خراسان -بهمن سال ۱۳۶۴بود که براي پوشش خبري عمليات والفجر ۸ عازم منطقه و در اولين ساعات پس از عمليات وارد منطقه فاو شديم. هنوز منطقه پاکسازي نشده بود و جنازههاي عراقي در همه جا به وفور به چشم ميخوردند. جسته و گريخته درگيريهايي نيز جريان داشت و هواپيماهاي عراقي ديوانهوار منطقه را بمباران ميکردند. به دليل سرعت فوقالعاده رزمندگان ايراني در تسخير فاو، تجهيزات قابل توجهي بهجز تعدادي موتور از اين طرف آب به آن طرف انتقال داده نشده بود و رزمندگان براي تردد در سطح فاو از موتورسيکلت يا خودروهاي غنيمت گرفته شده استفاده ميکردند. خبرنگاران هم چارهاي نداشتند جز اين که با پاي پياده تردد کنند و اين امر براي من که در تهران عادت کرده بودم حتي براي نان گرفتن هم از ماشين استفاده کنم، بسيار سخت بود. چاره را در اين ديدم که با يکي از رزمندگان از در دوستي وارد شوم و موتورسيکلت او را براي ساعاتي به امانت بگيرم. وقتي هندل موتور را فشار دادم و صداي موتور بلند شد، انگار مست شدم. نهتنها ديگر ترسي را حس نميکردم بلکه حسي ماجراجويانه تشويقم ميکرد که دسته گاز را تا انتها بچرخانم و با سرعت هرچه بيشتر در جاده بتازم. هرچه غرش موتور بيشتر ميشد، من جسارت بيشتري پيدا ميکردم و گوشهايم کمتر صداي بمباران هواپيماهاي عراقي را ميشنيد. تا زماني که بر اثر موج انفجار ناشي از بمباران يک هواپيما زمين خوردم. دقايقي بعد از بمباران بلند شدم. تازه فهميدم که خيلي از مرکز تجمع نيروهاي ايراني دور شدهام. سکوت سنگيني حاکم بود و اين سکوت و دود فراوان ناشي از بمباران و زوزه باد ترس زيادي را در دل من انداخت. آنقدر ترسيده بودم که توان نداشتم موتور را از زمين بلند کنم. ناگهان صداي باز شدن دري را شنيدم. فکر کردم باد در يکي از خانههاي سازماني را باز کرده است. نگاهم بياختيار در جستوجوي مسير صدا بود. در يکي از خانههاي سازماني باز شده بود. قلبم تند ميزد. ديدم يک پارچه سفيد که بر سر چوبي بسته شده بود از در بيرون آمد. بعد دستي را ديدم که چوب را تکان ميداد. لحظاتي بعد هيکل يک سرباز عراقي را ديدم که از در بيرون آمد. يک پايش زخمي بود. بعد از او سرباز ديگري پديدار شد که زير بغل سرباز اولي را گرفته بود. او هم سرش زخمي بود و سرش را با زير پيراهنياش بسته بود. مانده بودم چکار کنم. من غير از يک دوربين عکاسي و يک خودکار و مشتي کاغذ هيچ چيز ديگري براي دفاع از خودم نداشتم. فکر کردم که الان دو نفري دخلم را ميآورند و با موتور فرار ميکنند. لحظاتي که نميدانم چقدر طول کشيد من به آنها نگاه ميکردم و آنها به من. نفسم از ترس به شماره افتاده بود. نه قدرت فرار داشتم و نه جرأت ماندن. يکباره هر دوي آنها شروع کردند به زبان عربي به گفتن خميني قائد و... از اينجور شعارها. ترسم کمي ريخت اما هنوز فکر ميکردم که اين نقشه آنهاست. بياختيار فريادي کشيدم و با دست محکم اشاره کردم که همانجا بنشينند. به سرعت نشستند. دوباره فرياد کشيدم و با دست اشاره کردم که بلند شوند. به سرعت بلند شدند. اين کار را چند بار تکرار کردم و آنها هم به سرعت اطاعت کردند. اين عمل و عکسالعمل به يکباره ترسم را به يک شيطنت بچگانه تبديل کرد. لذت ميبردم که هرچه ميگفتم انجام ميدادند. ملتمسانه به من فهماندند که ميخواهند تسليم شوند. خوشم آمد که از اين رفتار ملتمسانه چند عکس بگيرم. بعد به آنها اشاره کردم که راه بيفتند. آنها زير بغل يکديگر را گرفته بودند و لنگلنگان به سمت مرکز فاو حرکت کردند. من هم سوار بر موتور با فاصله پشت سر آنها ميرفتم. نميدانم چقدر طول کشيد تا از دور بچههاي ايراني را ديدم. با سرعت پيش آنها رفتم و گفتم دو اسير گرفتهام. پس از تحويل باز هم چند عکس از چهره آنها که احساس ميکردم نوعي رضايت همراه با تشکر و در عين حال غم اسارت در آن بود، گرفتم. برگشتم و موتور را تحويل دادم و آمدم يک بشقاب عدسپلو با ماست را با اشتياق خوردم. آن عکس در کتاب عکس جنگ تحميلي چاپ شده و هر وقت به آن نگاه ميکنم دلم ميخواهد از سرنوشت آن دو اسير مطلع شوم.