نوزادِ ناخواسته بلای جان پدر فراری شد

تیم ویژه قتل پلیس آگاهی تهران در خانه ویلایی قربانی که محمد نام داشت، حاضر شد و به بررسی‌های تخصصی پرداخت. جسد در حالی که آثار ضربات چاقو روی بدنش بود در چارچوب در اتاق پذیرایی افتاده بود، اثاث قیمتی خانه سر جایشان بود و قفل‌های ورودی ساختمان سالم بودند. کارآگاهان که یکمعمای جنایی را روبه روی خود می‌دیدند پس از نمونه برداری و تهیه عکس در صحنه جنایت، از چند تن از بستگان و همسایگان قربانی به تحقیق پرداختند تا سرنخی از جزئیات قتل به دست آورند. در بین کسانی که از سوی پلیس بازجویی شدند، پسر جوانی دلهره خاصی داشت، او در بازار میوه کار می‌کرد و طبق ادعای همسایگان رابطه خوبی با مرد ثروتمند داشت.

اسمت چیست و چه نسبتی با این مرد داری؟
اخبار اجتماعی- من مجید هستم و محمد آقا با پدر من دوستی دیرینه‌ای داشت.

بچه تهران که نیستی؟
من در بابل زندگی می‌کردم تا این که برای پیدا کردن کار راهی تهران شدم و در این جا در بازار میوه و تره بار کار می‌کنم.

چقدر به خانه او رفت و آمد داشتی؟
محمد آقا هر وقت تلفن می‌زد برایش میوه می‌بردم، البته بعضی وقتا، چون از تنهایی می‌ترسید با مرخصی رفتن سرایدارش من را به خانه اش دعوت می‌کرد و شب را در آن جا می‌ماندم.

آخرین بار کی مهمان او بودی؟
خیلی وقت پیش، براش یه جعبه موز آورده بودم، می‌گفت مهمون داره، اون شب توی این خونه خوابیدم و صبح رفتم سرکار.

دیشب کجا بودی؟
توی خونه مجردیم که جنوب شهره!

کسی هم تو رو دیده؟
فکر نمی‌کنم، چون تنهام. خونم آپارتمانیه.

محمد آقا چه جور آدمی بود؟
خوب بود، مثل همه پولدار‌ها وقتی کارش گیر می‌کرد انعام می‌داد و بقیه وقتا عصا قورت داده راه می‌رفت و دستور می‌داد.

افسر پرونده با اشاره به پرینت تلفن‌هایی که از خانه ویلایی گرفته شده بود، شماره تلفن را نشان جوان میوه‌فروش داد و گفت، این شماره بابل آشنا نیست؟

شماره تلفن مادرم است.

این جا نشان می‌دهد ساعت ۹:۱۰ شب جنایت با بابل تماس گرفته ای!
درست بعد از قتل بود و همه فامیل‌ها توی خونه جمع شده بودند. من هم گفتم به مادرم اطلاع بدهم.

تا آن جا که یادم است مادر همراه خود تو اومد به خونه ویلایی پس چه جوری شب به اون اطلاع دادی؟

خاطرم نیست ممکنه کار دیگه‌ای داشتم که به بابل زنگ زدم. وقتی این ابهام به وجود آمد افسر پرونده با درخواست دیگری از متخصصان مخابرات خواست ساعت دقیق تماس پسر جوان با بابل را مشخص کنند. هفت روز بعد مجید باز هم به پلیس آگاهی احضار شد و در برابر افسر پرونده نشست.

خوب آقا مجید باز هم به هم رسیدیم نمی‌دونی چرا؟
کاش بتونم کمکی کنم.‌

می‌تونی فقط باید بگی چرا محمد آقا رو کشتی؟
من چرا باید کشته باشم می‌دونید من از چند هفته پیش او رو اصلا ندیدم.

اما شب قبل خونه اون بودی؟
اصلا این جوری‌ها نیست اشتباه می‌کنید.

دلیل دارم، چون که یک جعبه میوه تازه صادراتی توی خونه مقتول است.
این که دلیل نمیشه؟

چرا میشه البته اگه تو بفهمی که ساعت تماس تو با بابل به جای ساعت ۹:۱۰ شب، ۱۰: ۹ صبح بود پرینت اولیه مخابرات ایراد داشت باز استعلام گرفتیم و زمان دقیق تماس تو مشخص شد، یعنی تو بالای سر جنازه بودی و با مادرت تماس گرفتی، راستش رو بگو؟
خوب باید محمد آقا رو می‌کشتم!

چرا؟ مگه چیکار کرده بود؟!
من به شما دروغ گفتم که اون با پدرم رفیق بود من اصلاً پدری ندارم و در واقع این آقای پولدار پدر من است.

یعنی چی؟
وقتی مادرم جوون بود محمدآقا با او ازدواج پنهانی می‌کنه و وقتی می‌فهمه حامله شده است با فشار‌های پدر و مادرش مادرم رو رها می‌کنه به همین راحتی، مادرم از دست فشار‌های خانواده پدرم میره شمال و آن جا من رو به دنیا میاره. وقتی من بزرگ شدم با وجود تمام کمبود‌هایی که داشتم احساس می‌کردم مادرم کینه بزرگی توی دلش داره. این قدر اصرار کردم تا به من گفت و فهمیدم پدرم مرد پولداریه و الان زن و بچه اش خارج از کشورند. تصمیم گرفتم هر طوری شده وارد زندگی این مرد بشم، بهترین بهونه فروش سیار میوه با قیمت ارزان بود. یواش یواش من پام توی خونه پدر ثروتمند و سنگدلم باز شد تا این که به مادرم قول دادم انتقامش رو بگیرم.

و اونو کشتی؟

بله من اون رو کشتم بدون چشمداشت به ثروتش در حالی که می‌تونستم طرح شکایت کنم و دارایی اون رو به ارث ببرم. مادرم شکسته بود و باید مرهمی پیدا می‌کرد. وقتی صبح روز قتل کار تمام شد سریع به بابل زنگ زدم و با اطلاع دادن به مادرم از او خواستم به تهران بیاید تا قبل از بردن جنازه او را برای آخرین بار ببیند.

مادرت از ماجرا خبر داشت؟
نه اون بی خبر بود، اما همیشه پدرم را نفرین می‌کرد، وقتی شنید دست به چه کاری زده ام به گریه افتاد، اما دیگر راه برگشتی نبود. این جوان میوه فروش پس از محاکمه در دادگاه جنایی تهران با درخواست صدور رای قصاص نفس از سوی برادر ناتنی هایش به قصاص محکوم شد، اما در پای چوبه دار از سوی آنان بخشیده شد.