دو برادری که در یک لحظه به شهادت رسیدند

به گزارش فارس، شاید تا کنون از دلاور مردیها و شجاعتهای رزمندگان در هشت سال جنگ تحمیلی بسیار شنیده و روایتهای متفاوتی خوانده باشید. مطلبی را که در ادامه خواهید خواند گفتگویی است با مادر و برادر شهیدان اسماعیل و خلیل ذاکری. یکی از نکات جالبی که در زندگی این دو عزیز مشاهده میشود این است که هر دو برادر در یک لحظه اما در دو مکان متفاوت شهید شده اند. یکی در لبنان و دیگری در جبهه پنجوین به شوق رسیدن به معبود خویش پر کشیده و به شهادت رسیدند.


*فارس: لطفا خودتان را معرفی کنید؟
*واعظی: " فاطمه واعظی "، مادر شهیدان اسماعیل و خلیل ذاکری هستم. ۶۷ سال هم از خدا عمر گرفتم. اهل نائین هستم. پدرم " غلامرضا واعظی " را در کودکی از دست دادم و ایشان را به یاد ندارم اما مادرم مرحوم " معصومه واعظی " زن بسیار ساده و خوبی بود. ایشان بسیار مذهبی بود و به نماز خواندن ما و تقلیدمان بسیار اهمیت می‌داد. خانواده ما مقلد " آقای حکیم " بودند و ما رساله ایشان را داشتیم. وضع مالی‌مان هم معمولی بود. تا قبل از ازدواج در زادگاهم زندگی می‌کردم. ۱۶ ساله بودم که ازدواج کردم. حاج اسدالله همسرم که پسر خاله‌ام هم بود ۲۲ سالی داشت. از سال‌های قبل از ازدواج‌مان در خانواده بحث‌اش بود که ما با هم ازدواج کنیم، راستش خودمان هم بدمان نمی‌آمد. وقتی هم آمدند خواستگاری، خانواده سریع با عقد ما موافقت کردند. مهریه من یک ملک بود، چون آن زمان‌ها خیلی مرسوم نبود پول مهر کنند. بعد به خاطر مسائل کاری تصمیم گرفتیم به تهران مهاجرت کنیم.

*فارس: از حاج اسدلله برایمان بگویید؟
*واعظی: خوش اخلاق و بسیار مذهبی بود. نسبت به مسائل و وقایعی که دور و اطراف اتفاق می‌افتاد هم آگاهی داشت. ایشان در مراسم‌های مذهبی با توجه به شرایط خفقان آلود آن زمان شرکت می‌کرد. در جوانی رفت " کربلا "، یک خصلتی که هنوز خیلی خوب از ایشان به یاد دارم این است که مرتب در روز جمعه روی پشت‌بام می‌رفت و " زیارت عاشورا " می‌خواند، با قرائت کامل و ذکرهای صدگانه‌اش. شغل حاجی بنایی بود. اگر برای ساخت مسجد یا اماکن مذهبی از ایشان کمک می‌خواستند حتما قبول می‌کرد. در روستای ما دو مسجد ساخته شد که در هر دو آنها حاجی دست‌اندر کار بود. یادم هست برای ساخت " مناره‌های دانشگاه تهران " از ایشان کمک خواستند چون قرار بود روی آن با سنگ‌های ۳ سانتی و با خط کوفی کتیبه بنویسند و وقتی به دو - سه شرکت واگذار کرده بودند آنها نتوانستند خطوط را در این قالب در بیاورند. به همین دلیل ایشان این کار را قبول کرد، واقعا هم در کارش وارد بود و علاقه داشت.

*فارس: از آمدنتان به تهران بگویید؟
*واعظی: تهران که آمدیم در " قیطریه " خانه‌ای اجاره کرده و ساکن شدیم.

*فارس: خب جناب ذاکری، شما برادر بزرگتر شهیدان خلیل و اسماعیل هستید و به تبع از فعالیت‌های آنها بیشتر باخبرید. از مبازرات قبل از انقلاب آنها بگویید.
*ذاکری: خلیل و اسماعیل آن سالها ۱۴ - ۱۵ سالشان بود. روحانی مسجد به این دلیل که پدرم را از قبل می‌شناخت به آنها توجه ویژه‌ای می‌کرد. آنها مرتب در برنامه مسجد و نماز جماعت حضور داشتند. اولین تظاهراتی که در منطقه " قیطریه " شروع شد آنها حضور داشتند، یکی از تظاهراتی که من به همراه برادرم " خلیل " شرکت کردیم روز " ۱۷شهریور " بود که وقتی رفتیم به مردم ملحق شویم ایشان از من جدا شد و غروب آمد. می‌توان گفت: روزی ۱۸ ساعت مشغول فعالیت‌های انقلابی بودند تا لحظه شهادت.

