ناگفته‌های شهید صیاد شیرازی از عملیات بیت‌المقدس

۲۱ فروردین سالروز شهادت امیر سپهبد علی صیاد شیرازی جانشین ستاد کل نیرو‌های مسلح در سال‌های 1372 تا 1378 است. این فرمانده ارتشی را منادی وحدت ارتش و سپاه می‌دانند و اعتقاد دارند اگر فعالیت هایش نبود این وحدت به این شدت حس نمی‌شد.

شهید صیاد شیرازی تا پیش از شهادت خود در سال ۱۳۷۸ مسئولیت‌هایی از جمله فرماندهی قرارگاه عملیاتی شمال غرب کشور، فرماندهی نیروی زمینی ارتش، نمایندگی امام خمینی (ره) در شورای عالی دفاع، معاونت بازرسی ستاد کل نیرو‌های مسلح، جانشینی ستاد کل نیرو‌های مسلح و رئیس هیئت معارف جنگ ارتش را برعهده داشت. او در عملیات‌هایی همچون آزادسازی شهر‌های اشنویه و بوکان، طریق‌القدس، رمضان، مسلم بن عقیل، مطلع الفجر، محرم، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، والفجر ۱، ۲، ۳، ۴، ۸، ۹، عملیات خیبر و بدر و قادر و همچنین عملیات مرصاد حضور داشت و نقش ایفا کرد.

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب و فرمانده معظم کل قوا به پاس قدردانی از رشادت‌ها وفداکاری‌های شهید صیاد شیرازی در صحنه‌های نبرد، به او دو نشان فتح درجه یک اهدا کردند.

عملیات بیت‌المقدس یکی از عملیات‌هایی است که شهید صیاد شیرازی در آن نقش موثری ایفا کرد و همدلی و وحدت نیروهای مسلح باعث شد تا خرمشهر به طور کامل آزاد شود.

این فرمانده شهید خاطرات خود ناگفته‌هایی از عملیات بیت‌المقدس را به رشته تحریر درآورده است که در ادامه با هم مرور می‌کنیم.

ناگفته‌هایی از عملیات بیت‌المقدس

فقط مانده بود خونین‌شهر. از شمال تا منطقه‌ی طلاییه جلو رفته بودیم و در کوشک به جاده‌ی زید حسینیه رسیده بودیم و الحاق انجام شده بود. جاده‌ی اهواز به خونین‌شهر هم کاملاً باز شده بود. پادگان حمید هم آزاد شده بود و سه قرارگاه روی یک خط قرار داشتند. در اینجا، نقص ما وضعیت دشمن در خونین‌شهر بود. بین خونین‌شهر و شلمچه، دشمن مثل یک غده‌ی سرطانی هنوز وجود داشت. یکی از مهم‌ترین حوادثی که رخ داد و من سعی می‌کنم این حادثه را خوب تشریح کنم، مرحله آخر عملیات ماست. از عقب جبهه گزارش می‌شد، مردم با اینکه می‌دانند حدود ۵۰۰۰ کیلومتر آزاد شده و حدود ۵۰۰۰ نفر هم اسیر گرفته‌ایم وعمده‌ی استان خوزستان آزاد شده، ولی مرتب تکرار می‌شود. خونین‌شهر چه شد؟ یعنی تمام عملیات یک طرف، آزادی خونین‌شهر طرف دیگر. برای خودمان هم این مطلب مهم بود که به خونین‌شهر دست پیدا کنیم.

می‌دانستیم اگر خونین‌شهر را نگیریم، دیگر نمی‌توانیم به این سادگی به این هدف برسیم

