هشت سال دفاع مقدس، بخشی از حافظه تاریخی ملت ایران را از آنِ خود کرده است طبیعی است که شاهد رد پای دورانی که آنرا به نام «دفاع مقدس» می شناسیم، باشیم. در این عرصه شارعان و نویسندگان در کنار راویان حماسه ساز سعی کرده اند ورق ورق این تاریخ را به نگارش در بیاورند و در این میان زنان نویسنده نیز به سهم خود، آثار فاخری خلق کرده اند.

بیشتر این آثار در زمینه گردآوری خاطره ها و زندگی نامه داستانی است، روایت های شفاهی که  مورد توجه و تقریظ مقام معظم رهبری هم قرار گرفته اند. از این دست کتب فاخر می توان به آثار " سیده اعظم حسینی"، نویسنده کتاب دا"؛ " محبوبه معراچی پور"، نویسنده کتاب "عباس دست طلا"؛  "معصومه سپهری" نویسنده کتاب" نورالدین پسرایران"؛ اشاره کرد و صدالبته هستند نویسندگانی که بیش از یک دهه فعالیت خود را معطوف نوشتن در خصوص زنان شهید و مجاهدت های زنان مسلمان کرده اند، نویسندگانی چون " فریبا انیسی" که شاید بتوان لقب «پُرکارترین نویسنده زن در خصوص زنان مبارز و شهید" را به او داد.

در هفته بزرگداشت دفاع مقدس، پورتال خبری تحلیلی طنین یاس، میزبان دو بانوی نویسنده " فریبا انیسی" و " محبوبه معراجی پور" است. نشستی که از میان راه به گفت وگوی صمیمی و دلنشین تبدیل شد.

 

 

نویسنده کتاب "عباس دست طلا" در ابتدای کلام خود را اینگونه معرفی کرد:

 

 

محبوبه معراجی پور هستم. متولد 13 اسفند سال 1351 در منطقه پیروزی تهران. فارغ التحصیل کارشناسی علوم سیاسی از دانشگاه بین المللی امام خمینی قزوین و کارشناس ارشد پژوهش هنر هستم، همچنین فارغ التحصیل انجمن خوشنویسان ایران، فوق ممتاز انجمن در سال ۸۵ هستم.

از دهه  70 تا 60 خوشنویسی را آغاز کردم. این هنر حدود 18 – 17 سال عمر من را گرفت می شود گفت که خط شغل اصلی ام بود به طوری که یک سال، شبانه روز بین 16 تا 8 ساعت کار می کردم 30 تا 20 تابلو در سایزهای مختلف می نوشتم و نمایشگاه برگزار می کردم، بخشی از کارم را  تدریس خوشنویسی به خود اختصاص داده بود. 

در دوران جنگ تحمیلی در تهران زندگی می کردیم. از خانواده هایی بودیم که جنگ را از طریق تلویزیون دنبال می کردیم در واقع خاطرات من از آن دوران به ایستگاه های کمک های مردمی به جبهه ها، دیدن بخشی از وقایع جنگ از طریق تلویزیون و از همه مهمتر صدای آژیر قرمز و بمباران هوایی برمی گردد، در واقع آن زمان ها جسم ما در تهران بود و دلی با جبهه و رزمندگان داشتیم.

از خاطرات آن دوران بمباران هوایی و صدای آژیر قرمز و خاموشی چراغ ها و پناه گرفتن در زیرزمین خانه را به یاد دارم، لحظه ای که برای پناه گرفتن در زیرزمین خانه با اخلاقی عجیب باید دمپایی هایم را در تاریکی پیدا می کردم، کاغذ و مرکب و قلم را برمی داشتم و گهگاهی هم با روشن کردن چراغ صدای اعتراض خانواده را بلند می کردم!

 

 

    

 

چه شد که وارد دنیای نویسندگی شدید؟

 

 عید سال 1380 قرار بود که با اردویی دانشجویی به سفر مشهد برویم، اما زمان حرکت، امروز و فردا می شد.با تغییر زمان عده ای منصرف شدند و یک هفته مانده به عید قرار شد به جنوب سفر کنیم این سفر برایم بسیار عجیب بود.

