ماجرای پیشنهاد شغلی به یک آقازاده

تصویری که از یک فرمانده جنگی ارشد در ذهن‌ها متبادر می‌شود فردی مستحکم، مقتدر و با ابهت است اما شاید در لایه‌های زندگی شخصی این افراد ورود داشته باشیم دیدن تصویری که دارد برای خانواده سالاد درست می‌کند همه را به تعجب وا دارد.

اما با احسان شادمانی فرزند شهید سپهبد علی شادمانی فرمانده قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء به این لایه‌هایی از زندگی شخصی وی ورود کرده‌ایم تا تصویری واقع‌پذیر از فرمانده جنگ داشته باشیم.

در نگاه اول فردی که رزومه شهید را می‌بیند احساس می‌کند یک فرد به شدت خشک و نظامی است چرا که همه مسئولیت‌های وی عملیاتی بوده است آیا این در خانواده صدق می‌کرد؟

حاج‌آقا در محیط کاری و عملیاتی به‌واسطه ویژگی‌های خاص خود واقعاً فرمانده‌ای مقتدر و توانمند بودند. البته برای فرماندهی در چنین شرایطی داشتن چنین ویژگی‌هایی ضروری است. اما در فضای خانواده کاملاً متفاوت بودند. ایشان دارای شش نوه بودند که هر کدام، چه دختر و چه پسر، کوچک‌ترینشان، خاطراتی از ایشان داشتند؛ از جمله بردن به پارک، خرید کردن برایشان، بازی کردن و وقت‌گذرانی در خانه.

در امور خانه نیز حاج‌آقا همانند دیگر اعضای خانواده مشارکت فعال داشتند. همه می‌دانستند که ایشان در خانه سالاد درست می‌کردند و بسیاری مواقع خودشان پس از غذا، برای کمک به مادر خانواده، ظرف‌ها را می‌شستند. این امور را به‌عنوان وظیفه خود می‌دانستند و همیشه انجام می‌دادند.

یک خاطره‌ای هم در ذهن دارم. یک بار در شمال کنار دریا بودیم و دیدم ایشان مشغول جمع‌آوری سنگ و صدف از زمین بودند. آن زمان تازه با خانمم ازدواج کرده بودیم و شب هنگام دیدم باز بیرون رفتند و مشغول آماده کردن جعبه‌ای بودند که روی آن شیشه‌ای بافت‌داری شده بود. این جعبه را به عنوان هدیه‌ای برای خانمم که عروس خانواده بود، تدارک دیده بودند. خانمم بعدها گفت که پدر شما روحیه خاصی دارد؛ وقتی در تلویزیون صحنه‌ای از مانور یا رزمایش ایشان پخش می‌شود، باور نمی‌کنم که یک نفر بتواند این دو روحیه کاملاً متفاوت را با این حد از کمال و توازن در خود داشته باشد.

و اینکه اهل فیلم و سینما هم بودند؟

همچنین، ایشان علاقه‌مند به دیدن فیلم و مستند بودند. فیلم‌هایی مانند «بادیگارد» و آخرین فیلم ساخته شده درباره شهید بروجردی ( غریب) را دیده بودند. چند سال پیش که خدمت ایشان رسیدم، درباره تمرکز تخصصی ما در حوزه تولید مستند و فیلم پیرامون فلسطین و رژیم صهیونیستی صحبت کردم و با ذوق و شوق فراوان استقبال کردند. معمولاً هر مستندی که ساخته می‌شد یا تلویزیون قصد پخش آن را داشت، من نسخه‌ای برای ایشان می‌بردم تا نظر و نکته‌سنجی‌های خود را ارائه دهند و گاه پیشنهاد می‌دادند که به این زاویه نیز توجه شود، که این برای ما بسیار ارزشمند بود.

به نظرتون بعد از شنیدن شهادت سپبهد رشید فردی که چندین سال در کنار هم بودند چه واکنشی داشتند؟

ما تجربه‌های مختلفی از ایشان داشتیم؛ زمانی که افراد مختلفی شهید شدند. ببینید، شهید احمد کاظمی، خب با هم رفاقت دیرینه‌ای داشتند. وقتی شهید شدند، حاج آقا را دیدیم. شهید حسین همدانی، وقتی شهید شدند، حاج آقا را دیدیم. شهید زاهدی، توی سفارت ایران در سوریه وقتی شهید شدند و رفاقت خیلی دیرینه‌ای با حاج آقا داشتند، ما دیدیم. حاج قاسم سلیمانی عزیز، وقتی شهید شدند، خب ما واکنش حاج آقا را دیدیم. تو این سال‌ها بعضی از فرماندهان دیگر که به فیض شهادت نائل آمدند را دیدیم. حاج آقا واقعاً این حسرت را داشتند که چرا زمان فرارسیدن شهادت ایشان این‌قدر دیر شده.

ولی اینکه حالا جلوی ما، مثلاً ایشان بشکنند، ناراحت شوند، از خودشان رفتار احساسی بروز بدهند، هیچ‌وقت ما چنین چیزی را ندیدیم. شاید جایی دیدیم که ریزه‌ریزه گریه کردند. بعداً یک کلیپی پخش شد، ولی لحظه‌ای که شهادت آقای رشید به ایشان اعلام شد، این‌طور که گفتند به این شکل بوده که غیر از اینکه ایشان بخواهند سوگواری کنند، بیشتر به این فکر می‌کردند که اگر آقای رشید به‌عنوان فرمانده قرارگاه خاتم در قید حیات بودند، چطور فرماندهی می‌کردند.

