به گزارش افکارنیوز، دنی شکتر از مدیران سابق شبکه خبری سی ان ان، مستند ساز و منتقد سینما در گفتوگو با فارس گفت: مردم آمریکا فکر میکنند خود بر کشورشان حکومت میکنند؛ اما حقیقت این است که حتی رئیسجمهور این کشور نیز سیاستهای واشنگتن را تعیین نمیکند. در آمریکا هر کس ثروت داشته باشد میتواند با اتخاذ سیاستهای نمادین مردم این کشور را فریب بدهد و در پشت پرده صرفاً به تأمین منافع خود بپردازد.


* دانش‌آموزان آمریکایی درباره تاریخ کشوری می‌خوانند با آمریکایی کنونی بسیار متفاوت است

اگر از شهروندان آمریکایی بپرسید چه کسی کشورشان را اداره می‌کند، می‌گویند: مردم آمریکا. دانش‌آموزان آمریکایی از همان ابتدای تحصیلاتشان درباره گذشته و حال کشوری دموکراتیک می‌خوانند که بر اساس رأی مردمش و با قوانینی اداره می‌شود که توسط نمایندگان ما تصویب می‌شوند و دیوان عالی کشور به خاطر " تقسیم قدرت " آن‌ها را نادیده می‌گیرد.

* مقامات آمریکا در زمان انتخابات مردم را فریب می‌دهند و در نهایت هر کس را که خود بخواهند سر کار می‌آورند

هر سال زمان انتخابات که می‌شود، رسانه‌ها و سیاست‌مدارها به ما یادآوری می‌کنند که آینده این کشور در دست ما مردم است. به ما نمی‌گویند که در حقیقت منافع خصوصی هستند که نتیجه انتخابات را تعیین می‌کنند؛ کسانی که انتخاب می‌شوند خواص ثروتمندی هستند که توسط هیچ‌کس انتخاب نمی‌شوند و به هیچ‌کس هم پاسخ‌گو نیستند و نهایتاً هرگونه که بخواهند سیاست‌های خود را تنظیم می‌کنند.



* رسانه‌های آمریکایی نیز در منحرف کردن مردم از صاحبان واقعی قدرت در این کشور سهیم هستند


بنابراین ما دو آمریکا داریم: یکی اسطوره‌ای و مورد اعتقاد بخش وسیعی از مردم، و دیگری بسیار سری و دارای قدرتی که کم‌تر آشکار است و در عین حال امور کشور را اداره می‌کند. رسانه‌های ما بر رؤسای‌جمهور تمرکز می‌کنند؛ گویی این افراد دارای قدرت واقعی هستند. اما آمریکا، بر خلاف ایران، دارای یک رهبر واحد نیست. این مسائل مورد بحثآکادمی‌های مختلف قرار داشته؛ اما به ندرت توسط روزنامه‌نگارها یا مقامات رسمی آشکار شده‌اند.

* نتایج تحقیقی موسوم به " چه کسی بر آمریکا حکومت می‌کند؟ "


در سال ۱۹۶۷، " ویلیام دوم‌هوف " از جامعه‌شناسان ساکن کالیفرنیا، با پیروی از یکی از همکاران مشهورترش به نام " سی رایت میلز "، نتایج تحقیقی را موسوم به " چه کسی بر آمریکا حکومت می‌کند؟ " منتشر کرد. اکنون نسخه ششم این تحقیق منتشر شده است. " دوم‌هاف " می‌نویسد:

چه کسی قدرت اصلی را در آمریکا به دست دارد؟ به طور مختصر می‌توان گفت: از سال ۱۷۷۶ تا کنون هر کس پول داشته باشد قدرت نیز دارد. " جورج واشنگتن " یکی از بزرگ‌ترین زمین‌داران زمان خودش بود؛ رؤسای‌جمهور قرن ۱۹ در صنعت راه‌آهن منافع داشتند؛ خانواده " بوش " منافعشان در نفت و سایر منابع طبیعی، کشاورزی تجاری، و اقتصاد بود. اما اگر بخواهیم دقیق‌تر بگوییم، هر کس دارایی‌های سودآور داشته باشد(سازمان‌ها، املاک، و کشاورزی تجاری) قوانینی را می‌گذارد که چارچوب جنگ‌های سیاسی را تعیین می‌کنند.


