به گزارش فارس، شب عملیات کربلای پنج، غسل شهادت کرد. کوله اش را از نارنجک لبریز، سربند یا زهرا یش را بست. بند دلش را محکم کشید. پایش بیتاب تر از دل، با این همه داود رحيميجعفرآبادي بمب روحیه بود. وقت وداع، دست بچه ها را می چسبید. می گفت: سرت را بالا بگیر، سمت خدا. لبخند فوری.

یک نفر آدم و این همه رفیق. بچه ها عاشق و دلباخته اش بودند. یک جورائی آچار فرانسه روحیه بود.

شب عملیات کربلای پنج، نارنجک های که توی کوله اش داشت، رفته بود. توی یک شیار. زیر شنی تانک‌ها نارنجک می انداخت.

ظهر روز اول عملیات در شلمچه، فرمانده یک توپ ۱۰۶ شده بود.

شجاع و از قدرت تصیم گیری بالائی هم برخوردار بود. با اینکه خیلی شوخ طبع بود. در معرکه جنگ، ولی با برنامه ریزی دقیق، از روی اصول با دشمن می جنگید. با یک قبضه توپ ۱۰۶ حال تانک های بعثی را می گرفت. گلوله های توپ که تمام شد.

گفت: تا من یک دستی به سر و روی این توپ بکشم، شما زودی برید و گلوله برام بیارید. آخه از کجا. دویدیم و رفتیم. هر چه گشتیم؛ گلوله نبود. برگشتیم.

دیدم پای توپ ۱۰۶ تکیه داده، صورتش همه خونین. نرم نرم نفس می کشید. با سربند یا زهراء چشم هایش را بسته بود و ذکر می گفت: یا مهدی. یا زهرا. یا حسین شهید.

زانو زدم دستش را محکم چسبیدم. تمام صورت اش. دست هایش. سرش، همه جایش ترکش باران شده بود. دستش، توی دستم بود، صدایش قطع شد. پریده بود. آ‌سمانی آسمانی شده بود.

* غلامعلي نسائي