*فارس: اخوی ها در چه سال متولد شدند؟
*ذاکری: " اسماعیل " متولد سال ۴۲ است و " خلیل " یک سال بعد از او در سال ۴۳ به دنیا آمد.

*فارس: کمی از ویژگی شهیدان بگویید؟
*ذاکری: آنها چند ویژگی داشتند، یکی اینکه خیلی با محبت بودند. به عقیده خودم عامل پیشرفت و موفقیت شان محبتی بود که نسبت به همه داشتند. حتی تا الان هم وقتی بین فامیل حرف آنها می‌شود همه از خوش رویی و برخورد خوب آنها می‌گویند. اسماعیل بسیار نسبت به بیت‌المال حساس بود. مثلا ماشین بیت‌المال دربست زیر پایش بود اما یک بار هم مادرم را سوار آن نکرد. یک خاطره‌ای در ذهنم هست از محبت و حسن تدبیر شهید " اسماعیل ". من تازه ازدواج کرده بودم و مادرم طبق عادت اول سبزی را برای درست کردن خورشت می‌شست بعد خرد می‌کرد اما روش خانم من اینگونه بود که اول سبزی را خرد می‌کرد و بعد می‌شست. یک روز خانم من یادش می‌رود سبزی را بشورد و همان رامی‌پزد وقتی مادر می‌پرسد که سبزی‌ها را شستی؟ ایشان می‌گویند: نه، فراموش کردم. " اسماعیل " شاهد گفت‌وگو آنها می‌شود. بعد از آماده شدن غذا مادرم از آن غذا نخورد اما اسماعیل ‌خورد و چندین بار هم " به به " و " چه چه " کرد که عجب غذای خوشمزه‌ای است و بیشتر از همیشه غذا خورد تا نکند یک وقت همسر من ناراحت شود. این خاطره‌ را خانم من بعد از سال‌ها برایم تعریف کرد.

*فارس: توسط ماموران طاغوت دستگیر هم شدند؟
*ذاکری. بله. " روز هفتم شهدای ۱۷ شهریور " رفته بودیم بهشت زهرا که موقع برگشت عده‌ای از جمله من و خلیل را دستگیر کردند و بردند کلانتری و ۱۰ روز هم بازداشت بودیم. اما در طول مبارزاتی که داشتند هیچ وقت ساواک آنها را دستگیر نکرد.

*فارس: تحصیلاتشان را تا کجا ادامه دادند؟
*ذاکری: اسماعیل دیپلم داشت ولی مسائل جنگ به آنها اجازه ادامه تحصیل نمی‌داد اما خلیل به درس علاقه نداشت. حتی وقتی کوچک بود به او می‌گفتم درس واجب است باید بخوانی اما می‌گفت: نمی‌خوانم هر کاری می‌خواهی بکن!

*فارس: روز ورود امام برادرانتان چه می‌کردند؟
*ذاکری: هر دو در انتظامات بودند و از طریق پسردایی‌ام " شهید واعظی " معرفی شده بودند. *فارس: حاج خانم، شما با رفتن به جبهه پسرانتان مخالفت نمی‌کردند؟ *واعظی: نه. می‌گفتند: مامان ناراحت نباشی‌ها. اگر ما شهید شدیم خوشحالی کن. منافق باشیم خوب است؟ تا می‌خواستم مخالفت کنم همچین حرف‌هایی را جلوی پایم می‌گذاشت.

*فارس: به عقیده شما چه می‌شود یک خانواده دو جوان خود را در راه خدا می‌دهند؟
*ذاکری: به نظرم به این دلیل که ایمان پدر ومادرم ریشه‌ای، عمیق و بامعرفت بود. قطعا وقتی معرفت آنها رشد کرد در به دنیا آمدن بچه‌ها تاثیر داشت. پدرم در سال ۴۲ یادم هست که نسبت به واقعه‌ای که اتفاق افتاده بود بی‌تفاوت نبود و نسبت به مسائلی که رخ می‌داد اشراف داشت. من هفته‌ای یک مرتبه صدای گریه پدرم را که " زیارت عاشورا " می‌خواند می‌شنیدم. مسیرهای زیادی باید طی می‌شد تا یک نفر به جایگاه رفیع شهادت برسد. مسیرهای مهم این راه " وراثت " و " تربیت " است.