* گروه‌های مهم سهیم در قدرت در آمریکا

هرچند موضوع ساده به نظر می‌آید، اما این‌گونه نیست. برخی گروه‌های مهم در قدرت وجود دارند؛ مثلاً کمپانی‌های اقتصادی " وال‌استریت "، یا مجتمع‌های نظامی - صنعتی که " آیزن‌هاور " درباره آن‌ها هشدار داده بود، یا کمپانی‌های مهم رسانه‌ای که افکار عمومی را شکل می‌دهند و لابی‌های قدرتمند، مثل آن لابی‌ای که از اسرائیل حمایت می‌کند[آیپک].


* ساختار ثروت و دخالت آن در تصاحب قدرت سیاسی در آمریکا

میلیاردرهای جدیدی در اقتصاد امروز آمریکا وجود دارند، مثل " بیل گیتس " مؤسس مایکروسافت و یا " وارن بافت " از سرمایه‌داران بزرگ، اما فقط این افراد نیستند؛ اشخاص گمنام‌تری نیز هستند که ثروت زیادی را وارد جیب سیاست‌مدارهای جناح راست آمریکا و خرج لابی‌گری می‌کنند. برای این که متوجه نقش ثروت شوید، باید از لایه‌بندی‌های ثروت و قدرت مطلع باشید. " دوم‌هوف " در این‌باره توضیح می‌دهد:

ثروت در آمریکا در دست تعدادی نسبتاً اندک متمرکز شده است. در سال ۲۰۰۷، یک درصد خانواده‌های طبقه بالای جامعه ۶/۳۴ درصد و نوزده درصد بعد(شامل مشاغل مدیریتی، حرفه‌ای و ادارات کوچک‌تر) ۵/۵۰ درصد از تمام ثروت خصوصی آمریکا را در اختیار داشتند؛ این یعنی صرفاً بیست درصد از مردم صاحب ۸۵ درصد از ثروت خصوصی آمریکا بودند و تنها ۱۵ درصد ثروت در اختیار هشتاد درصد باقی‌مانده مردم(شامل کارمندان ساعتی و حقوق‌بگیران) قرار داشت. در محاسبه ثروت اقتصادی(یعنی ثروت کل بدون احتساب قیمت خانه فرد) یک درصد بالای جامعه باز هم سهم بیش‌تری داشتند: ۷/۴۲ درصد. این تمرکز ثروت در دست بخش اندک جامعه، بین سال‌های ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۰ به شدت افزایش یافته است.


* فاکتورهای مؤثر دیگر علاوه بر ثروت

اما صرف ثروتمند بودن به این معنی نیست که می‌توانید در انتخابات سیاسی پیروز یا بر سیاست‌های کشور مسلط شوید. فاکتورهای دیگری نیز مهم هستند، مثلاً این که چه‌قدر برنامه‌ریزی‌شده عمل می‌کنید و مردم چه‌قدر مایل باشند تا نظریات و ایدئولوژی شما را بپذیرند.


* تقسیم قدرت سیاسی در آمریکا بین دو دسته افراد داخلی و افراد خارجی

همان‌طور که " جیمز کواک " در سایت خبری " بیسلاین سناریو " می‌نویسد، تأثیر این فاکتورها دلیل خاصی نیز دارد. عموم مردم به سیاست‌های نمادین مشغول هستند، در حالی که بازیگرهای واقعی فقط به سیاست‌های خود می‌اندیشند. " کواک " به دیدگاه‌های " مورای ادلمن " اشاره می‌کند که حوزه سیاست را به دو بخش افراد داخلی و افراد خارجی تقسیم کرده است.


