانبیاء» انتقال می‌دادم. این بیمارستان در خود جزیره مجنون قرار داشت. در آن ساعات احساس خستگی شدیدی می‌کردم. نگاهی با ساعتم انداختم. حدود ۶:۳۰ دقیقه عصر بود. از صبح ساعت ۵:۳۰ تا ناهار چیزی نخورده بودم بنابراین برای استراحت به داخل یکی از سنگرها رفتم. پنج دقیقه بیشتر استراحت نکرده بودم که ناگهان من را به عنوان راننده آمبولانس صدا زدند. به بیرون سنگر آمدم و گفتم: «راننده آمبولانس من هستم، اتفاقی افتاده است؟»

یکی از مسئولان بیمارستان گفت «یک شهید داریم که باید او را تحویل تعاون سپاه اهواز بدهی.» من گفتم: «باید از حاج آقا موسوی که در «موقعیت فاطمه زهرا(س)» هست اجازه بگیرم چرا که مافوق من است». حاج آقا موسوی که فرمانده مقر ما بود از طرف جهاد سازندگی استان خراسان به جزیره مجنون آمده بود تا کار جاده‌سازی مسیر را انجام دهند.

قبل از اینکه راهی اهواز شوم به خاطر اینکه بر روی سر و بدنم گرد و خاکی زیادی نشسته بود یک دوش گرفتم. بعد از آن با نامه‌ای که به من داده بودند با یکی دیگر از امدادگران برای تحویل پیکر این شهید به راه افتادیم. به محل رفتیم و پیکر شهید را تحویل گرفتیم و آن را با برانکارد پارچه‌ای در داخل آمبولانس گذاشتیم. از بهداری بیمارستان خاتم الانبیاء(ص) تا بنیاد تعاون سپاه اهواز حدود ۱۴۰ کیلومتر فاصله بود که ۶۰ کیلومتر از این جاده خاکی بود و اوضاع نابسامانی داشت و نمی‌شد باآمبولانس با سرعت بیشتر از ۴۰ کیلومتر حرکت کرد.

با این حال من به همراه پیکر این شهید در داخل آمبولانس تنها به سمت اهواز به راه افتادم. قسمتی از مسیر را طی کرده بودم و تقریباً ۱۰ کیلومتر به دو راهی «صلواتی» باقی مانده بود. آنجا مکانی بود که گاهی اوقات رزمندگان برای نوشیدن چای، آب ویا کمی استراحت توقف می‌کردند. بنابراین من هم تصمیم گرفتم چند دقیقه در آنجا استراحت کنم و بعد به راهم ادامه دهم. در همین فکر بودم که ناگهان صدای «خش خش» از داخل آمبولانس شنیدم. اول فکر کردم که شاید به خاطر پایین بودن شیشه است اما اینگونه نبود. با دست چپم چراغ داخل کابین را روشن کردم و با دقت به کل آمبولانس نگاهی انداختم ولی باز هم منشاء صدارا پیدا نکردم. بنابراین سوار آمبولانس شدم و به راه هم ادامه دادم.

نرسیده به دوراهی «صلواتی» بار دیگر صدای «خش خش» به گوشم رسید. چراغ را هنوز خاموش نکرده بودم که متوجه شدم صدای پلاستیکی است که شهید را در داخل آن پیچیده‌اند. در آن لحظه خیلی ترسیده بودم و به خودم دلگرمی می‌دادم که تا بر ترسم غلبه کنم. آمبولانس را در کنار جاده نگه داشتم و پایین آمدم. ‌چراغ قوه را از روی صندلی آمبولانس برداشتم. در کابین عقب را باز کردم و نور چراغ قوه را به روی پیکر این شهید انداختم. با صدای بلند به خودم گفتم: «وا …ی این زنده است.»

در آن لحظه تمام بدنم از ترس به لرزش افتاده بود و اشکم جاری شده بود. اشکم هم از ترس و هم از ذوق زنده بودن شهید بود. دوباره پشت فرمان نشستم و هر جوری که شد آمبولانس را به یک استراحتگاه بین راهی رساندم. به صاحبش گفتم: «حاجی کسی نیست که من به اهواز برسانمش». او گفت: «فلانی تا به حال ندیدم که بخواهی کسی را با خودت ببری.» قضیه زنده شدن شهید را برایش شرح دادم. از بخت خوب من یک سرباز در آنجا بود که انتظار می‌کشید تا کسی او را به اهواز برساند. آنقدر شوکه شده بودم که اصلا حواسم نبود تا این شهید را از پلاستیک بیرون بیاورم و گرمش کنم. با آن سرباز به طرف اهواز به راه افتادیم. موضوع را به سرباز نگفتم. چند کیلومتری را با هم طی کرده بودیم و من آرام آرام مقدمه چینی کردم تا موضوع را به او بگویم. وقتی فهمید داد زد: «وایسا من می خوام اینجا پیاده شم».