در این سفر تقریبا 10 روزه به من خیلی خوش گذشت. روزهای اول از بُعد سیاحتی، تفریحی و پذیرایی خیلی به ما می رسیدند و از مناطق خوش  آب و هوای خوزستان و خرمشهر بازدید می کردیم. تا روز سوم که یک راوی به کاروان ما اضافه شد به دید تفریحی به این سفر نگاه می کردم

 زمانی که برای اولین بار به مناطق عملیاتی رفتم با نخل های سربریده رو به روشدم هنوز در حال و هوای خودم به سر می بردم! با دیدن نخل های سربریده از خودم می پرسیدم این نخل ها چرا اینطوری شده اند؟ آنجا تازه متوجه شدم که نخل ها زمانی می میرند که سرشان را بزنی با توضیحات روای کم کم حالم دگرگون شد و تحول عجیب و غریبی در من به وجود آمد.

من تا آن زمان، دفاع مقدس را قبل از اینکه ارزشی ببینم انسانی می دیدم. رزمندگان کسانی که رفتند تا از هموطن و همنوع خودشان حمایت کنند و این آدم ها برایم قابل ستایش بوده و هستند کسانی که  از یک سو به خاطر اسلام و امام و  از سوی دیگر به خاطر ما به جبهه رفتند .. آنجا دیدگاهم باز هم تغییر کرد.  

« روزهای اخر از شهدا خواستم اگر به من کمک کنید که از فداکاری شما و اقداماتی که انجام دادید، بنویسم  اگر - به من - یک قلم دل نشین و خوب بدهید، قول می دهم که از دلاوری های شما بنویسم .»  من تا اون وقت کتاب را کتاب های تحقیقی علمی قطور بالای 300 صفحه می دانستم! کتاب می خواندم و همیشه انشاءهای خوبی می نوشتم اما برای داستان آن هم از شهدا ننوشته بودم.

 یادم هست سال دوم راهنمایی خانم معلم موضوع انشائی داد که من علاوه بر خودم برا تمام همشاگردی هایم – 30 نفر-  نوشتم! معلم که نمره این انشاء را به عنوان نمره ثلث دوم درنظر گرفته بود متوجه این کار من شد، همه با نمره 20 این درس را قبول شدند جز من که یک 0 در کارنامه داشتم! ملعم مان به من گفت: همه انشاها را تو نوشتی و من از این کار تو ناراحت هستم آنقدر پدر و مادرم رفتند و آمدندتا قبول کرد 0 من را 10 کند.

بعد از این سفر – سال 1380- دوره داستان نویسی را در انجمن قلم ایران آغاز کردم. اولین استادم آقای احمد شاکری بودند که در دوره شش ماهه ای خدمت ایشان مهارت هایی را آموختم بعد از آن هم به جلسات نقد داستان آقای مجتبی شاکری وصل شدم و بعد با کلاس های داستان نویسی خانم تجار که روزهای سه شنبه برگزار می شد ارتباط گرفتم. اولین داستانی که نوشتم" مسیح من سلام "بود که رتبه کشوری آورد.

این کتاب حاصل کلاس های داستانویسی من بود، داستانی عاشقانه که در آن استاد مسیحی عاشق دانشجوی رشته پزشکی خودش می شود. این استاد برای رفتن به جبهه در بین دانشجویانش تبلیغ می کند مادر دختر مخالف حضور او در جبهه است بالاخره او هم به زحمت مادر را راضی کرده و همراه بچه ها پشت جبهه می رود. در ادامه داستان، استاد شهید می شود در حالی که آن دختر  به خاطر مسیحی بودنش هر بار به خواستگاری او پاسخ منفی داده است. در لحظه آخر استاد به او بسته ای می دهد و می گوید: اول این بسته را بخوان بعد جواب مرا بده. دختر وقتی بسته را می خواند و متوجه می شود که استادش مسلمان شده و نام ابوالفضل را برای خودش انتخاب کرده که جسد او را از زیر آوار و خاک بیرون می کشند!   