* افراد داخلی همان خواص ثروتمند و در نتیجه قدرتمند هستند و افراد خارجی عموم مردم آمریکا

افراد داخلی در حقیقت به دنبال منافع ویژه‌ای هستند: این افراد اندک، اما بسیار سازمان‌یافته هستند و اهداف خاصی دارند. افراد خارجی، یا همان " توده‌های سازمان‌نیافته "، سایر مردم هستند که شامل ما نیز می‌شود: ما نیز برخی منافع را داریم؛ اما سازمان‌یافته نیستیم و در نتیجه اغلب شکست می‌خوریم. افراد خارجی به ویژه از ضعف در زمینه اطلاعات آسیب می‌بینند و به همین دلیل مستعد پذیرفتن سیاست‌های نمادین هستند.


* مقامات آمریکایی با سیاست‌های نمادین مردم را آرام و با سیاست‌های مخفیانه خود آنان را چپاول می‌کنند

" کواک " به نقل از خلاصه نظریات " ادلمن " توسط " آرنولد کلینگ "، می‌نویسد: " با توجه به این تفاوت‌ها، افراد داخلی از سیاست‌های آشکارا به عنوان نماد برای تسکین عموم مردم استفاده می‌کنند؛ اما با فعالیت‌های سیاسی مخفیانه همین مردم را چپاول می‌کنند. … افراد خارجی مسحور نمادها می‌شوند و افراد داخلی از این سیاست‌ها سود می‌برند. "


* اقتصاد مهم‌ترین فاکتور برای رسیدن به قدرت در آمریکا است

گروه‌های کوچک متشکل از خواص، یکپارچه و همچنین حول طبقه اجتماعی و منافع شخصی متحد هستند؛ این افراد می‌توانند افکار عمومی را تغییر دهند. بنا به تئوری " دوم‌هوف " قدرت در جامعه حول چهار شبکه ایدئولوژیکی، اقتصادی، نظامی، و سیاسی اداره می‌شود؛ این چهار شبکه بنیاد حکومت بر آمریکا را تشکیل می‌دهند. اما به عقیده " دوم‌هوف " یکی از این چهار شبکه بر سایرین اولویت دارد: تنها شبکه‌ای که در تاریخ آمریکا مؤثر بوده، شبکه اقتصادی است.


* مقامات آمریکایی با ایجاد تفرقه در میان کارگران اجازه نداده‌اند تا این قشر به حقوق خود در این کشور دست پیدا کنند

طلا موجب حکومت می‌شود؛ کسانی که صاحب کمپانی هستند و افراد را استخدام می‌کنند، می‌توانند حکومت کنند و دلیل اصلی نیز این است که مردمی که در کارخانه و زمین کار می‌کنند از همان ابتدا به دسته‌های آزاد و برده، سفید و سیاه، و بعدها نیز به دسته‌های مختلف مهاجرین تقسیم شده‌اند؛ در نتیجه کارگران نمی‌توانند در سیاست با هم متحد شوند و برای رسیدن به حقوق بیش‌تر و خدمات بهتر اجتماعی بجنگند.

نظریه‌های بسیاری تلاش کرده‌اند این موضوع را با جزئیات فراوان توضیح دهند؛ اما یک کمدین مشهور به نام " جورج کارلین " کافی بود تا نتایج این تقسیم ناعادلانه ثروت و قدرت را برای عموم مردم آمریکا روشن کند:

بازی شروع شده است؛ اما انگار هیچکس نمیفهمد. انگار هیچکس برایش مهم نیست. مردم درستکار و زحمتکش... مردم درستکار و زحمتکش همچنان... این مردم تنگدست... همچنان ثروتمندان ـــــ را انتخاب میکنند که هیچ اهمیتی به شما نمیدهند. اصلاً برای شما اهمیت قائل نیستند.