مرور حرف‌های دایی در این مصاحبه راه را به ما نشان می‌دهد. این که چطور می‌شود از سختی‌ها گذشت و به جاهایی رسید که دست هیچ‌کس به آن نمی‌رسد.

 

فوتبال توانایی مالی زیادی به شما داده ... برای پول در آوردن، سختی هم کشیدید؟

تا 8-7 سالگی زندگی ما خوب بود. بابایم توی اردبیل 5-4 ماشین شخصی داشت. بعد از انقلاب به خاطر اعتقاداتی که داشت 4-3 سالی رفت توی کمیته امداد و همین جوری کار کرد. آدمی بود که خیلی به دین اعتقاد داشت. بعد از یک مدت ما آن شرایط سابق را نداشتیم. توی زندگی البته دستمان را پیش کسی دراز نکردیم و خدا را شکر همیشه درست زندگی کردیم. هم توی ورزش و هم توی زندگی زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم. من تابستان ها برای اینکه بیکار نباشم، دستفروشی هم کرده ام. برای رسیدن به جایی باید از یک سری چیزهای مادی بگذری، برای درس خواندن باید قید میهمانی و تفریح را بزنی تا بتوانی یک دکتر خوب یا یک مهندس خوب بشوی. توی فوتبال هم همینطور، اردبیل الان خیلی بهتر شده، توی زمستان آنقدر برف می بارید که باید زمین را پارو می کردیم. توی سوز و سرمای شدید از زمین در می آمدیم و پشت وانت می نشستیم تا بیاییم داخل شهر.یک راست می رفتیم حمام عمومی و زیر دوش آب گرم. بعضی موقع ها با همان لباس می رفتیم زیر دوش. توی زندگی هم همین طور، سال 93، بعد از بازی های آسیایی که یک مقدار پول آمد توی دست و بالم از کره لباس وارد می کردم و با یکی که مهندس بود، شریک بودم. مغازه اول را توی منیریه زدیم. بعد که وضعم بهتر شد با اینکه می توانستم ماشین بهتری بخرم ولی اپل کورسا سوار می شدم. بعضی روزها تا ساعت 4-5 صبح مغازه می ماندیم و کارها را انجام می دادیم. قسط می دادیم و باید کارها را ردیف می کردیم. زندگی من تمرین و مغازه بود، چک هایم را نمی توانستم پاس کنم، ماشین زیر پایم را می فروختم فکر آینده را می کردم. دیده بودم آدم هایی را که در اوج هستند و همه دوستشان دارند ولی فکر آینده نیستند.

 

آقای دایی توی رشته هایی که بودی نامبر وان بودی. اگر متالورژی را ادامه می دادی...

توی والیبال، بسکتبال و فوتبال در دبیرستان همیشه اول آموزشگاه ها بودیم. حساب فوتبال جدا بود اما در بسکتبال تیم ما 7 نفره بود و تیم های دیگر را که بازیکنانشان منتخب اردبیل بودند را می بردیم. متالورژی را هم خیلی دوست داشتم.

 

چیزی یادتان مانده؟

12 سال می گذرد. بهمن 71 فارغ التحصیل شدم. چیزهایی یادم هست اما برای اینکه مسلط شوم باید دوباره مرور کنم. من فقط سه ماه تابستان را روی پروژه ام وقت گذاشته بودم، صبح ها ساعت 6 بیدار می شدم و...

 

پروژه ات چی بود؟

جدا کردن فرو کروم از آهن قراضه. فروکروم در دمای بالا جدا می شد و مسؤول آزمایشگاه ریخته گری و مسؤولان سایر آزمایشگاه ها خیلی به من لطف داشتند. در تابستان طول می کشید کوره ها به دمای 1650 درجه و 1700 درجه برسند. ساعت 5/5-6 صبح می آمدند و کوره ها را روشن می کردند. خودم دوست داشتم فوق را هم بگیرم، اما چون می خواستم بروم خارج بازی کنم، رفتم سربازی و ادامه ندادم.

 

 

 

ترم چندم بودی که به تیم ملی دعوت شدی؟

سال آخر دانشگاه رفتم تیم ملی ولی خط خوردم. سال اولی که تجارت بازی می کردم ترم آخر دانشگاهم بود.

 

بچه های دانشگاه کیف می کردند...

آن موقع که تاکسیرانی بازی می کردم همه دوست داشتند. به فوتبال علاقه داشتند و آقای منوچهر نظری و رضا وطنخواه دانشگاه ما بودند و تیم های خوبی را دعوت می کردند. تیم امید هم آمده بود و با ما بازی می کرد. 95 درصد همیشه ما می بردیم.

 

بچه های خوابگاه را می بینی؟

ما 5 نفر بودیم که در یک اتاق کوچک زندگی می کردیم و هفته ای یک نفر شهردار می شد. غذا می پخت و جارو می کرد و از این کارها، ولی بچه ها همیشه جورم را می کشیدند، چون بازی داشتم و نمی رسیدم. الان آنها را می بینم و اگر هم نشود، تلفنی در تماس هستیم.

 

آنها هم افراد صاحب موقعیتی هستند؟

90 درصد رفیق هایم الان تو بخش های صنعتی پست های خوبی دارند.

 

آقای دایی! شما تدریس خصوصی هم می کردید؟

اصلاً و ابدا. حتی موقعی که دانشگاه بودم هم این کار را نکردم. کارم یا واردات لباس بود یا فوتبال ... الان توی دانشگاه آزاد پیشنهادش شده. شاید از فامیل کسی آمده و کمکش کردم ولی اینکه درس بدهم و پول بگیرم، نه، نبوده.