روایتی از تشییع پیکر شهید آل‌هاشم؛ او پدرمان بود

قرار نبود امروز به مراسم تشییع پیکر امام جمعه شهید برسم. وقتی همه آن‌جا بودند من باید به پادگان می‌رفتم. مرخصی‌ام تمام شده بود و دیگر قرار نبود روایت مردمی را بنویسم که برای آخرین وداع آمده بودند.

حسرت عجیبی بود. سه روز ببینی و بنویسی و روز آخر نباشی که بنویسی‌. حسرت‌های به دل مانده، تا آخر عمر آدمیزاد را می‌آزارند و این از همان حسرت‌هاست.

هنوز چند ساعتی به مراسم مانده. سوار بی‌آرتی می‌شوم و به سمت راه‌آهن می‌روم تا با یکی از کادر نظامی به پادگان بروم. منتظرش می‌مانم تا با ماشین به دنبالم بیاید. تا مرا می‌بیند و مطلع می‌شود که باید به مرکز شهر برگردم دستور مرخصی می‌دهد و هنوز یک ساعت تا مراسم باقی مانده است.

با اولین ماشین بین راهی خودم را به مسیر بی‌آرتی می‌رسانم. پیرمردی با لباس پاسداری سوار بی‌آرتی می‌شود و به من که لباس ارتش بر تن دارم نگاه می‌کند. اتیکتش را می‌خوانم. اسمش یونس بود.

نمی‌دانم شاید تقدیر چنین بود که مردمی را ببینم که از حاشیه شهر به تشییع می‌آیند را ببینم. یکی از مسافران مردم‌داری شهید آل‌هاشم و شهید رحمتی می‌گوید. دیگری می‌گوید مگر رحمتی در این سه ماه چه کار کرد؟

مردم به چیزهای اندکی دل‌خوشند و حالا همین روزهای کوتاه، قصه درازی را روایت می‌کنند که جز اشک، چیزی نباید در شرح آن نوشت.

از اتوبوس پیاده می‌شوم و به میان مردم می‌رسم. جمعیت، همان جمعیت تشییع پیکر شهدای خدمت است اما امروز، مردم به تشییع پیکری آمده‌اند که قرار است آخرین وداع و احترامشان را جا بیاورند.

وداع کلمه اندوهناکی است. وداع با شهید همه را کنار هم آورده است اما این شهید، همان شهیدی است که سال‌ها مردم را کنار هم جمع کرده بود و حالا پس از سال‌ها پدری و آغوش بازش به روی مردم، قرار است به آرامگاه ابدی‌اش بدرقه شود.

روایتی از تشییع پیکر شهید آل‌هاشم؛ او پدرمان بود

روایت، جانکاه است. روایت، روایت آه است. امروز دیگر رمقی نمانده تا بیشتر میان جمعیت بروم. حوالی میدان ساعت می‌ایستم. جایی برای حرکت نیست. می‌دانم که امروز باید تماشا کنم و بنویسم. جایی در میان جمعیت می‌ایستم. آدم‌های زیادی از کنارم رد می‌شوند. آشنا و ناآشنا؛ زن و مرد؛ جوان و پیر؛ کودک و نوجوان این‌جا هستند. پسربچه‌ای با دوچرخه‌ کوچکش آمده است. مادری به دختر خردسالش یاد می‌دهد چطور سینه بزند و برادر دیگرش با لبخند به خواهرش نگاه می‌کند. متوجهم می‌شوند و من نیز لبخند می‌زنم.

با خودم می‌گویم این آدم‌ها حرف دیگری ندارند جز این‌که بگویند او پدرمان بود. یاد آدم‌هایی می‌افتم که برایشان بیشتر از یک پدر بود. پدر بودن کار سختی است. پدر بودن، بغض فروخفته بودن است. پدر بودن، دیدن و حرمت نگه داشتن است. پدر بودن، بزرگوار بودن و هوای همه فرزندان را داشتن است.

گوشه‌ای می‌ایستم. حجت‌الاسلام محمدیان که خود نیز اصالتا تبریزی است از سلوک امام جمعه شهید ما می‌گوید. حرف‌هایش را در میان جمعیت می‌شنوم و تیتر می‌زنم: شهید آیت‌الله آل هاشم فرهنگی جدید در مشی و منش امامت جمعه کشور ایجاد کرد.

حالا این‌روزها سخن گفتن از سلوک امام جمعه شهید راحت‌تر است اما مانند او زندگی کردن سخت است. مانند امام جمعه شهید زندگی کردن، حوصله می‌خواهد. آوردن فرهنگی جدید به امامت جمعه کشور، اندیشه‌ای جدید می‌خواهد؛ مردم‌داری و خیرخواهی می‌خواهد.

پس از مدتی رییس عقیدتی سیاسی ارتش سخن می‌گوید. حجت‌الاسلام محمدحسنی خود را تربیت‌یافته مکتب آل‌هاشم می‌داند. پیام سرلشکر موسوی را به مردم آذربایجان می‌رساند که تمام ارتشی‌ها نیز مانند مردم آذربایجان از این مصیبت اندوهگین شده‌اند.

یاد خاطرات ارتشی‌هایی می‌افتم که با آن‌ها حرف زده‌ام. چه درجه‌داران و چه افسران ارتش، همه خاطره خوشی از ایشان دارند. حتی سربازهای ارتش نیز در تمام سال‌ها ایشان را در مقام پدری دلسوز درک کرده‌اند.

دوباره به تماشای مردم می‌ایستم. پیرمردی معلول را می‌بینم که تنها به میان مردم آمده است. مادری سال‌خورده را می‌بینم که با پسرش که سندروم داون دارد آمده است. پسرش به من سلام می‌دهد و متوجه پیراهن سیاهش می‌شوم که بر تن کرده است. چند نفری از استان‌های فارس‌نشین به تبریز آمده‌اند.

عکاس‌خبرنگارها هرکدام در پی سوژه‌ای هستند تا چیزی ثبت کنند. روزنامه‌نگارها تماشا می‌کنند تا چیزی بنویسند. روی یکی از نیمکت‌های حوالی عمارت ساعت می‌نشینم تا چیزی بنویسم. یکی از پیشکسوتان مطبوعات خداقوت می‌گوید و رد می‌شود.

این‌جا روایت‌گر زیاد است اما روایت یکی است. روایت ساده است. روایت ابهام ندارد. روایت تعداد کلمات و فرم و تیتر نمی‌شناسد. روایت ساختگی نیست. روایت سفارشی نیست. روایت، روایت مردم است.

لحظه‌های عزیمت به گلزار شهدا فرا می‌رسد. خودم را با چند نفر از دوستان به وادی رحمت می‌رسانم. مردم نمی‌گذراند تا کسی جا بماند. لحظه‌های پایانی وداع است.

شهدا میزبان رفیق قدیمی‌شان هستند. امشب قرار است بغض‌های فروخفته‌ شهیدان باز شود. امشب قرار است آسمان تبریز، پر از صدای بال و پر زدن ملائک باشد. امشب قرار است بگویند: مهمان داریم.

مردم. تا چشم می‌بیند مردم آمده‌اند و منتظرند. پیکر مطهر می‌رسد. پدری همچون یعقوب گریان به تشییع آمده است. مردم، با اشک‌هایشان خود را روایت می‌کنند. روایت را به مردم می‌گذارم و تصویرهایی که گرفته می‌شود.

نمی‌توانم دیگر چیزی بنویسم. مجال آهِ دیگر، برای شام غریبان می‌ماند. مجال آه دیگر برای تمام روزهای هفته می‌ماند. او امام تمام روزهای هفته ما بود.