نوشتن این داستان برایم تجربیات زیبایی داشت. سر این کار باید جنازه می دیم، خواهرم دانشجوی دانشگاه تهران بود با چند استاد ارتباط گرفت تا من بتوانم جنازه در حال تشریح ببینم ، سال 80 جنازه برای تشریح کم بود ! با هماهنگی دکتر دوستی و دو سه تا اساتید سالن تشریح، توانستم در کلاس تشریح مردی بی هویت با قامت 190 سانتی متر شرکت کنم. باید سر کلاسی می رفتم که دانشجویانش برای  با اول بالای سر جنازه و تشریح آن شرکت می کردند! می خواستم عکس العمل آنها را ببینم تا بتوانم صحنه کلاس های دانشجویان را در داستانم به قلم بکشم. 

 

 

 

نترسیدم اما حس خواستی داشتم، بار اول جسد را با چهره ای کاملا دفرمه دیدم اما در کلاس تشریح سر و صورتش را با پلاستیک سیاه پوشانده بودند تا بچه ها نترسند، 8 دختر و 4-3  پسر .. اتفاقی قشنگی افتاد یک دفعه در حال تشریح، دست جسد که با فاصله از لبه تخت ،خیلی عادی در کنارش قرار داشت خود به خود پایین افتاد! ناگهان همه دانشجویان که لب تخت چسبیده بودند جیغ زدند و چند قدم عقب رفتند و اینجا بود که رمان من شکل گرفت! با این اتفاق، چند نفری قندشان افتاد و .. من نباید می ترسیدم روی خودم خیلی کار کردم تا بتوانم این لحظات را ببینم.

این داستان کوتاه 15 صفحه ای را با همان ایده ای که از شهدا گرفتم به داستان بلند 100 تا 120 صفحه ای تبدیل کردم . دو سال بعد  از آن دوره فیلم و نمایش نویسی را با مینو فرشچی گذراندم و با آقای اردکانی کارهایی را انجام دادم.

بعد از داستان بلند "مسیح من سلام"، "لطفا ساکت" را نوشتم. آن زمان با آقای مجتبی شاکری مرتبط شده بودم، ایشان مرا راهنمایی کرد که در روایت خاطرات دفاع مقدس قلم بزنم، من هم از خدایم بود با " چایخانه اهواز"  و خانم هایی که در آنجا خدمات پشت جبهه انجام می دادند شروع کردم .   خیلی به دنبال این خانم ها رفتم، ولی هیچ کدام راضی به صحبت نشدند! می گفتند باید فرمانده شان خانم فاطمه موحدی مهر" اجازه صحبت دهد. بالاخره یکی دو نفر، از آن  100 نفر قبول کردند که صحبت کنند و از این صحبت ها کتاب " لطفا ساکت" شکل گرفت.  

حدود ده سال پیش افرادی را به من معرفی می کردند تا درموردشان تحقیق کرده و با خانواده و دوستانشان مصاحبه بگیرم و در موردشان بنویسم. مثلا شهید صیاد شیرازی یکی از این فرماندهان شهید بود که حدود 5-4 ماه با خانواده شان رفت و آمد کرده و مصاحبه کردم، البته بعدها خانم شهید گفت: «  4 -5 ماه منزل ما آمدید و.. من راضی نیستم چیزی بنویسی» و در نهایت بحث شکایت پیش آمد و مجبور شدم برای شکل گرفتن کتابم به سراغ سایر کتاب های نوشته شده از این شهید بروم و اینگونه کتاب " عاشق ترین صیاد" نوشته و پرفروش ترین کتاب سال شد. 

