پایان انتظار 30 ساله +تصاویر

30 سال برای بی خبری کم نیست. هر کسی از همرزمانش آمده در خانه را زده و اطلاعاتی داده است. یکی گفته زخمی شده، دیگری گفته شاید اسیر شده باشد. آن دیگری گفته من شهادتش را دیده‌ام. اما وقتی نه عکسی زا او به جای مانده و نه پیکری که او را به خاک بسپارند. مادر و پدر نه رفتنش را باور می‌کنند و نه دلشان آرام می‌گیرد. 30 سال است که همه در این خانه چشم انتظارند. منتظرند تا خبری از سعید بیاید.

ساعت 10 صبح است. مادر و پدر شهید و دیگر اعضای خانواده خبر ندارند که شهیدشان پیدا شده است. قرار است چند نفری با هم خبر پیداشدن پیکر پسر را با مقدمه چینی‌های مرسوم به آن‌ها بگویند. سرهنگ ابراهیم رنگین رئیس معراج شهدای مرکز به همراه اباذر اسدی از کمیته جستجوی مفقودین می‌گویند: «ما فعلا داخل نمی‌شویم. شاید اگر مادر و پدر ما را ببینند ناگهانی متوجه خبر شوند و برایشان خوب نباشد. شما مقدمه چینی‌ها را انجام دهید، ما هم کم کم وارد می‌شویم.»

پدر: پسرم را خدا داده و خدا هم برده/با خدا معامله کردیم

زنگ در را می‌زنیم و خبرنگارها یکی یکی وارد می‌شویم و می‌گوییم برای مصاحبه آمده‌ایم. شروع می‌کنیم با دوربین‌ها و ضبط های روشنمان درباره شهید از پدر و مادرش سوال می‌کنیم. علی محمد حیدری پدر شهید می‌گوید:«21 بهمن امسال 30 سال از شهادتش گذشت. در ایذایی والفجر8 شهید شده است.» وقتی در مورد چشم انتظاری از او سوال می‌شود می‌گوید: « چشم انتظاری خیلی سخت است. هرکسی که عاشق باشد، با گذشت این 30 سال هم نمی‌تـ‌واند فراموش کند و سختی نداشته باشد. منتها نیروی صبری که خداوند به ما می‌دهد خودش جایگزین این سختی‌ها می‌شود. من کاسب هستم و مردم در درباره شهادت پسرم زیاد از من سوال می‌کنند. هر کس می‌پرسد من می‌گویم خدا داده و خدا هم برده. نه دست من است و نه دست شماست. معامله با خداست. امام حسین(ع) هم که به جهاد رفت نخواست حکومت بگیرد خواست آنچه که وظیفه اش بود و خدا خواست انجام دهد. چشم انتظاریم ولی هر وقت خدا هر چه خواست همان انجام می‌شود. باید دید او چه می‌خواهد.»

مادر: هیچ وقت از حضرت زهرا(س) نخواستم پسرم پیدا شود/تا وقتی گمنام است همردیف حضرت زهراست(س)

بی تابی اما در کلمات مادر نهفته‌تر است و بیشتر از لابلای جملاتش در مورد سعید خودنمایی می‌کند. عزت بیاری مادر شهید سعید حیدری می‌گوید: «من حقیقتا تا وقتی که می‌دانستم هنوز برای تفحص به جزیره ام الرصاص نرفته‌اند خیلی منتظر آمدنش نبودم ولی همینکه شنیدم می‌خواهند ام الرصاص را بگردند، گفتم انشاءالله جنازه اش می آید. هیچ وقت از حضرت زهرا(س) نخواستم پسرم پیدا شود، چون فکر می‌کنم اینگونه پسرم تا وقتی گمنام است هم ردیف حضرت زهرا(ع) است.» او می‌گوید:«سعید خیلی خوب، مظلوم ساکت، با ادب و با نماز بود. از سرکار که می‌آمد اول مسجد می‌رفت نماز و بعد می‌آمد خانه. 18 ساله بود که شهید شد. اگر الان زنده بود 48 ساله شده بود. سعید بچه اول خانواده بود.»

