سلام قاسم من! سلام بابا! سلام دلاور!

استاد سید مهدی شجاعی را باید یکی از بزرگترین نویسندگان این مرزو بوم دانست. داستان های شیوا و زیبایش هنوز در ذهن خیلی از فرزندان ایران ماندگار است. این مطلب داستانی پیرامون دفاع مقدس است:

امشب پنجمین شبی است که تو بر خاک آرمیده‌ای و دست محرم باد کاکال‌هایت را پریشان می‌کند. بی معنی است اگر بگویم که دلم پیش توست، تو خود دل منی که اکنون بر خاک افتاده‌ای و دیگر نمی‌تپی.

دل مرده نیستم که هرگز نمرده‌ای، دلسرد هم نیستم که تو به خورشید گرما می‌دهی، چطور بگویم؟ دل خسته، نه دلریش هم نه، دلخوشم، که تو خوشحال و سرخوشی از آن دم که تو آنجا خفتی، من تا به حال نخوابیده‌ام، از آن لحظه که تو قرار یافتی، من آرام نگرفته‌ام.

بی‌قراری ام را نگذاشته‌ام کسی بفهمد اما تو فهمیده‌ای لابد.

در این پنج شبانه‌ روز تو حتما نوازش مدام این نگاه خسته را به روی پیکر شکسته‌ات احساس، کرده‌ای.
تمام این پنج شب و روز که از فراز آن تل خاک، تو را می‌نگریسته‌ام، در بیابان و ذهنم راهی می‌جستم که به تو دسترسی یابم و از دسترس آتش دورت کنم.
اما دیدی خودت که میسر نبود قاسم من!
آتش بود که از دو سو می‌بارید و نفس خاک را می‌برید و اکنون مگر نه چنین است؟ آری ولی طاقتم تمام شده است.
این که الان می‌آیم محصول تصمیم هم الان نیست. از همان ابتدا که ترا نشانم دادند و از همان ابتدا که آن دوربین دوست داشتنی پیکر تو را پیش چشمم کشید، تا کنون در التهاب و اضطراب این تصمیم بوده‌ام که چگونه ترا از معرکه در ببرم. نجاتت دهم از این وانفسای خون و گلوله و آتش. پس از سینه خیز آن سوزش سینه‌ای است که این پنج شنبه و روز دست و پنجه‌ام را برای رفتن نرم می‌کرده است.
هم الان اگر بدانند دیگران که چه می‌کنم، بی تردید ممانعت خواهند کرد و مرا باز خواهند داشت.
نه که بگویند، نباید چنین شود. بلکه خواهند گفت که این کار تو نیست و خود بار این رسالت را بر دوش خواهند کشید. و رضای من در این نیست.
با خود عهده کرده‌ام که بیایم و تنها بیایم و پیکر ضعیف و سبکت را همراه با غم سنگینت و خاطره‌های شیرینت تنها بر دوش بکشم.

و پدری معنایش همین است.

اگر پدری بتواند سنگینی غم فرزندش را با دوش دیگران تقسیم کند که کمر خودش تا نمی‌شود، نمی‌شکند و موهایش به سپیده نمی‌نشیند. این همه از آن است که پدر چنان بار سنگینی را یک تنه بر دوش می‌کشد.
از وقتی که خبر رفتنت را شنیدم و بر خاک افتادنت را دیدم، در برخوردهایم با دیگران یک لبخند افزوده‌ام به آن چه که سابق داشته ام.
درست است که عمده وقتم را صرف نگریستن به تو کرده‌ام اما آنچه با دیگران بوده است چنین بوده است.
نخواستم که شریک داشته باشم برای غم و در آن دیار برای پاداش و رضای خدا.
داشتم عطش سنگر‌ها را مرتفع می‌کردم. آب می‌دادم به بچه‌ها - دیده بودی که - خواستند مقدمه بچینند در گفتن خبر شهادتت.
می‌دانستند که مادر نداری و برادر و خواهر، و می‌دانستند که من و تو مانده‌ایم فقط از آن خانوار بزرگ ایل مانند که دستم موشک به دامن حیاتمان نرسیده.
و می‌دانستند پیوند محکم دوستیمان را و انس و الفتان را.
و از همین رو می‌خواستند مقدمه بچینند.
گفتند: تنها خداست که می‌ماند و من گفتم: تنها قاسم نیست که می‌رود با حیریت و تعجب سؤال کردند که: کسی چه گفته است؟
گفتم: رفتن همگان و ماندن خدا را خود گفته است؛ نه اکنون که از دیر باز و قاسم من هم چیزی بیش از همگان نداشته است.
گفتند: خبر را چه کسی آورده است؟
گفتم: بوی پسر؛ بوی خون آغشته پسر.
به خدا قسم که دروغ نگفتم اگر نبودی بوی تو قاسم در این تاریکی شب که ماه هم در کار جدال با ابرهای سیاه است، من جهت چگونه می‌گرفتم و راه به سوی تو چگونه می‌یافتم؟
تو باور نمی‌کنی پسر که وقتی به خانه می‌آمدم و تو بودی، لازم نبود که از لباست، کفشت و صدایت، بودنت را دریابم، بوی تو حضورت را در خانه فاش می‌کرد بی آنکه خود بدانی.
و اکنون این بوی توست که مرا سینه خیز به سوی تو می‌کشاند.
این منورها که از ظلمت سنگر دشمن بر می‌خیزند. کار را بر پدرت مشکل می‌کنند.
بیابان به کف دست می‌ماند و روشنی این منورها هر حرکتی را در پهنای دست لو می‌دهد. دشمن می‌خواهد بیداریش را به رخ بکشد؛ به آدمی می‌ماند که در خواب راه می‌رود؛ افتادنش حتمی است. وقتی صدای توپ و خمپاره‌ها قطع می‌شود چه سکوت هول انگیزی بر دشت سلطه می‌یابد. دل مین انگار می‌خواهد بترکد.
چشم‌هایم را عراقی که از پیشانی سرازیر می‌شود، می‌سوزاند؛ آن قدرها هم که به نظر می‌آمد، صاف نیست، فراز نشیب دارد.
نه پدرجان خسته شدم؛ می‌خواهم عرقم را بخشکانم و قدری رمق با پاهایم برگردانم. خسته هم اگر شده باشم چه چاره؟ پیرمردم راستش را بگویم؛ تا این جا را هم که آمد، قوت من نبود، عشق تو بود که مرا می‌کشید. من کجا می‌توانستم این همه راه را یک ریز، سینه خیز بیایم. و این عشق تا مرا به تو نرساند، خلاصم نمی‌کند. خیالم ازاین بابت راحت است. خیال تو هم تخت باشد.
چه نسیم خنکی وزیدن گرفته است! در فروردین ماه جنوب همینن قدر هم از خنکی غنیمت است. ولی حیف، وقتی که به زانوها و سر آرنج‌هایم می‌خورد طعم مطبوعش را از دست می‌دهد و به سوزش بدل می‌شود. هان؟ انگار خیس است!

