زندانی که کبوترانش یکی یکی به پرواز در می آمدند

از سلسله خاطرات جانباز جنگ تحمیلی و آزاده سرافراز حاج صدیق خالدیان، داستان به اسارت در آمدن ایشان توسط گروهک کومله و هم چنین شهادت چند تن از دوستان دوران اسارتشان را منتشر کردیم. در این قسمت ادامه خاطرات پیشمرگ مسلمان کرد حاج صدیق خالدیان را از زبان این رزمنده سپاه اسلام منتشر می کنیم.

 

در طول مدتی که در دست گروهک کومله در اسارت بودم، بارها از زندانی به زندان دیگرمنتقل شدم. گروهک کومله هر وقت می خواست زندانی ها را جابجا کند، تدابیر شدید امنیتی اتخاذ می کرد که احدی نتواند فرار کند.

 

برای نمونه زمانی که نیروهای کومله می خواستند ما را به زندان روستای «بست» منتقل کنند، ما را چشم بسته سوار تریلی هایی که به پشت تراکتور می بندند، کردند. و برای اینکه که اهالی روستا به هویت زندانی ها پی نبرند، روی تریلی را با چادری محکم بسته بودند.

 

چون نیروهای ضد انقلاب هر آن احتمال می دادند که از جانب رزمندگان سپاه اسلام مورد حمله قرار گیرند، به افرادی که مسئول جابجایی زندانی ها بودند، دستور داده بودند در صورت مشاهده نیروهای انقلابی، اول زندانی ها را بکشند و بعد با نیروهای انقلابی درگیر شوند.

 

در ابتدای روستای «بست» یک خانه مسکونی و چند طویله وجود داشت که خانه به عنوان مقر نیروهای کومله و طویله ها به عنوان زندان زندانی های گرفتار در چنگال کومله تعیین شده بود. بعد از ورود به زندان، با افرادی که قبل از ما در آن مکان زندانی شده بودند آشنا شدیم. هر یک از بچه ها به نحوی داستان زندانی شدنش را تعریف می کرد.

 

شهید علی الماسی! جوانی بلند قامت که روحیه بسیار خوبی داشت یکی از افرادی بود که در زندان روستای بست با او آشنا شدم. علی جوانی انقلابی از اهالی استان آذربایجان غربی بود که داستان زدانی شدنش را اینگونه بازگو کرد: «در زادگاهم مشغول کار کشاورزی بودم ولی از همکاری کردن با نیروهای انقلابی ترس و ابایی نداشتم. به همین دلیل با تمام وجودم به نیروهای انقلابی احترام می گذاشتم و هر کاری که می توانستم برای آن ها انجام می دادم.

 

یک روز در روستا متوجه حضور چند نفر از نیروهای ضد انقلاب شدم. می دانستم که آن ها برای دستگیری من به روستا آمده اند، به همین خاطر سعی کردم فرار کنم، اما آن ها مسلح بودند و من موفق به این کار نشدم. آن ها مرا نمی شناختند، به همین خاطر آدرس خانه پدرم را از من پرسیدند و من هم آدرس اشتباهی به آن ها دادم. ولی آن ها دستان مرا بسته بودند و این کار مانع فرار من می شد. در نهایت آن ها متوجه شدند که من علی الماسی هستم و مرا دست بسته به زندان منتقل نمودند».

 

شهید الماسی از اعدام شدن به دست گروهک های ضد انقلاب نمی ترسید و معتقد بود که اگر اعدام شود در راه انقلاب اسلامی اعدام خواهد شد، به همین خاطر با خیالی آسوده روزهای زندان را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت و با روحیه خوبی که داشت، مدام به زندانی ها روحیه می داد.

 

علی رغم اینکه فرار از زندان غیر ممکن بود؛ اما شهید الماسی تصمیم گرفته بود که از زندان فرار کند و مقدمات فرار سایر زندانی ها را نیز فراهم نماید. روز موعود فرا رسید و علی موفق شد که از محوطه زندان بیرون برود، اما مأموران زندان متوجه فرار علی شدند و علی را به شکلی ناجوانمردانه مورد هدف قرار دادند و به شهادت رساندند. علی به شهادت رسید و از او فقط خاطره ای در ذهن اسرای زندان بست باقی ماند.

 

روزهای زندان یکی پس از دیگری سپری می شد و من هر روز شاهد پر کشیدن کبوتری از قفس زندان بودم. قفسی که نیروهای ضد انقلاب برای مردم منطقه به ارمغان آورده بودند. قفسی که سینه هر آزادمردی را به درد می آورد و او را مجبور می کرد تا کبوتر وجودش را از میان میله های زندان به پرواز در آورد و در آسمان بلند رها سازد.

 

درد و رنج ناشی از شکنجه های روحی و جسمی زندان بانان از یک طرف و درد دوری از خانواده از طرف دیگر، هر اراده ای را به زانو در می آورد و تنها فکر کردن به آرمان های انقلاب اسلامی، قلب آدمی را تسلی می بخشید و او را به آینده امیدوار نگه می داشت.

 

شهادت دوستانی که لحظات تنهایی زندان را در کنار همدیگر سپری می کردیم، موجب جاری شدن اشک هایمان می شد. دوستانی که غذای کمتری می خوردند تا هم بندی های مریضشان غذای بیشتری بخورند. دوستانی که هنگام کتک خوردن، خودشان را بیشتر از سایرین مقابل مشت و لگد زندان بان ها قرار می دادند تا دوستانشان کمتر کتک بخورند. دوستانی که قفس جسم برای پر کشیدن گوهر وجودشان سنگینی می کرد.

 

بعد از گذشت ماه ها اسارت و اعتراض کتبی و شفاهی اهالی چند روستا در خصوص اسارت بنده و هم چنین اخاذی مبالغ قابل توجهی از مادرم به بهانه تهیه کفش، لباس و چراغ قوه و ... ، سرانجام آزاد شدم. ولی این آزادی به ذائقه تعدادی از مسئولین گروهک کومله خوش نمی آمد.

 

شبانه خودم را به روستا رساندم. اهالی روستای باغ چله ـ زادگاهم ـ از خبر آزاد شدنم آگاه شده بودند و هل هله کنان به استقبالم آمدند و مرا در میان سلام و صلوات تا خانه همراهی کردند. در میان افرادی که تا چند کیلومتری روستا به استقبالم آمده بودند، نو آموزان نهضت که اکثراً میان سال بودند، بیشتر به چشم می آمدند.

 

اهالی روستا هر کدام غذایی طبخ کرده بودند و به منزل ما آورده بودند و به من خوشامد می گفتند. درب منزل باز بود و هر کس که برای خوشامدگویی به منزل ما می آمد بعد از تق الباب، وارد خانه می شد. اما در این میان بعد از چند بار که صدای کوبیدن درب آمد، کسی وارد حیاط خانه نشد، مادرم بلند شد و تا نزدیکی درب رفت، من هم سریع پشت سر مادرم رفتم. مردی سوار بر اسب پشت درب ایستاده بود. او را می شناختم؛  اهالی یکی از روستاهای هم جوار بود. به مادرم گفت: نیروهای ضد انقلاب در بیرون روستا کمین کرده اند و همین امشب بعد از خاموشی چراغ های روستا به خانه ات خواهند آمد و فرزندانت را خواهند کشت. همین امشب دست صدیق و فرزندانت را بگیر و به دیواندره برو.

 

همان شب من به همراه مادر، دو خواهر و برادر کوچکم وسائل مورد نیازمان را برداشتیم و راهی دیواندره شدیم.