"عسل" و "فاطمه" بی تاب بازگشت پدر هستند

چند روز قبل بود که همهمه‌ای در میان مردم روستای روتک خاش پیچید که هر کس با شنیدن آن بغض در گلویش می‌پیچید و اشک از چشمانش سرازیر می شد. همه به نوعی عزادار شده بودند، در تمامی مجالس از اسطوره‌ای سخن می‌گفتند که تازه خلق شده است.

او رستم نبود، پیامبری نوظهور نبود، او فرمانده‌ای بلند پایه یا رئیس جمهور کشوری نبود، او فقط یک معلم در روستایی دورافتاده بود، آری فقط یک معلم، معلمی که با جانش درس انسانیت داد و اسطوره دوران‌ها شد.
حمید رضا کنگو زهی معلم 27 ساله ای بود که با نجات جان دانش آموزان، ایثار و فداکاری را نه در گفتار بلکه در عمل به نسل آینده آموخت و آخرین درسش را روی تخته سیاه فداکاری و ایثار برای دانش‌آموزان و مردم نوشت و خود رویا شد و بر خاطرات ماندگار مردم پیوست.
عصر یکشنبه اتفاقی تلخ رقم خورد و روزگار خوش، لطافت هوا و شادی دانش آموزان دبستانی نوکجو روتک خاش را به خاطره ای سیاه در اذهان این آینده سازان ایران اسلامی تبدیل ساخت.

 

 "عسل" و "فاطمه" بی تاب بازگشت پدر هستند

طیبه شهنوازی همسر معلم فداکار با بیان اینکه حمیدرضا گلی بود که لیاقت زیستن در کنارش از من گرفته شد، می گوید: حمیدرضا همسری فداکار و معلمی نمونه بود که برای نجات سه دانش آموز جانش را فدا کرد و من با دو فرزند دختر خردسال تنها ماندیم و هیچ چیز نمی تواند جای خالی او را برایمان پر کند.

طیبه می گوید: خرداد ماه امسال ازدواجمان به پنج سالگی می رسد اما دیگر حمید رضا در کنارم نیست تنها عسل و فاطمه حاصل ازدواج مان همدمم می شوند.
وی با بیان اینکه صبح روز حادثه حمید رضا زودتر از خواب بیدار شده و فرزندانم را در آغوش گرفته و بازی می کرد، ادامه می دهد: از او پرسیدم چه شده چرا زود بیدار شدی که خندید و گفت دلم آغوش بچه ها را خواست.
با بغض ادامه می دهد: ساعت11 بود که خواهرم به من خبر داد که حمید رضا فوت شده است شوکه شده بودم باورم نمی شد حمید رضا را دیگر ندارم.

 

شانه های زنانه ام به تنهایی بار زندگی را به دوش می کشند

همسر این معلم فداکار اضافه می کند: فرزند کوچک دو ساله ام به بیماری سندروم داون مبتلاست و کوچ زودهنگام همسرم، بار مشکلات زندگی را به تنهایی به دوش من انداخته است. داغ از دست دادن همسر خیلی برایم سنگین است اما بزرگ کردن این دو کودک 2 و 4 ساله سنگین تر. در منزلی اجازه ای سکونت داریم و حتی برای من پرداخت مخارج توان بخشی و گفتار درمانی فرزندم بسیار دشوار است.  
وی می گوید: از وزیر آموزش و پرورش و مدیرکل آموزش و پرورش تقاضا دارم تا بخشی از مخارج فرزندان ما را متقبل شوند. 16 واحد دیگر باقی مانده است که مدرک لیسانس بگیرم و اگر خانه دار باشم و در هیچ ارگانی مشغول به کار نباشم از عهده خرج و مخارج خانواده بر نخواهم آمد.
وی در پایان می گوید: عسل و فاطمه بی تاب بازگشت پدر هستند هر شب گریه می کنند و می گویند به بابا زنگ بزن بیاید.