7 سال پیش دوباره به ذهنم زد که سراغ همان خانم های چایخانه بروم، شماره خانم فاطمه موحدی مهر را به دست آوردم هر چه با ایشان می گفتم، زیر بار نمی رفت که صحبت کند سایر خانم ها هم می گفتند تا ایشان رضایت ندهد ما صحبت نمی کنیم! آخرین روز  یک جمله به ایشان گفتم که کار خودش را کرد- با خنده-  گفتم «  واقعا از شما نمی گذرم و سر پل صراط  اولین کسی هستم که مانع شما می شوم سر هر نمازم نفرینت می کنم.» تلفن را قطع کردم و لحظاتی بعد ایشان تماس گرفت و درهای نعمت با سفری که این گروه همان سال به اهواز داشتند، نصفه و نیمه به روی من باز شد.

در جمع آوری خاطرات این بانوان بود که متوجه شدم گروه زنان چایخانه در سال های دفاع مقدس در چهارنیروی دریایی، زمینی، هوایی و خط شکن فعالیت می کردند. در تقسیمات آنها زنان نیروی دریای کار شست و شو، زنان نیروی زمینی کار دوخت و دوز، زنان نیروی هوایی که اکثرا از زنان سن بالا بودند کار پهن کردن لباس های شسته شده را داشتند. کار بانوان خط شکن که قلبی قوی تر از سایرین داشتند این بود که گوشت و پوست و استخوانی که لا به لای لباس ها باقی مانده را جدا کرده و دفن کنند!

خانم های چایخانه کارهایی کردند که بسیار جالب بوده است.  تحت  هیچ شرایطی مردی در محدوده آنها رفت و آمد نداشته است، به غیر از پتو پهن کردن آن هم از  12 شب به بعد .. در نیروی دریایی خانم های 50 سال به بالا به پشت بام می رفتند چرا که کمی آن طرف تر مقر برادران بود و رعایت ها و نگرش مذهبی بانوان جوان را از این کار منع می کرد.  جنگ ما همین نگرش معنوی توجه به حرم نامحرمی،  حلال و حرام و کار شبانه روزی نتیجه بخش کرد.

برای تهیه خاطرات با 200 خانم در اهواز مصاحبه گرفتم ، هم خودم و هم دو – سه نفر به این کار مشغول بودیم، کار آنقدر سنگین بود که گویی دست و پامی زدم! خانم موحدی خودش می گفت که زنده ای ؟!  بالاخره حاصل کار کتاب خاطرات"چایخانه" با 632 صفحه شد که دفتر امور زنان ریاست جهوری سال مرداد سال 92 آن را چاپ و نشر کرد. اما در نهایت سرنوشت این کار طور دیگری رقم خورد! « با تغییر ریاست جمهوری کتاب را خیلی راحت به کسی دیگری دادند که برو برای خودت چاپ کن»!

 

 

 

از "عباس دست طلا" برایمان بگویید

 نشر فاتحان چند سوژه به من معرفی کرد، هر سه مرد بودند. گفتند شما از این تعداد افراد هر کدام را که می خواهید انتخاب کنید من دو سه خطی راجع به زندگی نامه افراد خواندم و آقای عباس علی باقری مشهور به عباس فابریک و عباس دست طلا نظرم را جلب کرد. به من گفتند نه شما نمی توانید این را بنویسید! یکی دیگر را انتخاب کنید، این اسم اشتباهی در لیست قرار گرفته است! گفتم این چه کاری است؟! من همین را می خواهم بنویسم، گفتند قبل از شما سه نفر رفته اند فیلم و صوت مصاحبه با ایشان را داریم اما بنابر دلایلی مثل گسیخته گویی و عدم پیوند در صحبت ها، فراموشی بخشی از خاطرات چیزی دستگیرشان نشده است، این فیلم ها برای شما ببینید به دردتان می خورد.

فیلم ها را دیدم،  به درد فیلم بردار می خورد باید خودم سراغ آقای باقری می رفتم. روز اول سؤالی برای خودم طراحی کردم و گفتم با همین سوال می توانم بفهمم می توانم مصاحبه بگیرم. سؤال این بود « حاج آقا شما که هفت و هشت سال توی جبهه رفتی و آمدی؛ آیا به فکر شهادت هم بودی؟  گفت:  ای بابا خانم یک چیزی می گویی! اونقدر آنجا کار زیاد بود کی به فکر شهادت بود، من گفتم همانطور که صاف عمودی می روم باید صاف و عمودی بر گردم، چرا که من اوستا کارم هر نیرو برده ام همه اوستا هستند اگر کسی شهید بشود 20 سال طول می کشد تا مثل او به وجود بیاید.»

