همسرم با گلوله تک تیرانداز داعشی ها به شهادت رسید/اگر می گویند در سوریه پول میدهند بسم الله!

مردان مدافع حرم اگرچه قدم در میدان مبارزه می‌گذارند، در پی همه این رفتن‌ها اراده و خلوص زنانی است که توشه راه می‌بندند و راهی‌شان می‌کنند. اسماعیل‌هایی که یک به یک به قربانگاه ابراهیمی می‌روند و فدایی عمه سادات می‌شوند، اما شاگردانی در مکتب خود تربیت می‌کنند به نام همسران مدافع حرم؛ شیرزنانی که در گردان زینب(س) ثبت‌نام کرده و در سنگر صبر و مقاومت، جهاد می‌کنند.

 

روزنامه جوان با فاطمه صالحی همسر شهید اسماعیل خان‌زاده همکلام شده‌ تا از روزهای زندگی با یک شهید مدافع حرم بگوید.

 

گویی شما و شهید اهل یک منطقه و روستا بودید؟

اسماعیل بچه محل ما بود. همدیگر را خوب می‌شناختیم. اسماعیل متولد 19شهریور 1363 بود و من متولد1367. ما اهل روستای زنگی‌کلاه بخش سرخرود شهرستان محمود آباد استان مازندران هستیم. روستای ما 15 شهید دفاع مقدس دارد و یک شهید مدافع حرم. آشنایی و ازدواج ما سنتی بود و در تاریخ 28 مرداد ماه 1384 با هم وصلت کردیم.

 

زمان ازدواجتان هم شغل نظامی داشتند؟

بله، آن زمان اسماعیلم در لشکر 25 کربلا پاسدار بود و در آن لشکر خدمت می‌کرد. همان اوایل آشنایی هم از سختی راه و همراهی با یک نظامی برایم گفت. از مشکلات سر راه و مأموریت‌هایی که امکان دارد او را از خانه و زندگی دور نگه دارد و شاید نتواند در کنارم باشد. اولین حرفش در زندگی شهادت بود.

 

پس مسئله شهادت در خانواده شما امری ملموس بود؟ مشکلی با این موضوع نداشتید؟

در طول زندگی با ایشان در میان جمع دوستان و همکاران حرف از شهادت بود و شهید شدنش. اسماعیلم بسیار از نبودش برایم صحبت می‌کرد. در واقع من را آماده شهادتش کرده بود و می‌گفت: خیلی زود تنها می‌شوی. باید صبر داشته باشی. اسماعیل ارادت خاصی به شهدای جنگ تحمیلی و دفاع مقدس داشت. ارادتی که در نهایت خلوص او را به جمع شهدا رساند. دلبستگی خاصی هم به شهیدان شیرودی، کشوری و شهید مهدی باکری داشت و در طول زندگی‌اش از این سه بزرگوار استمداد می‌طلبید وحوائجش را از آنها می‌خواست. خوب به یاد دارم زمانی که می‌خواست به استخدام سپاه در بیاید خواب شهید شیرودی را دیده بود. می‌گفت خواب دیدم شهید شیرودی آمد و لباس پاسداری را به من داد. برای همین دیگر شکی نداشتم که جزو سپاهیان خواهم شد.

 

چند سال در کنار شهید زندگی کردید؟ از ایشان فرزندی هم دارید؟

من و همسنگر زندگی‌ام 10 سال با هم و در کنار هم زندگی شیرینی داشتیم. 10 سالی که خیلی خیلی زود گذشت. من از ایشان فرزند دختری به نام نرگس دارم. تنها یادگار شهیدم که متولد 12اسفند ماه 1388 است.

 

خانم صالحی به نظر شما چه شاخصه‌های اخلاقی در همسرتان ایشان را به عاقبتی چون شهادت رساند؟

اسماعیل بسیار خوش‌برخورد بود و مهربان. بسیار خونگرم و دلسوز. همیشه لبخند به لب داشت. اسماعیل سرباز ولایت فقیه بود و عاشق رهبرش. برای اولین و آخرین بار 11 آذرماه 1394  برای دفاع از حرم رفت. وقتی که حرف از رفتن و سوریه به میان آمد دلم خیلی لرزید، گویی می‌دانستم که دیگر بازنمی‌گردد و آخرین مأموریتش خواهد بود.

 

با رفتنش مخالفت نکردید؟

نه، مخالفتی برای رفتنش نداشتم، چون می‌دانستم که با فردی نظامی ازدواج کرده‌ام که همه کارش یعنی مأموریت و نبودن‌هایی که برای حفظ اسلام، کشور و آرمان‌های نظام است. می‌گفت وقتی قبول کردی که همسر یک نظامی باشی، دیگر برای مأموریت رفتن‌هایم نباید بهانه‌ای داشته باشی. استدلال می‌کرد که اگر من نروم و بقیه نروند، چه کسی باید برای دفاع از حرم عمه جانم زینب(س) برود. اگر ما نرویم دوباره صحنه کربلا تکرار می‌شود و عمه سادات به اسارت می‌رود. اگر جلوی رفتن من را برای دفاع از اسلام و حریم آل الله بگیری فرقی با زنان کوفه نخواهی داشت. من راضی بودم اما پیش از رفتن پدر و مادرش را فرستاد کربلا بعد خودش راهی سوریه شد.