*فارس: شده بود در عالم برادری با هم دعوا کنید؟
*ذاکری: " اسماعیل " بسیار بچه آرام، مودب و خودکاری بود چند سال مدرسه را بدون هیچ اذیتی به پایان رساند اما " خلیل " چون بی‌علاقگی نشان می‌داد نمی‌توانستیم نسبت به او بی‌تفاوت باشیم. " خلیل " به خاطر روحیه پرشور و نشاطش کارهایی می‌کرد که از سنش بزرگتری بود. وقتی ۱۲ سالش بود برای او یک دوچرخه خریدیم و فردا باخبر شدیم ۵ کیلومتر از محل‌مان آن طرف‌تر او را دیده‌اند. وقتی به او تذکر می‌دادیم اکثر مواقع با خنده سر و ته قضیه را هم می‌آوردم اما بعضی وقت‌ها که ما زیاده‌روی می‌کردیم جلوی ما می‌ایستاد و می‌گفت " کردم که کردم!

*فارس: آنها چند دفعه به جبهه رفته بودند که شهید شدند؟
*ذاکری: چون پاسدار بودند زیاد به جبهه می‌رفتند، البته " اسماعیل " در پایگاه شمیرانات مسئولیت هم داشت و در اعزام رزمندگان دخیل بود. درست به یاد ندارم اما فکر می‌کنم معاون مسئول پایگاه شمیرانات بود. من وقتی رفتم دوره آموزشی را گذراندم خواستم بروم جبهه آن قسمتی که من اسمم را نوشته بودم برای اعزام یک روز می‌گفتند: شنبه می‌بریم، آماده می‌شدم و می‌رفتم اما دوباره می‌گفتند: نه، دوشنبه بیایید و خلاصه دائم امروز و فردا می‌کردند. من به " اسماعیل " می‌گفتم دیگه گفتند حتما فلان روز می‌برند که ایشان می‌گفت: عجله نکن، هر وقت من بهت گفتم برو. حالا نگو یکی از کسانی که دست اندرکاران خود ایشان بوده و به من نمی‌گفت.

*فارس: چه هنرهایی بلد بودند؟
*ذاکری: آنها مداحی هم می‌کردند. شهدای قبل از خودشان را تشییع و در محل شور و نشاط به پا می‌کردند. اسماعیل چون مسئولیت داشت گاهی می‌شد مدتی جبهه نمی‌رفت. مردم با کنایه می‌گفتند بچه‌های مردم را می‌فرستند جبهه خودشان نمی‌روند.

*فارس: با شما که مادرشان بودید راجع به شهادت چه می‌گفتند؟
*واعظی: همیشه به من می‌گفتند: وقتی خانه شهیدی می‌روی گریه نکن! یادم هست وقتی پسرعمویشان شهید شد از جبهه تماس گرفتند که مامان عمو ناراحت نیست؟ رفتی اونجا گریه نکنی‌ها، مشکی هم نپوش. " اسماعیل " می‌گفت: من شهید شدم هر جا بودی خودت را برسان، " خلیل " هم درست همین حرف را می‌زد عاقبت هم همینطور شد و هر دو با هم آمدند، من هم خودم را رساندم.

*فارس: چه کسی خبر شهادت آنها را به شما داد؟
*ذاکری: " خلیل برای دادن آموزش نظامی رفته بود لبنان. از طریق بسیج سال ۶۲ وقتی اسرائیل به جنوب لبنان حمله می‌کند ایران برای آموزش لبنانی‌ها نیرو می‌فرستاد. خلیل ۴ ماه لبنان بود. وقتی شهید شد قرار بود۲ روز بعد به تهران برگردند اما اسرائیل مقر آنها را بمباران کرد و ۱۳ نفر آنها شهید شدند که الان در بهشت‌زهرا هم کنار هم هستند. به ما خبر دادند مقر آنها را در لبنان بمباران کردند و خلیل شهید شده تقریبا ۳-۴ ساعت بعد یکی دیگری از بچه‌ها آمد و به من گفت: فلانی برادرهایت شهید شدند. اول " اسماعیل " در " پنجوین " شهید شده بود که مادرم گفت: به " اسماعیل " خبر دهید که بیاید گفتم خبر دادیم در حالی که می‌دانستم او هم به شهادت رسیده. بعد از ظهر بود که هر دو شهیدمان آمدند.