 سه ماه برای مصاحبه می رفتم در این مدت همه چیز خوب بود بعد از سه ماه همه چیز یادش رفت در حالی که اطلاعات خیلی کمی داده بود همان زمان بو که گفت: من پدر شهید هستم، من از ایشون خوشم آمد، گفتم عکس پسر شهیدت را بده، راجع به هر شهیدی که کار میکنم عکسش را می گیریم و مدل خودم با شهید ارتباط برقرار می کنم. به شهید گفتم خودت راهی را نشانم بده، یک دفعه به ذهنم زد آقای باقری یک آلبوم عکسی یا چیزی باید داشته باشد.

دوباره به دیدنشان رفتم و پرسیدم آلبوم عکس داری هم داری ؟ گفت آن هم چه آلبوم بزرگی هم دارم اما خودم عکس ها را نگرفتم، عکاس ها از ما عکس گرفتند، حدود 500 تایی بود که دزد بخشی از آن را برد و الان حدود 300 تایی مانده است. با دیدن این عکس ها خاطرات به یاد آقای باقری می آمد و من هم با مصاحباتی که با دوستان ایشان می گرفتم اطلاعاتم را کامل کردم؛ کتاب "آب دهنده" که نیروهای دکتر شهید مطهری بودند نیز حاصل همین مصاحبات با دوستان آقای باقری است.

کتاب " عباس دست طلا" تا قبل از پیام آقا – مقام معظم رهبری – کتاب پرفروش ناشر بود بعد از تقریظ آقا اتفاقات خوبی افتاد و فروش بالا رفت. دلم می خواست آقا – مقام معظم رهبری- را ببینم. راوی را بردند اما من را نبردند، خیلی دلم شکست. نویسنده را محل نمی گذارند، نویسندهای دفاع مقدس جایگاهی ندارند، نویسنده های دفاع مقدس حامی ندارند و این حیف هست . به ده نفر گفتم از مسئولین بسیج و سپاه و .. گفتم تا من را یک سال بعد از دیدار راوی با آقا به خدمت ایشان بردند. البته دیدار عمومی رفته بودم اما دیدار خصوصی چیز دیگری است انرژی مثبت آقا را می دانستم و دوست داشتم خصوصی بروم.

 

  

 

 

امضاء خورشید

 

 بعضی ها می گویند کلاس بگذار و بگو خودشان مرا به دیدن آقا بردند اما چه کلاسی؟ به ده نفر گفتم تا موفق به شرکت در دیدار خصوصی شدم. آن روز یک جلد از کتاب" عباس دست طلا" و خودنویس خودم را برده بودم از گیت های مختلف ردش کردم تا اینکه آن ها را از من گرفتند! می خواستم از آقا – مقام معظم رهبری- امضا بگیرم. کتاب را تحویلم دادند اما روان نویسم را نه! گفتند  نمی شود اصلاً کتابت را برای چه می خواهی؟ گفتم بخاطر اینکه آقا امضا کنند، گفتند: آقا اصلا امضا نمی کنند، تو خودت امضا کن به آقا بده. گفتم نه!  من می خواهم آقا برای من امضا کند و یادگاری نگه دارم و با این روانویس خودم کتابم را امضا کنند!

بالاخره کتاب و روان نویس را گرفتند. خیلی دلم سوخت. به دور و اطرافم نگاه می کردم که با چه کسی می توانم ،  صحبت کنم تاکتاب و خودنویسم را تحویل بگیرم. موقعیت ما خیلی سخت بود دو طرف ما  5 خانمی که برای ملاقات رفته بودیم، محافظ زن گذاشته بودند و 5 ردیف صندلی جلویمان تا نتوانیم حرکت کنیم. به یکی از آن خانم ها گفتم: می شود بگویید کتاب من را بدهند؟  گفت نه! می خواهی چکار؟ گفتم برای اینکه اقا امضا کنند، گفت: آقا امضا نمی کند.

