فوتبال اجباری با بعثی ها

به گزارش افکارخبر، چهارده یا پانزدهم تیر ماه بود که زمزمه های تبادل اسرای اردوگاه قوت گرفت. سربازها به جلوی پنجره آسایشگاه ها می آمدند و می گفتند به زودی ما را تحویل صلیب سرخ می دهند.

۲۹ مرداد ماه ۶۹ بود و از سه روز پیش تبادل اسرا آغاز شده بود. عراقی ها گفتند به مناسبت تبادل اسرای دو کشور باید با تیم ژاندارمری آنها مسابقه فوتبال بدهیم. وقتی موضوع را با حاج آقا ابوترابی در میان گذاشتیم گفتند عیبی ندارد ولی احتیاط کنیم.

بازی شروع شد. تیم ما خوب بازی می کرد. توپ را تا جلو دروازه عراقی ها می بردیم و دوباره بر می گرداندیم. می ترسیدیم گل بزنیم و آن وقت عراقی ها به جای توپ پای بچه ها را بزنند و برای همه مشکل درست شود. سی، چهل دقیقه گل نزدیم و وقتی از حاج آقا پرسیدیم چه کنیم؟ گفت: اگر تونستین گل بزنین.
گل اول را زدیم. اسرا در گوشه و کنار ایستاده بودند و تشویق می کردند. سربازهای عراقی هم با سوت و کفشان اردوگاه را روی سرشان گذاشته بودند. چند دقیقه بعد گل دوم را هم زدیم. فریاد خوشحالی اسرا بلند شد و از این کار بچه ها سربازهای عراقی کفری شدند و شروع کردند به لگد پرانی و جفتک انداختن.
از دید خودشان هم اصلا خطا نبود. به بچه ها گفتیم گل بخورند تا بلکه با جفتک هایشان به بچه ها آسیب نرسانند. بعد از گل طوری خوشحالی می کردند که انگار در عملیاتی پیروز شده اند. کف دستهایشان را به هم زدند و ماچ و بوسه و رد و بدل کردند. بازی دو بر یک بود ولی کماکان پای بچه ها را با توپ اشتباه می گرفتند تا اینکه داخل محوطه جریمه یکی از آنها را دراز کردیم تا پنالتی شان را گل کنند و دست از سر کچلمان بردارند.
گل شان را زدند و بازی به تساوی کشید. چند دقیقه وقت مانده را به این طرف و آن طرف دویدیم و در نهایت بازی با تساوی پایان یافت. فرمانده اردوگاه گفت صلیب سرخ تا یک ساعت دیگر وارد اردوگاه می شود. گفت همه به حمام بروند و آماده رفتن شوند.
همه با خوشحالی زیر دوش ها ایستادند و مشغول آماده کردن وسایلشان شدند. صلیب سرخی ها وارد اردوگاه شدند و به همه یک جفت کتانی و یک دست لباس آستین کوتاه نظامی دادند و اسامی بچه ها را نوشتند.
حاج آقا ابوترابی گفت من هم بروم و اسمم را بنویسم. می گفت چون عراقی ها روی من حساس هستند، ممکن است اتفاقی بیافتد. رفتم توی صف و اسمم را نوشتند. عراقی ها حاج آقا ابوترابی را بردند به یک کمپ دیگر. رفتیم با صلیب سرخ صحبت کردیم و گفتیم اگر او را پیش ما برنگردانند از آنجا نمی رویم. حاج آقا توسط یکی از بچه ها پیغام فرستاد که کاری نکنیم به ضرر همه تمام شود.