می‌دانستیم اگر خونین‌شهر را نگیریم، دشمن همان‌طور که در شمال شهر اقدام به حفر سنگر کرده، در محور ارتباطی خونین‌شهر به شلمچه هم اقدام به حفر سنگر‌های سخت می‌کند و ما دیگر نمی‌توانیم به این سادگی به این هدف برسیم. چندین شور عملیاتی با فرماندهان و اعضای ستادمان انجام دادیم. قرارگاه کربلا اداره کننده‌ی منطقه بود. نتیجه که نگرفته بودیم هیچ، مطالبی که فرماندهان از وضع یگان‌هایشان می‌گفتند، نمایان می‌ساخت که باید به سرعت نیرو‌ها را بازسازی کنیم. یعنی باید عملیات را متوقف می‌کردیم و می‌رفتیم بازسازی کنیم؛ چون توان و رمقی برای واحد‌ها باقی نمانده بود. حتی یکی از فرماندهان ارتشی می‌گفت: ما این‌قدر وضع‌مان خراب است، چون تفنگ ژ- ۳ نگهداری می‌خواهد. اگر بعد از تیراندازی و مقداری کار پاک نشود، گیر می‌کند که تفنگ‌هایمان تیراندازی نمی‌کند. چون سرباز‌ها نرسیده‌اند تفنگ‌هایشان را پاک کنند.

رفتیم به اتاق جنگ، اعضای ستادمان رفتند و من و فرمانده‌ سپاه تنها شدیم. دوتایی حالت عجیبی پیدا کرده بودیم، از بس فشار روحی و روانی به ما وارد شده بود. لشکر‌هایی که در اختیار داشتیم، اسم‌شان لشکر بود، ولی از رمق افتاده بودند. در اینجا، خداوند یک امداد عظیم نصیب ما دو نفر کرد. برای من، این امداد از عظیم‌ترین امداد‌هایی است که در سراسر مدتی که در جبهه بودم، از آن بالاتر را احساس نکردم. در این امداد، به یک طرح رسیدیم. وقتی که با هم درمیان گذاشتیم، بین ما یک ذره بحث در نگرفت که نقطه نظر مختلفی داشته باشیم. اصلاً دو مسئولی بودیم که یک فکر و یک طرح واحد داشتیم.

صحبت که می‌کردیم، نشان می‌داد این یاری خداوند است که نصیب‌مان شده است؛ البته به برکت سعی و اخلاص رزمندگان اسلام. چون ما پشت سرآن‌ها بودیم و جلویشان نبودیم. دوتایی با هم صحبت کردیم. مشکل کار در این بود که این طرح را چطور به فرماندهان ابلاغ کنیم. با آنان بحث‌های دیگری کرده بودیم و حالا یکدفعه این طرح را مطرح می‌کردیم.

اگر می‌خواست فاصله بین عملیات بیفتد این طرح خراب می‌شد

در ذهن‌مان بود که می‌گویند مشورت‌هایمان چطور شد؟ مخصوصاً بچه‌های سپاه، اهل بحث و مشورت و این چیز‌ها بودند و فکر می‌کردیم اگر یک موقع چیزی را فی‌البداهه بگوییم، ممکن است برایشان سنگین باشد. خداوند یاری کرد و گفتم: من این را ابلاغ می‌کنم. یعنی مسئولیت ابلاغش را به عهده گرفتم. آقای محسن رضایی هم قبول کرد و گفت اشکالی ندارد. از طرف من هم شما به سپاه و ارتش ابلاغ کنید. از قرارگاه‌مان که در شرق کارون بود، آمدیم به طرف غرب کارون و خودمان را رساندیم به قرارگاه جلویی که نزدیکی‌های خرمشهر بود.

قرارگاه موقتی بود. به فرماندهان ابلاغ کردیم که سریع بیایند و جمع شوند. آمدند و جمع شدند. این جلسه، از تاریخی‌ترین جلسات است. از نظر نظامی، چون آشنا بودم، می‌دانستم که برای ارتشی‌ها مشکل نیست. منتها بچه‌های سپاه، چون نظامی‌های انقلابی جدید بودند، باید ملاحظه آن‌ها می‌شد. برای اینکه آن‌ها هم کنترل شوند، مقدمه را طوری گفتم که احساس کنند فرصتی برای بحث نیست و به عبارت دیگر، دستور ابلاغ می‌شود و باید فقط برای اجرا بروند. چون وقت کم بود و اگر می‌خواست فاصله بین عملیات بیفتد این طرح خراب می‌شد.