به او گفتم: «من تو را سوار کردم که به من روحیه و دلداری بدی اما …»

این سرباز را تا پادگان حمید اهواز رساندم و بعد به سمت کارخانه نورد اهواز حرکت کردم تا شهید را به بیمارستان کارخانه نورد اهواز ببرم بنابراین دیگر به سمت بنیاد تعاونی سپاه نرفتم. حدود ۱۰۰ متر مانده بود تا به بیمارستان برسم آژیر آمبولانس را روشن کردم و وارد حیاط بیمارستان شدم. از پرستاران کمک خواستم به آنها همان طور که می‌لرزیدم گفتم: «مرده زنده شده، عجله کنید». پرستاران وقتی دیدند که رنگم پریده است به من آب و کمپوت دادند و دوباره گفتم: «مرده زنده شده، ‌عجله کنید از پلاستیک بیرونش بیاورید.»

در آمبولانس را که باز کردم و دیدم که داخل پلاستیک بخار کرده است. در پلاستیک را باز کردیم. ناگهان این شهید همانند کسی که گلویش را محکم فشار دهند و روی سینه‌اش نشسته باشند بلند شده نفس عمیقی کشید و بیهوش شد. پرستاران او را به بیمارستان بردند و اصلاً حواسشان به من که شوکه شده بودم نبود. در داخل ماشین یک «کلمن» غنیمتی آمریکایی وجود داشت که با برق ۱۲ ولت فندک ماشین کار می‌کرد. دو سه تا کمپوت در آن بود. یکی را باز کردم و شربتش را نوشیدم. بعد از آمبولانس پیاده شدم و آبی به سر و صورت زدم و با چفیه سیاهم صورتم را خشک کردم.

کمی که حالم بهتر شد رفتم به سمت بهداری مرکزی سپاه. آمبولانس را به مکانیک داخل مجموعه دادم و خودم به مسجد رفتم تا نماز بخوانم. بعد از نماز به شدت گریه کردم. داشتم با خدا صحبت می‌کردم که ناگهان یک نفر از پشت دست گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «با این حالی که تو داری الان بهترین زمانی است که هر چه از خدا می‌خواهی به او بگویی.» او روحانی مرکز بهداری بود. ماجرا را برایش تعریف کردم گفتم: «تا به حال ندیدم که مرده‌ای زنده شود و …»

سپس به همراه روحانی مرکز بهداری به عیادت این شهید زنده شده رفتیم. به اورژانس که رسیدم چهره‌اش در خاطرم نبود و از یک پرستار کمک خواستم که در جواب گفت: آن بنده خدا را داخل آب گرم گذاشته‌اند تا سرما از بدنش خارج شود. حالش تقریبا جا آمده است اما هنوز زبان باز نکرده است. فکر کنم که لال شده است. گفتم: «این طور نیست او لال نشده اگر می‌خواست لال شود قبل از آن قلبش می‌ایستاد».

خودم به دیدن آن رزمنده رفتم. همین طور که داشتم با قاشق کمپوت را به او می خوراندم ‌به من نگاه کرد و گفت: «بنده خدا زنده شدن من نزدیک بود تو را بکشد». با گریه دست به گردنم انداخت و به من و گفت اگر دو سه دقیقه دیرتر من را به بیمارستان می‌رساندی مرده بودم. چرا که در پلاستیکی که درون آن پیچیده شده بودم تقریبا دیگر هیچ اکسیژنی وجود نداشت که بتوانم نفس بکشم. من تمام طول مسیر صدای تو را که با خودت بلند بلند صحبت می‌کردی تا نترسی می‌شنیدم. اما! نمی‌توانستم چهره‌ات را ببینم».

بعد از مدتی، این رزمنده که در آن زمان حدوداً ۳۸ ساله بود ماجرای شهادتش را برایم توضیح داد و گفت که در منطقه خمپاره‌ای در نزدیکی او منفجر می‌شود و شدت موج انفجار باعثمی‌شود تا به چندین متر دورتر از محل برخورد خمپاره پرتاب شود و با سر به زمین بخورد.

ظاهرا بعد از اين اتفاق او را در داخل آمبولانس ميگذارند. به همراه او شهيد ديگري را نيز در داخل آمبولانس قرار ميدهند و به بيمارستان خاتم الانبياء (ص) انتقالش ميدهند. اين رزمنده كه بيهوش شده بود را اشتباها به جاي آن يكي شهيد به اورژانس ميبرند و در لاي پتوي سردخانه حمل ميكنند. خدا خيلي او را دوست داشت كه در آن شرايط سردخانه كه مدت چهار يا پنج ساعت در آن جا بوده يخ نزده است چرا كه پتوي ارتشي، ناخواسته به صورت دو لايه بدن او را پوشانده بوده است تا او را گرم نگهدارد و حتي در داخل آمبولانس كه او را در پلاستيك گذاشتيم نيز معجزه خدا بود كه با وجود نبود اكسيژن توانسته بود زنده بماند. او در ميانه راه به هوش آمده بود و صداي خش خش پلاستيك به اين دليل بود اين رزمنده حدوداً هشت ساعت در بدترين شرايط زنده مانده بود.