قاب عکس بزرگ شهید که بر دیوار خانه نصب شده است را می‌آورند و مادر آن را در آغوش می‌گیرد و درباره جملاتی که سال‌ها در سینه‌اش نگه داشته تا روزی با سعید درمیان بگذارد چند جمله ای بیشتر نمی‌گوید. او می‌گوید:« الان بیاید خیلی صحبت با او دارم. به او می‌گویم تا وقتی می‌توانستم سر خاکت بیایم نیامدی. الان دیگر پای رفتن ندارم. هنوز هم گاهی با عکسش این حرف‌ها را می‌زنم. اگر بیاید می‌گویم مادر چقدر دیر آمدی..» و این کلمات امان مادر را می‌برد و اشک‌هایش جاری می‌شوند...

جمعیت گرم روایت‌های پدر و مادر شده‌اند که صدای زنگ خانه به گوش می رسد. سرهنگ رنگین و اقای اسدی داخل می‌آیند. خوش و بشی کرده و به جمع اضافه می‌شوند. سرهنگ رنگین چند روز پیش را یادآوری می‌کند. او از روزی می‌گوید که پدر و مادر شهید برای انجام آزمایش DNA  به معراج شهدای تهران می‌روند. آن هم بدون اینکه کسی خبرشان کرده باشد یا آن ها را برای انجام این آزمایش فراخوانی کرده باشد.

همان زمان که مادر و پدر مراجعه کردند پیکر شهیدشان در تفحص پیدا شد

سرهنگ رنگین می‌گوید: « این وظیفه ماست که برای پدر و مادر شهدا گروه اعزام کنیم تا در خانه بیایند و نمونه DNA بگیرند. اما حاج اقا و حاجیه خانم خودشان تشریف آوردند معراج. من آن‌ها را فرستادم و کار نمونه گیری انجام شد. معمولا دوستانی که کار تفحص را انجام می‌دهند هر پیکری که پیدا شود و پلاک شناسایی داشته باشد، با ما تماس می‌گیرند و شماره پلاک را چک می‌کنند و اطلاع می‌دهند. مسئله خیلی مهمی که آن زمان پیش آمد این بود که همان زمان که مادر و پدر شهید از پیش ما رفتند. دوستان تفحص زنگ زدند و شماره پلاکی را دادند که متعلق به شهید سعید حیدری بوده است. الان پیکر شهید پیدا شده است. مبادله پیکر شهدا هم در مرز انجام شده و به زودی پیکر او را به تهران منتقل خواهد شد. حالا اینکه آن روز مادر چه چیزی با پسرش گفته بود که فرزندی که تا آن موقع پیدا نشده بود، نشانه‌ای نشان داد. ما نمی‌دانیم.»

صدای ناله و فریاد خواهرها بالا می‌رود. برادر و دیگر بستگانی که در خانه حضور دارند هم با صدای بلند گریه می‌کنند. اما پدر و مادر آرام اشک می‌ریزند. همه گریه می‌کنند و همدیگر را در بغل می‌گیرند. شاید احساس مبهمی همه را در بر گرفته است. نمی‌دانند باید خوشحال باشند که بعد از 30 سال از چشم انتظاری در آمده‌اند و خبری از سعید به آن‌ها رسیده یا باید ناراحت باشند که استخوان‌های پوسیده پاره تنشان بعد از سال‌ها که در خاک غربت مانده بود، پیدا شده و حالا باید خود را برای تشییع و خاکسپاری او آماده کنند. اما اشک های پدر و مادر که امیخته با شوق است پاسخ خیلی از سوال‌ها را می‌دهد. سرهنگ رنگین معذرت خواهی می‌کند و می‌گوید: «ببخشید که اینطور این خبر را مستقیم اطلاع دادم» و مادر و پدر همزمان با هم با اشک می‌گویند: «خوب کردید!»

