دلنوشته‌ای درباره دیدار اخیر شاعران با رهبر

افسانه غیاثوند از شاعران کشورمان که برای اولین بار در جلسه دیدار شاعران با رهبر انقلاب حاضر بوده، دلنوشته‌ای درباره این دیدار نوشته است که در ادامه می‌خوانید:

پشت تلفن مونده بودم چی بگم، پرسیدم: شرایط خاصی داره؟

خانم یوسفی بودن پشت خط، گفتن: نه، فقط کارت ملی همراه داشته باشین.

پرسیدم منظورم از نظر...؟ (و بعد از کمی مکث) چادر و میگم، اجباره؟ 

گفتن: نه! اما خانوما معمولاً پوشش چادر رو انتخاب می کنن.

خندیدم و گفتم: این یعنی اینکه باید به فکر دست و پا کردن یه چادر باشم، شده از نوع مسافرتی‌اش...

دعوت شده بودم برای مراسم دیدار هر سالهٔ شعرا با رهبر. به همین سادگی!

                                                                                                                  ...

پیش‌ترها بر این باور بودم که حضور خیلی‌ها میون اون جمع از سر عشق و خواستن نیست منافع و ملاحظاتی رو دنبال می کنن یا فقط می رن که از جریانی جدا نمونده باشن اما حالا از صبح مدام به خودم نهیب می‌زدم که تو چی؟! تو هم برای عقب نموندن از قافله و جا نموندن از جریانی اینجا هستی؟ اصلاً مگه برای این جریان پر تلاطم شور و شعر حضور امثال تو هم لازمه؟

                                                                                                                 ...

رفته بودم. با یه چادری که اگرچه مال من نبود اما غریبی هم نمی‌کرد با من و سایهٔ سیاهش رو سرم سنگینی نمی‌کرد فقط اگه خدا قبول کنه و کم نشمرده باشم اون روز چهار باری از سرم افتاد و پهن زمین شد، فکر کنم پنجمین بارش هم موقع افطار و زمانی بود که خانم نانی زاد از روی زمین جمعش کرد و  با کمی عصبانیت زیر پوستی دستم داد و گفت: بگیر! پیداس که اصلاً چادری نیستی!

                                                                                                                  ...

اونجا بودم اما تصور اونجا بودنم برای خودم هم سؤال بود (اصلاً دروغ چرا، اولین باری بود که تو صف میون جماعت قرار گرفته بودم برای خوندن نمازی این همه دلچسب) شاید برای همین هم تعجب نکردم وقتی آقای نعمتی تو حیاط حوزه ازم سوالی پرسیدن که خودشون جوابشو می دونستن: بله! من اولین بارم بود که تو این جور مجالس حضور داشتم.

یادم افتاد که رهبر حین سخنرانی و اشاراتشون چند بار به فعالیت‌های مؤثر و دامنه دار «موسسهٔ شهرستان ادب» نگاه تحسین آمیزی داشتن، من هم برای اینکه سؤال آقای نعمتی رو بی جواب نگذاشته باشم گفتم: شما هم ظاهراً بلیطتون برده چون برنامهٔ امشب فقط مراسم تقدیر از شهرستان ادبی‌ها بود و جواب ایشون هم مثل همیشه لبخندی بود و بس.

                                                                                                                  ...

دلم می‌خواست بهش بگم: آنقدر حرص نخور دختر! اگرنه کوچیکتر از اینی می شی که هستی‌ها! بدون اغراق میون اون جماعت شاعر، کوچیکترین بود به لحاظ جثه و من مونده بودم که این همه عشق رو کجای وجودش جا داده بود!

بعضی‌ها عطش و اشتیاق توصیف ناپذیری داشتن برای دیدار و یکی از این بعضی‌ها «سیده سارا شفیعی» بود که ظاهراً با جاموندن کارت ملی‌اش تو حوزه تقدیر بر این بود که عطش و انتظارش تمدید هم بشه.

گندمک برشته‌ای بود پشت در بستهٔ بیت، یه پنج باری داخل رفته بود برای تفتیش بدنی و التماس، اما هر بار بیرون فرستاده بودنش، چون برای تأیید شدن هویتش، گیر یه تلفن بود و دستور از عالم بالا.

اون از هیجان و استرس زیاد دم غروبش، تو مسجد حوزه که افت فشار و سردرد شدیدش رو باعث شده بود این هم از قضیهٔ پشت در موندنش.

وقتی یکی از خانوما پرسید: چندمین باره که اینجا دعوت شدین، نذاشتم سیده سارا جواب بده با خنده و بد جنسی گفتم "البته همچین معلوم هم نیست که اولین بارشم باشه، چون هنوز که مشکلش حل نشده "و خندیدیم.

تو صف نماز جماعت وایستاده بود، شاید گریه هم کرده بود مثل خیلی‌های دیگه، گفت: بالاخره اومدم. به سرم زد از دلش دربیارم (شاید هم جو ملکوتی اذان روم اثر گذاشته بود) گفتم: در عوض حالا عطشت بیشتره و بیشتر قدر این لحظه ها رو میدونی، بعد هم با خوندن یه شعر نامرتبط و فقط صرف اینکه تلاش مثبتی کرده باشم گفتم: چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا!؟

                                                                                                                 ....

«دلم انگشتری از جنس دستان تو می‌خواهد» توی یه کاغذ کوچیک فقط همین یه جمله رو نوشته بود و تقلا کرده بود تا به دستش برسونه  و حالا «یه انگشتر عقیق، هدیهٔ آقا» درخواست سارا خانم بود که به این زیبایی و راحتی اجابت شده بود.

موقع برگشتن تو اتوبوس با دیدن انگشتری که برای دست‌های کوچیکش بی اندازه گشاد بود با خودم گفتم: الحق که ناقلاس، دزدانه با چراغ اومده بود و داره گزیده‌تر کالایی رو با خودش می بره اما من چی؟ همون یه دونه آدامسی‌ام که برای بعد از افطارم آورده بودم، تو تفتیش ازم گرفتن و خانم حسینجانی شاهد هستند که مرثیه خوانی هام مبنی بر اینکه اوربیت بود با طعم نعناع، هیچ افاقه‌ای نکرد برای تسکین درد و داغم.

درد و داغ خیلی‌ها هم از جنس دیگه ای بود: کودکان کار، مدافعان حرم و حرفهای از این دست، تو قالب واژه ها ریخته بودنش تا خونده بشه و به گوش رهبر برسه. البته فیض آقای فیض و دم نشاط بخش ایشون با خوندن نقیضه‌ای تو شب میلاد تونست روی لبها خنده‌های عمیق و دنباله داری بنشونه و دل همه رو از اینکه رهبرشونو شاد می بینن -ولو برای زمانی کوتاه - شاد کنه، اصلاً انگار ملاک طنز بودن شعر یا مطلبی که شنیده می‌شد خنده‌های ایشون بود به عبارتی حتی خنده‌های دسته جمعی هم برای شلیک شدن از چهرهٔ بشاش و آرام بخش رهبر خط می‌گرفت.

چه خوب شعر رو می‌شناخت، چقدر دوست داشتنی بود، چقدر شاعرا دوسش داشتن، چشم و چراغ ماست، شکر خدای خوب که هست!

خوب بود، خوش گذشت، خمود و خستگی در کار نبود، تا بود احوال‌پریسی بود و شعر بود و بیداری.

دارم با خودم فکر می‌کنم اگر کارت ملی همراهم نبود، اگر از این قافله جامونده بودم، اگر شاعر نبودم...

آیا باز هم میسر میشه این دیدار!