اگر قرار باشد خونین‌شهر آزاد شود، الان باید آزاد شود

طرح چه بود؟ آن طرحی که به عنوان جرقه‌ امید و امداد الهی در ذهن خود احساس کردیم این بود که گفتیم درست است ما ۲۵ روز است در حال جنگیم و فرماندهان می‌گویند که بریده ایم و نیروهایمان باید بازسازی شوند، ولی این را نمی‌توانیم نادیده بگیریم که اگر قرار باشد خونین‌شهر آزاد شود، الان باید آزاد شود.

خودش هم لبخندی بر لب داشت و به اصطلاح می‌گفت مساله‌ای نیست. هم متوجه بود که این طور باید گفت و هم متوجه بود که این صحنه طبیعی است، باید تحملش کرد. من که غافل شده بودم، در اثر برخورد روانی برادر رحیم صفوی، یکه خوردم و تحمل خودم را بیشتر کردم.داشتم ناامید می‌شدم و فکر می‌کردم این جلسه به کجا می‌انجامد. به خودم گفتم: در نهایت، به تندی دستور را ابلاغ می‌کنم. بالاخره باید اجرا شود.

میدان جنگ است و بایستی یک خرده روح و روان هم آماده باشد. خداوند متعال می‌فرماید: «فان مع‌العسر یسرا» (سوره‌ی الانشراح- آیه‌ی ۴) او ما را کشاند تا نقطه اوج سختی و یکدفعه آسانی را نازل کرد؛ بدون اینکه خودمان نقش زیادی داشته باشیم.

جریان جلسه یکدفعه برگشت. برادر احمد متوسلیان گفت: من خیلی عذر می‌خواهم که این مطلب را بیان کردم. ما تابع دستور هستیم و الان می‌رویم به دنبال اجرا، هیچ نگران نباشید.

برادر خرازی هم همین‌طور؛ همه‌شان با هم هماهنگ کردند و شروع کردند به تقویت فرماندهی برای اجرای دستور، این‌طور که شد، گفتم: «بسیار خوب، این‌قدر هم وقت دارید سریع بروید برای عملیات آماده شوید و اعلام آمادگی کنید.» گفتم: «من ماموریت دارم- این‌طور گفتم که خودم را هم به عنوان مامور قلمداد کنم- که تصمیم فرماندهی قرارگاه کربلا را به شما ابلاغ کنم. خواهش می‌کنم خوب گوش کنید و اگر سوال داشتید بپرسید تا روشن‌تر توضیح بدهم، ماموریت را بگیرید و سریع بروید برای اجرا». ماموریت چه بود؟ آن مساله فرعی است.

حالت جلسه مهم بود. محکم ماموریت را ابلاغ کردم. در یک لحظه، همه به هم نگاه کردند و آن حالتی که فکر می‌کردیم، پیش آمد. اولین کسی که صحبت کرد، برادر شهیدمان، که ان‌شالله جزو ذخیره‌ها مانده باشد- احمد متوسلیان بود، فرمانده تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص). ایشان در این چیز‌ها خیلی جسور بود. گفت: چه جوری شد؟! نفهمیدیم این طرح از کجا آمد؟ منظورش این بود که اصلاً بحثی نشده، یک‌دفعه شما تصمیم گرفتید و طرح را ابلاغ کردید، من گفتم: «همین‌طور که عرض کردم که دستور است و جای بحث ندارد.»

تا آمدیم از ایشان فارغ شویم، شهید خرازی صحبت کرد- احتمالاً احمد کاظمی هم صحبت کرد- من یک خرده تندتر شدم و گفتم: «مثل اینکه متوجه نیستید. ما دستور ابلاغ کردیم، نه بحث را.» از آن ته دیدم آقای رحیم صفوی با علامت دارد حرف می‌زند. توصیه به آرامش می‌کرد.

ناگفته‌های شهید صیاد شیرازی از عملیات بیت‌المقدس

گفت‌وگوی شهید صیاد و حاج احمد متوسلیان در بیت‌المقدس

این را هم می‌دانیم که نیرویش را نداریم که آزادش کنیم، ولی حداقل می‌توانیم خونین‌شهر را محاصره کنیم. یعنی از یک جایی برویم بین خونین‌شهر و شلمچه. آن دفعه که نتوانستیم از شلمچه برویم، حالا از یک جای دیگر می‌رویم که آسانتر باشد و اعلام کنیم خونین‌شهر را محاصره کرده‌ایم. همین باعث می‌شود که نیرو‌ها بیشتر و زودتر به جبهه بیایند و ما تقویت شویم.