این آرنج‌ها و زانوها آن قدر بر زمین ساییده‌اند که پارچه‌ و پوست را از رو برده‌اند و به خون رسیده‌اند. با خداست که باری نماز صبح، این خون‌ها پاک بشود.
با دوربین که نگاه می‌کردی، مسافت این همه نبود. در این سیاهی محض تشخیص هم نمی‌شود داد که چقدر از راه مانده است.
این سنگ‌های تیز، حرکت عقربه‌های ساعت را کند می‌کنند و شاید رفتن من را.
آن چه نگران کننده است بیم دمیدن نابهنگام سپیده است.
هر شب اگر سپیده دوست داشتنی بود و انتظار کشیدنی، امشب، تو زیباتر از سپیده در انتظار منی.
می‌آیم، می‌آیم و عطش لبهایم را به ضریح چشمانت جبران می‌کنم.
این صدا، صدای چیست؟ صدای حرف؟ در این بیایان برهوت؟
چه بی فکری کردم من که تفنگی چیزی برنداشتم به سنگرهای عراقی اگر رسیده باشم چه؟
کاش لااقل رفتن را به کسی می‌گفتم که اگر بازگشتم ممکن نشد… اگر جنازه‌ام در بایان پیدا شد. نزدیک سنگر عراقی‌ها… بدانند که برای چه آمده‌ام…
… ولی نه بچه گانه است این فکر، مهم خداست، که می‌داند؛ مهم رو سفیدی در پیشگاه اوست. او می‌داند که برای چه آمده‌ام. اگر مرا از جمله دوستان نپندارد، در زمره دشمنان نمی‌شمارد. می‌داند که آمده‌ام جنازه پسرم را از چنگال آتش دشمن در ببرم.
خدایا! خودت که می‌دانی و این مرا بس است تو کمک کن که بس باشد، نگرانی دانستن دیگران در دل نباشد. اکنون چاره‌ای نیست. جز آرام گرفتن و گوش سپردن، که صدا از کجاست.
حرکت کردن و نزدیک‌تر شدن خطرناک است، گوش‌ها را فقط تیز باید کرد.

- از محراب به ذوالفقار … از محراب به ذوالفقار … از محراب به ذوالفقار و الله که این سنگر دیده بان خودی است.

دشمن، محراب و ذوالفقار چه می‌داند چیست.