خواستم خودم بروم و کتابم را تحویل بگیرم که گفت: نمی شود، همینجا بشین. با این رفتارها به من برخورد. یک ذره به  مردانی که اطراف بودند نگاه کردم،  یک آقای روحانی بود که چهره بازتر و گشاده تری از بقیه داشت، حس کردم می شود با ایشان صحبت کرد اما اطرافم مأمور و  صندلی بود، چطور می توانستم ایشان را ببینم؟! به جوان دوربین به دستی که مشغول عکاسی بود گفتم: آقا التماس می کنم به این آقای روحانی بگویید بیاید، من کارش دارم. وقتی اینطور گفتم آقای روحانی که سیدجوانی بود  آمد به ایشان گفتم: ببخشید من کتابی آوردم و اگر می شود آقا – مقام معظم رهبری - امضا کند. گفت آقا، امضا نمی کند کتابت را امضا کن بده تا به آقا بدهم. مصرانه توضیح می داد که نه! من می خواهم آقا با خودنویسم ، کتابم را امضا کند. دقایقی بعد آن سیدروحانی آمد و فقط کتابم را تحویل داد و دوباره گفت: امضا کن تا به آقا بدهم و من باردگیر برایش توضیح می دادم که ...  خندید گفت: ببین اصلا نمی دانم می شود این کار را کرد یا نه .

بالاخره آقا تشریف آوردند و سخنرانی کردند. « بخدا اگر مردم می دانستند اگر از نزدیک اقا را بینند؛ زندگی شان تغییر می کند چه کار می کردند؟ این اتفاق برای من افتاد، آقا خیلی مثبت است و همینطور نور و انرژی می د هد،  زندگی و درونت را متحول می کند.»  صحبت های آقا که تمام شد توی دلم گفتم مگر می شود من امضا نگیرم؟  خودشان که اینطور هستند اگر چیزی از ایشان بگیرم چه .. بعد از تمام شدن صحبت های آقا، 40 مردی که از مسئول کشوری بودند اطراف ایشان جمع شدند، یکی چفیه می گرفت، یکی انگشتر و یکی دیگر تسبیح و ... من نمی فهمیدم این چیزها یعنی چه؟!

همان جوان سید روحانی را صدا زدم، جلوی ما 5 ردیف صندلی بود ما خانم مظلومانه کناری ایستاده بودیم و نمی توانسیتم تکان بخوریم، به خانم های محافظ می گفتم به آن آقای روحانی بگید بیاد.. می گفتند نه نمی شود! خود آقای سید روحانی، دید من دارم بحث می کنم، آمد سمتم؛ گفتم:  آقا خواهش می کنم من یک امضا می خواهم! گفت کتاب را امضا کن تا من ببرم تقدیم آقا کنم، گفتم نه! شما این کتاب را بدهید آقا امضا کن،  من اصلا جلو نمی آیم همین عقب می ایستم امضا کردندبه من بدهید.

آن روحانی بالاخره گفت: ببینید من می توانم یک کار برای شما بکنم. جایی راهنمایتتان می کنم بایسیتد آقا را به آن سمت هدایت می کنم، حرف تان را زدید که زدید وگرنه کاری از من بر نمی آید.  خلاصه من را برد سمت راهرویی که قرار بود آقا از آنجا رد شود، دو تا خانم ها دو طرف من ایستادند و تذکراتی به من دادند که باعث عصبانیتم شد دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. آنها می گفتند که با آقا چه کار داری؟ خودت را روی پیا آقا نیندازی! دست آقا را نگیری و نبوسی و من اصلا متوجه نبودم که چرا این سفارشات را به من می کنند. با عصبانیت گفتم: آدم ها حرمت دارند، آقا نامحرم است من چنین کاری نمی کنم. – بعدها یکی از آن محافظان برایم گفت که برخی از خانم ها دست آقا را برای دست بوسی می گیرند و .. و این کارها بازتاب خوبی ندارد.»