مادر: روزهای آخر فقط نگاهش می‌کردم/آهسته می‌گویم خدایا بی‌اثر باشد...

یکی می‌پرسد: «هیچوقت شد که وقتی بگوید می‌روم به جبهه بگویید نرو؟» پدر می‌گوید: « نه! هیچ وقت نگفتم. سه ماه رفت کردستان و برگشت گفت میخ‌واهم به جبهه جنوب بروم. گفتم بابا تو که رفته‌ای دیگر جنوب برای چه؟ گفت چون امام گفته بگذار بروم. رفت جنوب اما دیگر برنگشت.» مادرش هم می‌گوید:« من خیلی هم دوست داشتم که برود به جبهه و هیچ وقت نمی‌گفتم نرو. اما روزهای آخر یادم هست وقتی توی اتاق نشسته بود. من گاهی می‌رفتم و فقط نگاهش می‌کردم. می گفتم به اندازه کافی ببینمش که وقتی رفت منطقه دلم برایش تنگ نشود.»

مادر از بی تابی‌هایش بعد از شهادت سعید می‌گوید:«اوایل که زنگ می‌زدند از جا می پریدم. اما بعد کم کم دیگر عادت کردم. آنقدر به عکسش نگاه می کردم و گریه می‌کردم که یکبار یکی از همسایه‌هایمان خواب دیده بود. سعید توی خواب به او گفته بود که به مادرم بگو اینقدر به عکسم نگاه نکند و گریه کند.» یک بیت شعر زیر قاب عکس سعید با خط زیبایی نوشته شده که به سفارش مادر عکس سعید مزین به آن شده. مادر این بیت شعر را با صدای بلند در جمع می‌خواند: «کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرت/ ولی آهسته می‌گویم خدایا بی‌اثر باشد...»

مصیبت خوانی پدر شهید حیدری برای امام حسین(ع)

پدر در این هنگام صبورانه و با استقامت همچون اولیای خدا یاد شهدای کربلا و مصیبت‌های عظمای حضرت اباعبدالله حسین(ع) را زنده می‌کند و می‌گوید:«موقعی که حضرت علی اکبر(ع) جلوی امام حسین(ع) راه می‌رفت ایشان گفت پسرم شما که مقابلم راه می روی من فکر می کنم پیامبر(ص) راه می رود. چون همه چیز شما شکل پیامبر(ص) است. آن علی اکبر(ع) که رفت شهید شد و امام حسین(ع) صبر کرد. من هم بعد از شهادت سعید از امام حسین(ع) خواستم به من هم صبر بدهد. در روزگاری که می‌خواندند: «جوانان بنی هاشم بیایید علی را بر در خانه رسانید/خدا داند که من طاقت ندارم/ علی را بر در خیمه رسانم...» اشک کلمات پدر را بریده بریده می‌کند و حالا پدر در مصیت مولایش هست که اشک می‌ریزد. او در روایت از امام حسین(ع) و روضه او چند خطی هم با صدای گرمش مصیت خوانی می‌کند.

پدر ادامه می‌دهد:«همیشه می‌گفتیم باید خودش بیاید و او هم خودش بعد از 30 سال بالاخره آمد. من و مادرش عادت داریم که پنج شنبه‌ها می‌رویم بهشت زهرا. یکبار مسئول اتوبوس به من گفت: "چرا سر قبر شهید نرفتی؟" من گفتم: "من اینجا قبری ندارم. فرزند من مفقودالاثر است این هم که می‌بینی هر هفته می‌آیم به خاطر شهدای گمنام است تا دستی روی خاکشان بکشیم."... » مادر حرف او را اینگونه تکمیل می‌کند:« همان اول که گفتند بیاید قبر خالی بگیریم گفتیم نمی‌خواهیم چون نمی‌دانستیم که اسیر است یا شهید شده تا اینکه عکس شهادتش را از سپاه پیدا کردیم و گرفتیم. دیگر تایید کردند که شهید شده است. اما دیگر برایش قبری نگرفتیم.»