پیش از آن که چگونه حرف زدنشان خودی بودنشان را ثابت کند چه گفتنشان از را پس اثبات این مدعا بر می‌آید. اکنون حضور خودم را چطور برایشان توجیه کنم؟

سلام! بچه‌های من! خودم‌ام، نترسید، خسته نباشید… هان؟ اسمم را از کجا می‌دانید؟ …در این ظلمات چطور مرا شناختید؟ … صدایم مگر چه نشانه‌ای دارد؟ نه، نمی‌نشینم، نیامده‌ام که بمانم… آب؟ برای آب آوردن نیامده‌ام، ولی دارم، یک قمقمه آب دارم… بخورید… نوش جانتان… قربان هوشتان درست حدس زدید، برای قاسم آمده‌ام… نه که ببینمش فقط … آمده‌ام که ببرمش… همه این حرف‌ها را می‌دانم ولی دلس است دیگر و محبت پدری. دل که همیشه با حرف‌های منطقی آرام نمی‌گیرد. گاهی وقت‌ها هم از اوامر عقل، سر می‌پیچید. به هر حال برای این منظور آمده‌ام…
نه، این دیگر محال است، این را نمی‌پذیرم، اگر بگویید برگرد برمی‌گردم ولی به شما اجازه جلو رفتن نمی‌دهم… به جان امام قسمتان می‌دهم که اصرار نکنید، کارتان را بکنید که از هر عبادتی ارزشمند تر است… باشد، برمی‌گردم همین جا.
خدا حفظ‌‌‌تان کند… مواظب خودتان باشید… محتاجم به دعایتان … علی یاراتان … خدا نگهدار.
این طور که معلوم است زیاد نباید مانده باشد؛ از حرف‌های بچه‌های هم همین طور بر می‌آمد.

آمدم قاسم جان؛
هوا انگار دارد روشن می‌شود، نباید سحر آن قدر نزدیک باشد، مگر چقدر از شب رفته است؟
نه، این ماه است که دارد برای دیدن رویت، از پشت ابرهای سیاه، سرک می‌کشد.
گودال هایی این‌ چنین باید جای گلوله باشد، توپ یا خمپاره.
خدا کند که پیکرت در امان مانده باشد از تهاجم این زبانه‌های آتش؛ که در امان مانده است.

این بو، بوی توست و این پیکر، پیکر تو باید باشد.
خدایا شکرت که حرام نشد آن همه زحمت.

سلام قاسم من! سلام بابا! سلام دلاور!
چه بوی عطری می‌دهی بابا. مگر نه پنج شبانه روز است که جان داده‌ای؟ این بوی عطر و گل از کجاست بابا؟
بگذار اول پیشانیت را ببوسم، نه دستهایت را، نه، نه، اول پاهایت را که این پای رفتن را خدا به تو داد و به من نداد.
یک عمر دست مرا بوسیدی بی آنکه شایسته باشم و من یکبار بگذار پای تو را ببوسم که شایسته عمری بوسیدن و بوییدن است.
نور مهتاب اگر چه به چهره‌ات جلای دیگری می‌بخشد، اما دشمن را هم بی خبر از این دیدار نمی‌گذارد.
آب آورده‌ بودم که خون محاسنت را شستو دهم؛ اما بچه‌های دیده‌بان، برادرانت تشنه بودند. خدا انگار آن آب را برای آنها در قمقمه من کرده بود. محاسن تو را خانه هم که رفتم شستشو می‌شود داد. آنها واجب‌تر بودند.

تون مهمان حوض کوثری قاسم!
برای همین این قدر آرام خوابیده‌ای، در خواب بارها دیده بودمت اما هیچ گاه چنین آرامشی ملکوتی در تو نیافته بودم.

مادرت چطور است؟ با همید انگار، نه؟ با برادرها و خواهرهایت. جمعتان جمع است، این منم که حسابی تنها شده‌ام.
حرف، زیاد با تو دارم. اینجا، جای گفتنش نیست.
جنازه‌ات را که بردم، نمی‌گذارم سریع دفنت کنند. یک شبانه روز برای سخن گفتن با تو وقت می‌گیرم. در این روشنی مهتاب، نشستن در کنارت، کار درستی نیست. من هم دراز می‌کشم، اما نه این سمت، آن طرف می‌خوابم که اگر دشمنی که در این نزدیکی است دیدمان به تو آسیب نرساند.
ای وای! باز هم انگار جنازه در این پایین هست. چند قاسم دیگر بر خاک افتاده است؟
قاسم جان! عزیز دل! پاره جگر!
می‌دانی که برای چه آمده بودم، آری ولی اکنون می‌خواهم دست خالی برگردم.
اگر تنها تو بودی، تو را می بردم؛ اگر می‌تونستم همه قاسم‌های را از بیابان جمع کنم، باز تو را می‌بردم. اما بپذیر که بردن توی تنها، نهایت خود خواهی است؛ خدا پسندانه نیست. این بزرگترین گناه است که آدمی در این قاسم آباد، تنها یک قاسم ببیند، قاسم خودش را ببیند.
من می‌روم، تنها و دست خالی.
اما نه.
بگذار این نوار سبز «کربلا ما می‌آییم» را که با خون سرخت امضا کرده‌ای از پیشانیت باز کنم و زیباترین یادگاری تو را بر پیشانیم داشته باشم.
من میروم اما شاید با حمله بچهها بازگردم؛ زمانی که همه را بتوانیم با خود ببریم، این چند قاسم دیگر را که در این نزدیکی خوابیدهاند. شاید هم باز نگردم الان روز میشود و بیابان غرق آ