 

چه مسئولیتی داشت؟

در محل کارش مسئول عملیات بود، اما در سوریه کمک تیربارچی بود.

 

از لحظات سخت جدایی برایمان بگویید.

لحظات آخر جدایی بسیار برایم دشوار بود. اولین بار و آخرین بار رفتن اسماعیلم بود و من می‌دانستم این رفتن را دیگر بازگشتی نیست. موقع رفتن برمی‌گشت و پشت سرش را نگاه می‌کرد، با دیدن این حالت بیشتر مضطرب می‌شدم و نگاه‌هایش دلم را می‌لرزاند. دخترمان نرگس هم انگاری متوجه شده بود که دیگر بابایش را نخواهد دید. برای اینکه نرگس ناراحت نشود و غصه نخورد به او می‌گفت: می‌خواهم بروم سوریه زیارت. آن لحظه نرگس گریه می‌کرد و چون همسرم نمی‌توانست اشک‌های دخترکش را ببیند می‌گفت می‌روم زیارت و زود برمی‌گردم.

 

شهادت ایشان کجا و به چه صورتی رقم خورد؟

اسماعیلم مدت 18 روز در جبهه حضور داشت. در روند یکی از عملیات‌ها در منطقه رهبه سوریه با اصابت گلوله تک تیر‌انداز‌های تکفیری به شهادت رسید. وقتی خبر شهادتش رسید، من در خانه پدرم بودم که خواهرم زنگ زد و گفت همان جا بمان تا من بیایم. وقتی آمد خاله‌ام همراهش بود. گفتند شوهر خاله‌مان که پاسدار بازنشسته است گفته آقا اسماعیل مجروح شده است. ابتدا باور نکردم چون همیشه آقا اسماعیل به من می‌گفت وقتی که یکی از بچه‌ها شهید می‌شود به خانواده شهدا می‌گویند که مجروح شده، برای همین باورنکردم که مجروح شده و متوجه شهادتش شدم. اسماعیلم در راه اسلام قربانی شد. وقتی خبر شهادتش را دادند، خیلی بی‌تاب شدم. همه زندگی‌ام دراین 10 سال مانند یک فیلم از جلوی چشمانم گذشت. اسماعیلم را خودم با دستان خودم بدرقه کردم تا قربانی راه اسلام و قرآن و دینش بشود و مدافع حرم اهل بیتش شود. 29 آذرماه سال 1394هرگز از یاد و خاطره من نخواهد رفت؛ تاریخ آسمانی شدن اسماعیلم.

 

همسرتان تنها شهید مدافع حرم روستایتان بود، تشییع‌ او چطور برگزار شد؟

اسماعیل را در تاریخ 2دی 1394 در روستای زنگی‌کلاه، شهرستان محمودآباد به خاک سپردم. مراسم خیلی خوبی برگزار شد. مراسمی که در شأن و مرتبه شهید مدافع حرم عمه سادات بود. مراسمی باشکوه در حد و اندازه سرباز ولایت و رهرو کربلاییان. بسیجیان پایگاه محل بسیار برای این مراسم و برگزاری‌اش زحمت کشیدند. از همین جا از همه آنها قدردانی می‌کنم.

 

اسماعیل وقتی گلزار شهدای روستا را می‌دید به من می‌گفت: کنار شهدا یک جای خالی مانده است، دعا کن جای من باشد. می‌گفت من آخر باید شهید بشوم که می‌شوم.

 

پاسخ شما به طعنه‌زنندگان چیست؟

متأسفانه کنایه‌های تلخی است که دلمان را می‌سوزاند. اما اگر آنها بر این باورند که مردان مبارز و مدافع ما برای دریافت امکانات و وجوه نقدی به سوریه و عراق و لبنان می‌روند پس چرا نشسته‌اند، آنها هم راهی شوند. مگر حرف از پول و مال دنیا نمی‌زنند و دغدغه این چیزها را ندارند، پس بسم الله. بروند و ببینند می‌توانند یک روز هم در آنجا دوام بیاورند و با دشمنان بجنگند. آنها نمی‌دانند و همه این حرف‌ها را می‌زنند تا آب به آسیاب دشمن بریزند. نمی‌دانند که مردان ما از همه دوست داشتن‌ها و تعلقات دنیایی، همه داشته‌هایشان برای چیزی والاتر و بالاتر و برای رضای خالق هستی گذشتند و رفتند و با شهادت با معبود خود دیدار کردند.