برادر شهید: به پدر و مادرم تبریک می‌گویم

هادی حیدری برادر کوچک شهید است. او می‌گوید: «من 11 سال از سعید کوچکتر هستم. 6 ساله بودم که او شهید شد. یعنی خیلی کوچک بودم و طبیعتا چیز زیادی یادم نیست. تنها چیزی که از آن روزها به خاطر دارم، این است که قاب عکس برادر روی دیوار مقابل آشپزخانه زده شده بود و مادرم روزها در آشپزخانه ظرف می‌شست و به قاب عکس نگاه می‌کرد و در حین کار دائما اشک می‌ریخت. الان هم که سعید پیدا شده به مادر و پدرم تبریک می‌گویم.» هادی این را می‌گوید و می‌رود و صورت پدر و مادر را با اشک می‌بوسد و با بغض می‌گوید: « مادر!دیدی بالاخره پسرت آمد.»

هادی حیدری معتقد است امسال اوضاع خانه طور دیگری بود و انگار به همه الهام‌هایی می‌شد که سعید برمی‌گردد. او می‌گوید: «یک ماه پیش خواب دیدم که جنازه‌اش را اورده‌اند اینجا و دارم استخوان‌هایش را نگاه می‌کنم. 28 صفر بود که توی هیئت سعید را یاد کردیم و به مداحمان آقا محسن گفتم برای سعید بخوان که دیگر بیاید. آنجا انقدر گریه کردیم که پدرم از حال رفت.»

خواهر شهید: از او شفاعت خواستم گفت تو حالا حجابت را رعایت کن تا ببینم چه می‌شود

نرگس خواهر شهید حالا شروع می‌کند که از برادر بگوید. او می‌گوید: «سه سال از شهید کوچکتر هستم. 15 یا 16 ساله بودم که شهید شد. خیلی از او خاطره دارم. بار اول که به کردستان اعزام شد و برگشت. پیش ما مدتی ماند. نامه نوشتن به دوستانش در جبهه را خیلی دوست داشت. من انشایم خوب بود. گاهی اوقات جواب نامه دوستانش را از من می‌خواست که برایش بنویسم. من در دنیای نوجوانی خودمان به سعید می‌گفتم: "من می‌نویسم اما باید اگر شهید شدی تو هم آن دنیا شفاعتم کنی." او هم گفت: "به این خیال نباش. نمی‌شود که تو هر کار می‌خواهی بکنی تا من شفاعتت کنم. تو حالا حجابت را رعایت کن تا ببینم چه می‌شود."»

او ادامه می‌دهد: «سعید خیلی مهربان بود. من آن موقع نامزد داشتم. هر موقع سعید زنگ می‌زد می‌گفت: "با نامزدت خوبی؟ اذیتت نمی کند؟" ما تلفن نداشتیم. سعید به تلفن همسایه مان زنگ می‌زد. وقتی خبر می دادند سعید زنگ زده همه ما با ذوق می‌رفتیم تا با او حرف بزنیم. خیلی مواظب ما بود.»

قبل از عملیات قبری کنده داخلش می‌خوابید و مناجات می‌کرد

نرگس هم مانند برادرش معتقد است چند وقتیست سعید خانه را مهیای آمادنش کرده است. او در این باره می‌گوید:«سعید همه چیز را برای آمادنش آماده کرده بود. امسال 21 بهمن جور دیگری بود. همرزمش بعد از 30 سال امسال آمد و کلی خاطره از شب قبل عملیات تعریف کرد که: "قبل عملیات سعید موهای سرش را زده و حنا گذاشته بود. سه تا قبر کنده بودند و با چند نفر از بچه ها در آن قبرها می‌خوابیدند و دعا می‌خواندند. چند شب مانده بود به عملیات بچه‌ها را توی یک چادر جمع می‌کرد و می‌گفت بیاید با هم دعای کمیل بخوانیم و گاهی ما به شوخی به او می‌گفتیم سعید تو می‌خواهی شهید شوی ما که شهید نمی‌شویم بگذار بخوابیم."»

