به گزارش افکارنیوز به نقل از فارس، سیدناصر حسینیپور در کتاب پایی که جا ماند؛ یادداشتهای روزانه از زندانهای مخفی عراق شرایط دشوار اسرای ایرانی را به تصویر کشیده است. خاطره ذیل هنگامی است که خط مقدم ایران توسط عراق فتح شده و این رزمنده نوجوان شاها هتک حرمت نیروهای عراقی به پیکر شهدای ایرانی است. مطلب ذیل از صفحه ۸۳-۸۴و ۸۵ کتاب پایی که جا ماند نقل میشود:



عراقی‌ها مشغول پاکسازی جاده بودند. به جنازه‌ی مطهر شهدا تیر خلاص می‌زدند. در شعاع بیست متری پشت سر و رو به رویم جنازه‌ی تعدادی از بچه‌های گردان امام علی(ع) و گردان ویژه‌ی شهدا به زمین افتاده بود.

جنازه‌ی خدارحم رضوی و حسین پرویزی کنار سنگر به زمین افتاده بود. یکی از آنها را به اسم نمی‌شناختم. ترکش پهلویش را شکافته بود و خون مثل جویی کنارش راه افتاده بود. عراقی‌ها چند متر جلوتر به حسین پرویزی که هم سن و سال من بود تیر خلاص زده بودند.

آنها به پیکر مطهر شهدا گلوله شلیک می‌کردند. ساعت مچی‌ آنها را از دستشان باز می‌کردند. کسانی که دیر آمده بودند با آنهایی که چند ساعت مچی شهدا را صاحب شده بودند، دعوایشان می‌شد. بعثی‌ها شهدایی را که ریش داشتند، از روی نی‌ها و چولان‌ها توی آبراه جزیره می‌انداختند.

آنها در نقاط مختلف جاده و روی سگرها پرچم عراق را نصب می‌کردند. یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر می‌رسید تکه کلامش کلکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود تعادل روانی ندارد. از من که دور شد، حدود ده، پانزده متر پشت سرم، کنار جنازه‌ی یکی از شهدا که وسط جاده بود ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته‌ی عراقی کنار جنازه‌اش ایستاد(۱) و یک دفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه‌ی شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می‌‌کردم، بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی بر می‌گشت، به من خیره می‌شد و مرتب تکرار می‌کرد: اهنا…(این جا جای پرچم عراقه)

همه‌ی آنچه در جاده می‌دیدم، به یک عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنه‌ای به اندازه‌ی نصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمی‌داد.

در زندگی‌ام یاد ندارم جماعتی را این طور با سوز درون نفرین کرده باشم. از ته قلبم گفتم: خدایا! به مظلومیت این شهدا قسم خودت انتقام این کار عراقی‌ها رو ازشون بگیر!





۱- تا زمانی که پدر و مادر این شهید بزرگوار در قید حیات هستند نمیتوانم نامی او را در این کتاب ببرم. با برادرش که صحبت کردم گفت: مادرم ناراحتی قلبی دارد. تا زنده است نام برادرم را در کتا بننویس. امیدوارم مادر این شهید بزرگوار سالها زنده باشد. ترجیح میدهم سالها بعد به منظور ثبت جنایات رژیم بعثی عراق در جنگ نام او را بنویسم.