 

نبود اورژانس در مسیر
مدیر مجتمع روتک نیز گفت: حمیدرضا فردی متدین و نماز خوان بود. خودش را وقف تربیت دانش آموزان کرده بود نه تنها در آن حادثه نیز خودش را سپر جان دانش آموزان کرد بلکه به نحوی خود را زیر آوار قرار داد تا دیگر همکار معلم خود را نیز از خطر نجات دهد. 
 ضابط شهنوازی افزود: در همان دقایق ابتدایی که حمید رضا گنگو زهی مصدوم شد او را سوار بر خودرو کردند و به سمت بیمارستان بردند اما جای تاسف دارد که در مسیر 400 کیلومتری حتی یک اورژانس هم وجود نداشت که او را به صورت موقتی مداوا کند.  اگر در این مسیر یک اورژانس بود شاید امروز حمیدرضا در کنار دیگر همکار مصدومش بود و پس از مداوا و مرخصی از بیمارستان دوباره به مدرسه باز می گشت.
 
آمبولانس نبود،ماشین ام پنچر شد و حمیدرضا جان داد
عبدالغفور شهنوازی همکار حمید رضا که زیر آوار دیوار مدرسه رفته بود و حال مجروح در بیمارستان غم از دست دادن دوستش را به دوش می کشید با بغض با بیان اینکه ما با هم در یک کاسه نان می‌خوردیم. حالا شما خودتان بفهمید من چه احساسی دارم، می گوید: زنگ تفریح بود. با حمیدرضا در حیاط مدرسه بودیم و بچه‌ها را کنترل می‌کردیم. اصلا نمی‌توانم بگویم آن لحظات چگونه گذشت. حمیدرضا دید که دیوار می‌لرزد و فریاد زد ولی بچه‌ها نشنیدند. به سمت آنها دویدیم. خیلی سریع اتفاق افتاد، درست مثل همان گردبادی که در یک لحظه به مدرسه نزدیک شد و دیوار خرابه دو متری نزدیک محوطه مدرسه را لرزاند.
عبدالغفور می‌گوید: نتوانستیم خودمان را نجات دهیم. اما حمیدرضا تمام بدنش در زیر آوار ماند و به سرش ضربه خورد.
مدرسه معلم دیگری هم داشت که با کمک مردم محلی همکارانش را از زیر آوار درآورد. بچه‌های مدرسه تا رسیدن کمک فقط فریاد می‌زدند و گریه می‌کردند. دیواری که تا دقایقی پیش پناه بازی آنها بود حالا معلم‌های‌شان را دفن کرده بود. 
عبدالغفور با بدن زخمی و پای شکسته بدن نیمه‌جان همکارش را سوار خودروی پرایدش می‌کند و به همراه یکی از محلی‌ها، راهی شهر می‌شود. اما این تنها بدشانسی عبدالغفور نبود. بعد از عبور از چند پاسگاه مرزی و ناکام ماندن در پیدا کردن درمانگاه، پزشک یا بهیار، خودرو‌ی او پنچر می‌شود و در آن شرایط سخت مجبور می‌شود پنچری ماشین را بگیرد و دوباره به سوی شهر راهی شود.
اما حمیدرضا چند دقیقه بعد در ماشین دوستش جان می‌سپارد.
عبدالغفور می‌‌گوید: آنتن‌دهی موبایل در نقاط مرزی ضعیف است و مسافت‌ها دور، به همین خاطر خودم خواستم او را به بیمارستان برسانم در بین راه خودروی آموزش و پرورش که البته هنوز از حادثه خبر نداشت به عبدالغفور برمی‌خورد ولی دیگر رسیدن این خودرو و خودروی اورژانس فایده‌ای نداشت. 
عبدالغفور ادامه می‌دهد: به برادر بزرگش خبر دادم نتوانستم بگویم حمید فوت کرده، گفتم بی‌هوش شده، خودش را به محل رساند و جنازه برادرش را دید. نمی‌توانم بگویم من چه حالی داشتم، اصلا نمی‌فهمیدم دور و برم چه می‌گذرد، هنوز هم در شوک هستم.

به راستی تلاش قابل تقدیر حمیدرضا رستم خاش و پهلوان بزرگ تبار یلان شاهنامه جلوه ای دیگر از وحدت در سیستان و بلوچستان را رقم زد تا بار دیگر به دشمنان ثابت کند که علی رغم تلاش تفکرات افراطی و تکفیری و شهادت 23 دانش آموز در سیستان و بلوچستان همچنان مردم بلوچ و سیستانی حماسه فداکاری خلق می کنند و فدای آینده سازان ایران می شوند.