شب، عملیات شروع شد. از همان اول شب، محور سمت راست به سرعت پرید و رفت جلو. شکاف را ایجاد کرد و رفت جلو، ولی آنقدر جلو رفت که دادش درآمد. می‌گفت: هنوز سمت چپ من آزاد است. من دارم، هم از راست می‌خورم و هم از سمت چپ. برادر احمد متوسلیان داد و بیداد می‌کرد. دو محور دیگر جلو نمی‌رفتند. ما داشتیم ناامید می‌شدیم. تا صبح هر چه راهنمایی و هدایت شدند، پیش نرفتند. حدود نماز صبح بود. یادم هست که بچه‌ها همه از حال رفته بودند و از خستگی افتاده بودند. تعداد قلیلی توی اتاق جنگ بودیم. نماز را خواندم. حالم گرفته شده. چشم‌هایم باز نمی‌شدند. گفتم بخوابم. ولی دلم نمی‌آمد از کنار بیسیم کنار بروم. در همان اتاق جنگ، زیر نورافکن، ملحفه‌ای پهن کردم.

گفتم دراز بکشم، یک مقدار آرامش پیدا کنم. بلافاصله خواب سید عالیقدری را دیدم که با عمامه‌ی مشکی آمد داخل قرارگاه، اما صورتش را گرفته بود. چهره‌اش گرفته و غمناک بود. آمد و نگاهی به همه‌مان کرد. همه با احترام بلند شدیم و یکپارچه احترام‌مان برانگیخته شد. ایشان، مثل اینکه کارش را انجام داده باشد و کار دیگری نداشته باشد ـ برای من هم طبیعی بود ـ گفت: «می‌خواهم بروم، کسی نیست مرا راهنمایی کند.»

بلافاصله دویدم جلو و گفتم: من آمادگی دارم. آمدم ایشان را راهنمایی کردم تا از قرارگاه بیرون بروند، از آنجا هم خارج شدیم. یکدفعه به نظرم این‌طور آمد که حیف است این سید عالیقدر راه برود، بهتر است که ایشان را بغل کنم و روی دست خودم بگیرم. همان کار را کردم و ایشان را روی دست گرفتم تا راه نرود. همان‌طوری که روی دست‌های من بودند، با حالت تبسم، به من نگاه کردند. اظهار محبت کردند. این اظهار محبت، خیلی من را متاثر کرد و به گریه افتادم.

اگر اجازه بدهید، از اینجایی که دشمن خط محکمی ندارد، بزنم به خط دشمن

گریه‌ام آن‌قدر شدت داشت که از خواب پریدم. بیست دقیقه از زمانی که خوابیده بودم، گذشته بود، ولی انگار اصلاً خوابم نمی‌آمد. حالت خاصی را احساس کردم. همان موقع، توی بیسیم داشتند تکبیر می‌گفتند. تکبیر چه بود، دو محور که گیر کرده بود، باز شده و رسیده بودند به اروند. یعنی سه محور با هم رسیده بودند به اروند. تمام مشکلات ما در پیشروی حل شده بود. خدا ان‌شا‌الله با بزرگان بهشت محشورشان کند، برادر خرازی باکد و رمز اطلاع داد وضعیت ما خوب است و گفت: «توانسته‌ایم حدود هفتصد نفر از نیرو‌ها را متمرکز کنیم. اگر اجازه بدهید، از اینجایی که دشمن خط محکمی ندارد، بزنم به خط دشمن، توی خونین‌شهر.» ریسک بزرگی بود. هفتصد نفر چی بود که ما می‌خواستیم به خونین‌شهر حمله کنیم؟ بعدش چی؟ حالا خوب هم در آمد ولی... حالت خاصی بر دنیای ما حاکم شده بود.