دقایقی بعد آقا به سمت آن راهرو آمد و من سلام کرده و خودم را معرفی کردم. گفتند شما را می شناسم، کتاب تان را دو یا سه بار خوانده ام چه قدر خوب و باصفا نوشتید، گفتم:  این همان کتاب است از صبح می گویند شما امضا نمی کنید، شما برایم امضا می کنید؟ گفتند: بله! چرا امضا نکنم؟! آنقدر قشنگ و خومانی صحبت کردند و بعد کتاب را از من گرفتند و امضا کردند. دیدم کتابم روی دستها هست، می بردندش! گفتم کتاب من  را کجا می برید، کفتند برای اسکن و کارهای اداری. بعد از 20 دقیقه کتاب را تحویل دادند و من دوباره از آن جوان سید روحانی پرسیدم که می شود آقا را ببینم؟ گفت: چه کار دارید؟ گفتم می خواهم تشکر کنم که این حرف من باعث خنده آن آقا شد و گفت: خانم آقا دیگر رفتند. گفتم از جانب من از ایشان تشکر کنید و َآن روحانی خیلی به این خواسته من خندید و گفت: خانم شما خیلی ساده هستید.

 

 

خانم معراجی پور الان چه در دست دارید؟

زندگی نامه خانم سوری را  تمام کرده ام . ایشان همسر شهید سید ابراهیم تارا معروف به تهرانی رئیس اطلاعات و عملیات بوکان هستند. شهید تارا بر اثر شکنجه شدید کوموله به شهادت می رسد و این خانم به عشق همسرش در منطقه غرب می ماند. من عشق این زن و شوهر را به صورت زندگی نامه داستانی می نویسم. ای کتاب شامل 2 سال مصاحبه من با خانم سوری است که حدود 400 صفحه شده است و الان در مرحله حذف و اضافه هستیم .

 

در مورد انتخاب سوژه و خاطراتی که در این زمینه دارید برایمان بگویید

 

هر کتابم برایم خاطره برانگیز است. من ابتدا نگاه به شخصیت ها می کنم. برای من مهم هست که سوژه ها چه کاری انجام داده اند. ابتدا باید خودم را شگفت زده کنند، معتقدم که اگر من  شگفت زده شوم  دیگران هم شگفت زده می شوند. مثلا "عباس دست طلا" کار زیاد و خستگی ناپذیربودنش برایم جالب بود. دیدم این فرد چقدر شبانه روز کار کرده. عاشق منش و رفتارش شدم این که شما دو سه ساعت بخواهی و مدام کار و کار.. تادر آن مقطع مملکت خود را آباد کنی

راجع به "شهید ایرج رستمی" هم که کتابی دارم به اسم "مُه درمِه" ایشان هم از آن دست فرماندهانی هست که شبانه روز شناسایی می کرده و یکی از نیروهای شهید چمران بوده از ایشان هم کار وتلاش بیشتر را یاد گرفتم.

من از شخصیت هر شهید از کارهایی که می کرده، درس می گرفتم. می دیدم که چه بُعدی از شخصیتش را تقویت کرده که من آن بُعد را تقویت نکردم پس آن را تقویت میکردم از صبر گرفته تا تلاش..  معتقدم « ما می توانیم» لقلقه زبان مان شده در حالی که دهه شصتی ها مرد عمل بوده اند و ما می توانیم را به فعل تبدیل کرده اند.

سعی دارم از وقت و زمانم استفاده بهینه ببرم به امر رهبرم که فرموده اند: « هر کس در هر شغلی که قرار دارد سعی کند بهترین باشد» سعی دارم از هر شخصیتی یادبگیرم و هر چه در توان دارم را بگذارم اینکه نتیجه چه می شود، کاری ندارم. میشود کاری ندارم .

 

 

عمده دغدغه نویسندگان دفاع مقدس؟

 

دغدغه ما این است که نویسندگان دفاع مقدس، همه از مظلوم ترین قشر نویسندگان هستند نه تنها حمایت نمی شوند اگر حرفی هم در کتابت بیاوری کتاب را خمیر می کنند.