جوجه ماشینی‌های یک شاعر

به گزارش افکارنیوز،مرتضی امیری اسفندقه امروز یکی از مشهورترین و توانمندترین شاعران معاصر است. برخی‌ها می‌گفتند او فقط قصیده‌سرایی خبره است. اما با توجه به کارهای اخیر او که توسط انتشارات شهرستان ادب چاپ شد، حرف برخی‌ها را جدی نباید گرفت. البته سال‌های پیش‌ تک و توک از جناب اسفندقه اشعار خوب نیمایی شنیده بودیم و لطافت‌های طبع سرشار او در قالب مثنوی را در کتاب «رستاخیز حرکات» دیده بودیم.

«ورمشور» کتاب گران سنگی از جناب اسفندقه است که اخیراً به جامعه خوش ذوق و ادب دوست کشورمان تقدیم شده است.

ترکیب‌های بدیع و تازه، طنزهای اثرگذار و … بخشی از هنرنمایی‌های مرتضی امیری اسفندقه است. با هم دو غزل با عنوان‌های «جوجه ماشینی ۲ و ۱» ‌ از ایشان را می‌خوانیم؛

تو جوجه‌ی ماشینی، من آدم ماشینی

با من بنشین این جا، در تلخی و شیرینی

با من بنشین این جا، بنشین که سخن دارم

از سختی و آسانی، از شادی و غمگینی

از شاعرکان کر، از عارفکان کور

از عاشقک بی‌درد، معشوقک تزیینی

از همهمه‌های چپ، از دغدغه‌های راست

دین‌داری و آزادی، آزادی و بی‌دینی

تنهایم و بی‌سامان، تنهایی و بی‌سامان

جز رنگ نمی‌بینم، جز رنگ نمی‌بینی

رانده از در رأفت، مانده بر در الفت

مثل من تو هم آنی، مثل من تو هم اینی

فرقی من و تو با هم، داریم؟ نداریم، آه!

من آدم ماشینی، تو جوجه‌ی ماشینی

*

پر در آورده‌ای ای جوجه‌ی ماشینی من!

همدم شادی من! محرم غمگینی من!

با تو خوش می‌شود ای جوجه‌ی معصوم و یتیم!

نفس زندگی مرده و ماشینی من!

می‌کشم بار کدامین غم جان کاه به دوش؟

تو فقط باخبری از من و سنگینی من

راه در زیر و بم خلوت خاصم‌ داری

راه در عالم خوش بینی و بدبینی من

قرن معراج فلز، قرن سقوط مهر است

آه! ای همنفس تلخی و شیرینی من!

دین اگر این همه خیره سری و خودخواهی است

هیچ کس نیست در این شهر به بی‌دینی من

جیک جیک تو به آواز مبدل شده است

پر در آورده‌ای ای جوجه‌ی ماشینی من!

مرتضی امیری اسفندقه وام‌دار هیچ حزب و گروهی نبوده است و همیشه صفت مستقل را با موصوف امیری اسفندقه شاهد بوده‌ایم. شعرش خطاب به سیدمحمد خاتمی، شعرش برای فتنه ۸۸ و … همگی مبین عشق او به آرمان‌های انقلاب اسلامی است. به همه خوانندگان این یادداشت پیشنهاد می‌کنم برای شناخت بیشتر اندیشه‌های جناب اسفندقه شعر زیبای «من به شهیدان رأی خواهم داد» ‌ایشان را مطالعه فرمایند.

با غزل دیگری از دفتر زیبای «ورمشور» این چند سطر را پایان می‌دهیم؛

ملیله‌دوز لباسی بنفش بر تن داشت

به جای چشم، دو فانوس سبز روشن داشت

شنل به دوش، به میدان شهر آمده بود

به چشم، جاذبه‌ای مست و مردافکن داشت

کشانده بود به دنبال خویش مردم را

هزار عاشق حیران بدتر از من داشت

چنان پریچه‌ی پاکی ندیده بودم هیچ

کدام کوچه‌ی گمنام شهر، مسکن داشت؟

تنش به مخمل ناز حریری می‌مانست

میان سینه اگر چه دلی از آهن داشت

به دور گردن مرمر به جای گردن بند

قسم به عشق که خون مرا به گردن داشت

میان همهمه‌ی عابران گمش کردم

ندیده بودمش ای کاش! گر چه دیدن داشت