محسن رفیق دوست در سایت شخصی خود نوشت: وقتي در زندان بودم، يك نفر كمونيست با ما هم بند بود كه همسن و سال من بود. يكبار به من گفت: ما يخمان در ايران نميگيرد. از چریک های فدائي اقليت بود. پرسيدم: چرا؟ گفت: وقتي رفتم سازمان، براي كارهاي خودسازي مرا به دهاتي مأمور كردند. دهي بود كه اهالياش واقعاً بدبخت بودند.

من رفتم آنجا و حمام ساختم، آب‌انبار ساختم، فقط جای مذهبی نمی‌ساختم. هر چند ماه یک بار هم که می‌خواستم بیایم مرخصی دو تا الاغ نان و ماست و تخم‌مرغ و مرغ به من می‌دادند». می‌گفت: «سه سال آنجا کار کردم. بعد از سه سال نزدیک محرم شد. داشتند تکیه می‌بستند. یک پیرمرد نود ساله نشسته بود و عصایش هم دستش بود. من بغلش نشستم.

با خودم گفتم از خدا شروع كنم كه نميشود، از پيغمبر شروع كنم كه نميشود. دوازده امام هم كه نميشود. گفتم ابوالفضلالعباس كه سمت رسمي ندارد، من از اينجا شروع كنم ببينم چه ميشود. خيلي آرام نشستم كنار پيرمرد و او نسبت به عاشورا و امام حسين (ع) اظهار علاقه ميكرد، بعد گفتم حضرت عباس چه جايگاهي دارد كه شما اينجور برايش خودكشي ميكنيد؟ تا من اين را گفتم، يكدفعه پيرمرد گفت: زنديق! زنديق! و ريختند و مرا كتك مفصلي زدند.