8مرد نیمه شب به جانم افتادند

این ها گوشه ای از صحبت های زنی است که حوادث دردناک زندگی اش را برای ما بازگو می کند. او می گوید: زندگی ام از روزی که با یک مرد بی بند و بار و لاابالی ازدواج کردم به لجن کشیده شد.

14 سال بیشتر نداشتم که با اصرار پدرم با پسر همسایه مان ازدواج کردم و بعد از مدتی متوجه شدم که اعتیاد دارد. از طریق یکی از دوستان قاچاقچی همسرم در باتلاق مواد مخدر صنعتی سقوط کردم و با دست و پا زدن، بیشتر در لجن زار اعتیاد فرو می رفتم. زن نادم با نگاهی پر از حسرت تعریف می کند: دیگر در دام شیشه افتاده بودم. 7ماهه باردار بودم که فرزندم به خاطر شرایط وخیم جسمانی اش بعد از تولد فوت کرد و بعد از این اتفاق از ترس خانواده ام شبانه به اتفاق شوهرم وسایل مان را جمع کردیم و به یک شهر مرزی رفتیم و در حاشیه شهر ساکن شدیم. بعد از اسکان در یک شهر غریب، زندگی من وارد فاز جدیدی از نگون بختی شد.

مدتی در یک پیتزا فروشی مشغول به کار شدم اما بعد از چند صباحی به خاطر اعتیادم از آن جا اخراج و خانه نشین شدم. این ماجرا ادامه داشت تا این که شبی در خانه تنها بودم که ناگهان دو زورگیر مسلح وارد خانه مان شدند و قصد آزار و اذیت مرا داشتند که با مقاومت و سر و صدای من، همسایه ها متوجه ماجرا شدند و آن دو هوسران از ترس پا به فرار گذاشتند و به نیت شومشان نرسیدند.

این دو شرور مسلح حاشیه شهر مرزی بعد از این اتفاق نقشه هولناکی برای انتقام از من کشیدند و مرا بعد از ربودن تا حد مرگ شکنجه دادند.

زن رنج کشیده درباره این ماجرا می گوید: بعد از آن شب شوم، روزی تنها در یک خیابان خلوت قدم می زدم که ناگهان آن دو شرور مسلح سد راهم شدند و به زور مرا سوار خودرو کردند و به یک خانه متروکه بردند. آن دو زورگیر به همراه 8نفر دیگر با زور و به صورت وحشیانه مرا آزار دادند و بعد از آن هم نیمه های شب مرا داخل یک خیابان رها کردند.

زمانی که به هوش آمدم متوجه شدم دو روز در بیمارستان بستری بوده ام و چیزی نفهمیده بودم. بعد از این واقعه تلخ حتی جرئت شکایت از آن افراد شرور و هوسران را هم نداشتم چون همگی مسلح و آدم های خطرناکی بودند. بعد از مرخص شدن من از بیمارستان نوبت شوهر سوء استفاده گرم رسید تا از این اتفاق تلخ و وحشتناک به نفع خودش بهره برداری کند.

وی می گوید: شوهرم بعد از آن شب دیگر سر کار نرفت و فقط از من می خواست که هزینه اعتیاد و مخارج خانه را تامین کنم و گرنه بد خواهم دید. حتی بعد از برملا شدن این ماجرا مدام از سوی مردهای هوسران محله کفتارها به خاطر نافرمانی و مقاومتم در مقابل درخواست های شیطانی شان کتک می خوردم . مدتی این ماجرا ادامه داشت تا این که روزی شوهرم ناگهان ناپدید شد و دیگر خبری از او نشد. وقتی دیدم از او خبری نیست به ناچار با یک مرد دیگر هم خانه شدم و مدتی با او زندگی کردم.

به خاطر اعتیادم جرئت برگشتن پیش خانواده ام را نداشتم برای همین مجبور بودم دست به هر کار غیر اخلاقی بزنم. آن مرد غریبه نیز راه شوهرم را در پیش گرفت و مرا وادار می کرد هزینه خوشگذرانی وی را تامین کنم و برای رسیدن به خواسته هایش حتی از شکنجه من دریغ نمی کرد.

زن دل سوخته می گوید: نه راه پس داشتم و نه راه پیش. باید می سوختم و می ساختم و ساکنان محل نهایت سوء استفاده را از من می کردند. حتی چندین بار حین خرید مواد توسط ماموران آن شهر گیر افتادم. شاید اگر یک ذره اعتقاد داشتم که خانواده ام از من حمایت می کنند یک لحظه هم در آن محله نمی ماندم و نزد خانواده ام بر می گشتم اما افسوس که هیچ حامی نداشتم.

نزدیک 10سال در آن شهر مرزی و دور افتاده زندگی کردم و تن به هر کار و ذلتی دادم تا این که روزی یکی از همسایه ها با برادرم تماس گرفت و ماجرا را برای او تعریف کرد که این اتفاق باعث شد من از آن جهنم دره که قاچاقچی هایش همچون کفتار می ماندند و به هیچ صغیر و کبیری رحم نمی کردند رهایی پیدا کنم و به زادگاهم، بجنورد برگردم. الان هم نزدیک یک ماه است که درکمپ تحت مداوا هستم و از آدم های شرور دور شده ام.