پاسخ حافظ برای آمدن برادر: به شهر خود روم و شهریار خود باشم

او حتی شعری را که در تفأل به حافظ برای آمدن سعید به فال نیک گرفته نگه داشته است و می‌گوید: «دو یا سه ماه پیش حافظ را باز کردم و گفتم حتما امسال سعید می آید. چون حافظ آورده بود:

"چرا نه در پی عزم دیار خود باشم/چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم/به شهر خود روم و شهریار خود باشم"

یاسین برایش خواندم و با او حرف زدم. و بعد از آمدن این فال به مادر زنگ زدم وگفتم: "حتما سعید امسال می‌آید."»

او ادامه می‌دهد: « گاهی به پدرم می‌گفتم بعد از 30 سال باید دل کسی که عزیز از دست داده آرام باشد. پس چرا هنوز داغ سعید برای همه ما تازه است. پدرم گفت: "چون سعید به خاک سپرده نشده. چون خاک سرد است و آرام می‌کند.»

نزدیک انتخابات آمد تا یک چیزهایی را به همه یاآوری کند

نرگس حرف جالب دیگری هم می‌زند. او معتقد است سعید هوشمندانه فهمید باید چه زمانی به همراه رفقای همرزمش به کشور بازگردد تا بعضی چیزها را به بعضی افراد یادآوری کند. او می‌گوید: «فکر می‌کنم الان چون نزدیک انتخابات هم هست. این شهدا آمدند تا همه یادمان بیاید چه خبر بوده است. یادآوری بشود و بدانیم برای چه می‌رویم و رای می‌دهیم. اگر مخالف هم هستیم برویم. حداقل برای شهدا برویم. اینها جانشان را برای انقلاب دادند آنوقت ما بخواهیم از یک رای دادن اجتناب کنیم؟ درست نیست.»

برادر بزرگتر تلفنی با خبر می‌شود/حالا همه شیرینی پخش می‌کنند

حمید برادری که یکسال از سعید کوچکتر است و از همه خواهر برادرها به او نزدیکتر بوده هنوز خبر ندارد که برادرش پیدا شده است. با تلفن همراه به او زنگ می‌زنند تا خبرش کنند. تلفن روی آیفون است تا همه واکنش او را در مقابل این خبر بشنوند. هادی پشت خط به حمید می‌گوید:«حمید زودتر خودت را برسان و بیا پیش ما. می‌دانی مهمان ویژه ما امروز کیست؟

-نمی‌دانم

-یک حدسی بزن. به دلت هم نیفتاده؟

-فکر می‌کنم شاید فرمانده سعید باشد.

-نه داداشم خود سعید آمده؛ سعید برگشته، پلاکش را آورده‌اند و ظهر هم خودش را می‌آورند.

- یا امام زمان(عج)

او هم مثل سایرین تعجب می‌کند و تکرار می‌کند: «تو را به خدا؛ راست می‌گویی؟...»

دقایقی بعد حمید هم به جمع اضافه می‌شود و مادر و پدر را در آغوش می‌گیرد و با صدای بلند گریه می‌کنند.

هر نفر جدیدی که از بستگان خبر را می‌شنود و می‌اید. بی تاب و اشک ریزان به پدر و مادری که بعد از 30 سال چشم به راهی حالا خبر پیدا شدن فرزند ارشدشان را شنیده‌اند، تبریک می‌گویند. خانواده بین حاضرین شیرینی پخش می‌کنند. آلبوم‌های سعید دست به دست می‌چرخد. و همه از جایگاه والای این شهید 18 ساله برای یکدیگر سخن می‌گویند.

و داستان شهدای مقاومت و مردانگی خانواده‌های آن‌ها در جغرافیای اسلام و گفتمان پایمردی تمام شدنی نیست.