زیاد خودمان را پایبند مقررات و فرمول‌های جنگ نمی‌کردیم که این کار بشود یا نشود. گفتم: بزنید. ایشان زد؛ یک ساعت هم طول نکشید. ساعت هشت صبح بود که که داد و بیداد و فریاد آن‌ها بلند شد. گفتند: «ما زدیم خوب هم گرفته. عراقی‌ها جلوی ما دست‌ها را بالا برده‌اند، ولی تعداد آن‌ها دست ما نیست.» باید احتیاط می‌کردند و کند به طرف‌شان می‌رفتند. یک هلیکوپتر ۲۱۴ فرستادیم بالا که ببینیم وضعیت چه جور است. خلبان فریاد زد: «تا چشمم کار می‌کند، توی خیابان‌ها و کوچه‌های خرمشهر، عراقی‌ها صف بسته‌اند و دست‌ها را بالا برده‌اند.» یعنی قابل شمارش نبودند. واقعاً مطلب عجیبی بود. نمی‌شد به عراقی‌ها بگوییم شما بروید توی سنگر ما نیرو نداریم! بالاخره باید کارشان را تمام می‌کردیم. باز خداوند یاری کرد و تدابیری اتخاذ شد که جالب هم بود. به نیرو‌هایی که در خط داشتیم، گفتیم به صورت دشت‌بان، به صورت صف، یک طرفشان- یعنی طرف غرب- بایستند. منظورمان این بود که این‌ها را هدایت کنیم بیایند روی جاده و از طریق جاده بروند به طرف اهواز، گفتم: فعلاً پیاده بروند به طرف اهواز! تا اهواز ۱۶۵ کیلومتر راه بود.

خداوند رعبی به دل دشمن انداخت که حتی یک ساعت هم مقاومت نکردند

حالا داخل این سنگرها، چقدر امکانات و مهمات و وسایل و تجهیزات و غذا بود، جای خودش. خداوند متعال در این نمایش قدرت، نشان داد که چه وحشت و رعبی در دل این‌ها انداخت. آن‌ها با اینکه هنوز عقبه‌شان قطع نشده بود؛ و با اینکه توی سنگر‌های مستحکم بودند و با اینکه اگر باز هم به آن‌ها امکانات نمی‌رسید، اقلاً ده پانزده روز دیگر می‌توانستند مقاومت کنند، ولی خداوند رعبی به دل آن‌ها انداخت که حتی یک ساعت هم مقاومت نکردند. ماشین هم نداشتیم که آن‌ها را سوار کنیم. نیرو‌ها با دست اشاره می‌کردند که بروید توی جاده. مگر تمام می‌شدند! آمدن‌شان تا بعداز ظهر طول کشید. هر چه می‌رفتند، تمام نمی‌شدند. عصر بود، پرسیدم: «بالاخره این اسرا چه شدند؟» گفتند: «دیگر نمی‌آیند.» رفتیم توی خرمشهر و خرمشهر را گرفتیم. آماری که به ما دادند، حدود چهارده هزار و پانصد نفر در شهر اسیر شده بودند.

ساعت پنج صبح نیرو‌ها به اروند رسیدند و ساعت هفت صبح برادر خرازی پرسید که من بزنم؟ و هشت صبح بود که ما به عراقی‌ها گفتیم دست‌ها بالا، چهارده هزار و پانصد نفر اسیر اینجا داشتیم و حدود پنج هزار نفر هم قبلاً داشتیم. اسرای بیت‌المقدس نوزده هزار و سیصد و هفتاد نفر شدند.

حدود یک ماه طول کشید تا تک تک سنگر‌ها از فشنگ و مهمات و وسایل و خواروبار خالی شد. بگذریم که در همان فاصله‌ای که ارتباط شلمچه را با خرمشهر قطع کرده بودیم، دشمن مانور‌های زیادی توی بیسیم می‌داد.

[عراقی‌ها] مرتب می‌گفتند واحد فلان می‌آید، مقاومت کنید و هیچ‌کس حق ندارد عقب بیاید. از طرف دیگر، متوجه شدیم که تعدادی از سرباز‌ها [عراقی] می‌خواستند از طریق رودخانه فرار کنند. دعوایشان می‌شود. توی قایق جا نمی‌شده‌اند. دستور از بالا می‌آید هیچ‌کس حق ندارد عقب بیاید که ارتباط قطع می‌شود و همه‌شان اسیر می‌شوند.»