*فارس: برادرهایتان از چه ناحیه‌ای به شهادت رسیده بودند؟
*ذاکری: وقتی در معراج شهدا بدن " خلیل " را دیدم تقریبا همه جای بدنش پر از ترکش بود اما " اسماعیل " یک ترکش کوچک اصابت کرده بود به قلبش که اصلا پیدا نبود. *فارس: تاریخ شهادتشان چه روزی است؟ *ذاکری: روی سنگ قبر هر دو ۲۷/۸ / ۶۲ به عنوان تاریخ شهادتشان حک شده است اما " اسماعیل " یک شب قبل از " خلیل " به شهادت رسید.

*فارس: وقتی خبر شهادت دو برادرتان را با هم دادند چه حسی به شما دست داد؟
*ذاکری: قبل از شهادت آنها تعدادی از جوان‌های فامیل به شهادت رسیده بودند و این موضوع برای ما مبهم نبود ولی وقتی من خبر شهادت هردو برادرم را به فاصله ۳-۴ ساعت شنیدم تعادل خودم را از دست دادم. یادم هست که بی‌تابی زیادی می‌کردم چون فقط من می‌دانستم هردوی آنها شهید شدند و بقیه فقط خبر " اسماعیل " را داشتند. زن عموی من وقتی حال من را دید گفت: وقتی " محمد علی " پسرعمویت شهید شد این کارها را نکردی. نمی‌دانستم چه طوری باید به بقیه بگویم.

*فارس: حاج خانم شما چه طور با خبر شدید پسر دوم‌تان هم به شهادت رسید؟
*واعظی: مادر شهیدی آمد منزل‌مان و به من گفت: حاج خانم سرت سلامت " خلیل " هم به شهادت رسید.

*فارس: خاطره‌ای از حساسیت آنها نسبت به بیت‌المال برایمان تعریف کنید.
*واعظی: بخاری عمویشان خانه ما بود. چند بار گفتم " اسماعیل جان " این بخاری را بذار پشت ماشین ببر خانه عمو، گفت: مامان این ماشین بیت‌المال است عموم هر وقت آمد اینجا خودش می‌برد. خانه برادرم کرج است یک بار هم به " خلیل " گفتم مادر با ماشین بیا من را ببر. گفت: مامان نمی‌شود این ماشین بیت‌المال است. پول بده و بیا من مسئولم.

*فارس: محبت " اسماعیل " به شما چگونه بود؟
*واعظی: به من بسیار محبت می‌کرد. یک روز صبح ساعت ۷ دیدم اسماعیل نان بربری گرفته بود و آمد. گفتم: مادر کجا بودی این وقت صبح؟ گفت: سحر آمدم اما دیدم خوابید رفتم مسجد و الان آمدم.

*فارس: روزهای قبل از شهادت آنها را به یاد دارید؟
*واعظی: " اسماعیل " یک هفته قبل از شهادت زنگ زد. بعد از احوالپرسی گفت: مامان دیگر نه منتظر خودم باش نه تلفنم و گوشی قطع شد. روز آخر هم می‌خواست برود گفت: مامان اگر یک روز دیگر بمانم می روم دست بوس امام اما جبهه واجب تر است.

*فارس: خاطره‌ای از خلیل بگویید!
*ذاکری: یک شب دزد آمد خانه ما و هر چی داشتیم از جمله ۲ قالیچه برده بود. " خلیل " بسیار پرشور و نشاط بود، گفت: من این قالی‌ها را پیدا می‌کنم. رفته بود کمیته(آن موقع " خلیل " ۱۷ سالش بود) که دوستانش گفته بودند دزدها اموالی را که می‌دزدند دو جا می‌برند برای فروش. " خلیل " رفت " ناصرخسرو " آنقدر گشت تا فرش را پیدا کرد. ایشان آموزش نظامی را در کمیته دیده بود و در مسجد به دیگران می‌آموخت. حتی خود من زیر نظر او آموزش دیدم.

*فارس: از جبهه رفتن آنها خاطره‌ای در ذهن دارید؟
*ذاکری: بله. یادمه برادرهایم که به جبهه میرفتند این شعر را زمزمه میکردند و کفن میپوشیدند "کفن بپوشان به تنم مادرم، مگر عزیزتر ز علی اکبرم". زبان حال و قالشان همین بود. واقعا راه جهاد و شهادت را آگاهانه انتخاب کرده بودند و تحت تاثیر جو آن زمان قرار نداشتند. بعد از دستگیری بهشت زهرا انگار آنها تازه راه را پیدا کرده بودند و نسیم این راه تازه به صورتشان خورده بود.