 

من امروز بسیار خوشحالم از اینکه اسماعیلم، همه هستی‌ام به آنچه می‌خواست دست یافت. خیلی خوشحالم از این که ثابت کرد عمه جانمان زینب (س) تنها نیستند و مدافعان حرمشان اجازه نخواهند داد که بی‌بی جان تنها بمانند. برای من و خانواده شهدای مدافع حرم همین بس که امام خامنه‌ای از شهدای مدافع حرم با عنوان اولیا الله نام برده‌اند.

 

بعد از شهادت همسرتان اطرافیان چه عکس‌العملی نشان دادند.

همه می‌دانستند و همیشه می‌گفتند که آقا اسماعیل در این دنیا ماندنی نبود. به نظر من هر کسی وقتی واقعاً از خدا بخواهد به آرزویش می‌رسد. اسماعیل هم همیشه از همه می‌خواست تا برای شهادتش دعا کنند. برخی هم می‌گفتند که چرا راضی شدی که همسرت برای جنگ به کشوری دیگر برود. من هم به آنها می‌گویم از همان ابتدا با آگاهی از شغل همسرم و مسئولیت‌هایی که داشت جواب بله دادم. من قبول کردم که مأموریت‌هایش را انجام دهد. او به ندای امام زمانش بلی گفت و رفت.

 

در ایام ماه مبارک رمضان قرار داریم، چه خاطراتی از این ماه پربرکت دارید؟

ماه رمضان امسال را با مرور خاطراتش سپری می‌کنم. با اینکه اسماعیل باید صبح‌های زود سر کارش حاضر می‌شد و خیلی کم می‌خوابید.

 

همیشه بعد از برگشتمان از مسجد، می‌رفتیم داخل حیاط به باغچه کوچکمان آب می‌دادیم. این کار هرشب ما بود. این شب‌ها بی‌اسماعیلم من به جای او به باغچه خانه‌مان آب می‌دهم. خوب به یاد دارم پارسال شب احیا با هم حلوا درست کردیم برای کسانی که در مسجد در حال عبادت و دعا خواندن بودند. انگار همان شب ماه مبارک رمضان بود که از خدا خواست به آرزویش برسد.

 

پس این روزها و شب‌ها برای او دلتنگ می‌شوید؟

بله مگر می‌شود که دلتنگ نشوم؟ دلتنگی ما همسران شهدا که هر روز و هر لحظه و هر ثانیه بیشتر می‌شود. من خیلی بی‌تابش می‌شوم و او به خوابم می‌آید. وقتی که دیر به دیر به خوابم می‌آید، دیوانه می‌شوم. در خواب می‌بینم که اسماعیل به خانه می‌آید و مانند گذشته و زمانی که زندگی دنیوی داشت کنارمان می‌نشیند و با هم صحبت می‌کنیم و غذا می‌خوریم. با همه این دلتنگی‌ها، او برای من و نرگس زنده است. شهدا زنده‌اند و عند ربهم یرزقونند.

 

شهید سفارشی برای تنها دردانه زندگی‌اش نرگس خانم نداشت؟

از آنجایی که همیشه صحبت از شهادتش بود به من بسیار سفارش می‌کرد و می‌گفت بعد شهادتم مواظب نرگس باش. باید خیلی صبور باشی و خیلی استقامت کنی. می‌گفت نرگس باید مکتبی و زهرایی تربیت شود. همیشه می‌گفت می‌خواهم نرگس یک خانم باوقار و باحجاب شود. من هم امیدوارم که بتوانم با کمک شهید همان طوری که خودشان خواستند پرورش پیدا کنند و حافظ قرآن شوند.

 

سخن پایانی.

هیچ وقت تصور نمی‌کردم که روزی بدون اسماعیل باشم. چون همه حرف‌های شهیدم به شوخی بود. حتی حرف جدی‌اش را هم به شوخی می‌گفت. لحظات آخر جدایی گویی هر دوی ما می‌دانستیم که هرگز همدیگر را نمی‌بینیم. برای همین دائم به من می‌گفت باید خیلی مواظب خودت و نرگس باشی. باید خیلی مقاوم باشی. می‌گفتم اسماعیل جان شما که خیلی مأموریت می‌روی این بار چرا این طوری خداحافظی می‌کنی و این حرف‌ها را می‌زنی؟ وقتی می‌دید من نگران می‌شوم می‌گفت: شوخی می‌کنم تا ببینم چقدر دوستم داری. به ایشان می‌گفتم این شوخی را اصلاً دوست ندارم می‌خندید و می‌گفت ولی باید تحمل کنی. اما این روزها حال و روز همسران شهدا به ویژه شهدای مدافع حرم را بیشتر درک می‌کنم، امروز درک می‌کنم چه‌ها کشیدند و با چه سختی‌هایی زندگی می‌کنند.