البته بیشتر به این فکر می‌کردند که این علم و پرچم که دست آقای رشید بوده را ایشان چطور محکم نگه دارد که اگر محکم نگه دارد، نام آقای رشید هم بالا نگه داشته شده. همیشه این‌جوری بود که توی بحران خیلی با طمأنینه برخورد می‌کردند.

حتی خبر فوت نزدیک‌ترین افرادشان را که به ایشان می‌دادند، واقعاً ناراحت می‌شدند، واقعاً از درون می‌شد فهمید شکسته‌اند، ولی اینکه نمود بیرونی داشته باشد اینطور نبود.، چون، ایشان هر جا که بودند، معمولاً مرکز ثقل بودند شما فکر کنید که در شرایط جنگی معاونان وارد شوند ببینند که علی شادمانی دارد برای یار دیرینه و فرمانده‌اش ناراحتی می‌کند خب این نیروها چه حسی به‌شان دست می‌داد!

با این که مستندساز هستید و در مسیر تولیدات با مشکلاتی هم مواجه می‌شوید شده است که از نام پدرتان استفاده کنید؟

حتی اگر ما چنین اخلاقی داشتیم، حاج آقا چنین اخلاقی نداشتند. من تازه ترم اول دانشگاه رفته بودم. بعد رفته بودیم یک مهمانی که خیلی از مسئولین هم در آن حضور داشتند. بعد شاید یکی از آن مسئولین دوست داشت که یک‌جوری خودش را در دل حاج آقا جا کند. من را کشید کنار و گفت: «ترم چندی؟» گفتم: «ترم اول.» گفت: «دوست داری کنار درست کار کنی؟» من هم گفتم: «آره.» یک بچه ۱۸ ساله، هم دانشگاه برود، هم این خیلی برایم جذاب بود. خودش آمده بود و به من پیشنهاد داد. گفتم: «آره، خیلی دوست دارم.» گفت: «صبح بیا پیش من.» شماره‌اش را هم داد. من هم شماره را گذاشتم جیبم.

صبح، ساعت ۶ بیدار شدم، لباس‌هایم را اتو کردم، آماده شدم بروم، کیفم زیر بغلم بود. حاج آقا داشت از خانه می‌رفت بیرون. گفت: «کجا؟» گفتم: «فلانی گفته بیام برای کار.» حالا واژه ای دیگری گفت و گفت: «خیلی اشتباه کرده با تو.» و من آن لحظه نمی‌فهمیدم که چرا جا دارد چنین چیزی. سنی نداشتم. و تا ۹ صبح زیر پتو گریه کردم. بعداً فهمیدم که حاج آقا چرا چنین چیزی را گفتند. وقتی که ایشان ما را سعی داشتند طوری بار بیاورند که یک شخصیت مستقل داشته باشیم؛ یعنی اگر من قرار است مستندساز باشم، من احسان شادمانی مستندسازم، و لاغیر. اگر برادر دیگرم شغل دیگری دارد، همان‌طور. هر فرد دیگر باید خودش باشد.

یعنی هم حاج آقا جوری رفتار می‌کردند که ما سوء‌استفاده نکنیم، هم جوری سعی کرده بودند ما را بار بیاورند که اصلاً توی فکرمان چنین چیزی نباشد. من یک‌بار از اسم ایشان استفاده کردم، با عنوان نظامی ایشان، که خیلی هم با افتخار این کار را کردم. روزی بود که می‌خواستم بروم معراج و پیکر ایشان را ببینم. جلوی در گفتند: «شما؟» گفتم: «من پسر سردار شهید علی شادمانی هستم.» که آنجا خیلی افتخار کردم که فرزند ایشانم، و ایشان پدر من است. چنین افتخار بزرگی شامل حال ما شده که برای دفاع از مردمش رفته، از آن نوزادی که زیر بمباران بوده و شاید شهید شده، تا افراد دیگر.

و همان بمبی که بچه‌های غزه را شهید کرده، همان هم پدر من را شهید کرد. همان فاسقی که فاسق‌ترین آدم حال حاضر است به نام نتانیاهو، ترامپ، که نزدیک به ۶۰ هزار نفر از مردم غزه را شهید کردند؛ کودک و زن و جوان، و همین پدر من را هم شهید کردند. یعنی شما وقتی توی این جبهه هستی، این‌جور چیزها می‌شود ویژگی، می‌شود مزیت، می‌شود تاجی که روی سرت هست و به آن افتخار می‌کنی.

از آن طرف هم می‌شود اینکه اگر چیزی تا حالا برایت مکروه بوده حرفی، حضور در جایی، یا صحبت خاصی از الان خیلی چیزها دیگر برایت حرام می‌شود. باید خیلی خودت را هم کنترل کنی، هم مراقبت. چون دیگر الان تو فقط و فقط و فقط «احسان شادمانی مستندساز» نیستی. الان دیگر خیلی نام‌های دیگر کنار اسمت قرار گرفته؛ اولین و مهم‌ترینش شاید «فرزند یک شهید» باشد. آن هم چنین شهیدی.

خاطره‌ای هم از شهید به یاد دارید که برای خودتان جالب باشد؟

حدود سال ۸۰ یا ۸۱، ایشان در کرمانشاه بودند. آن موقع، آمریکا به عراق حمله کرده بود و تحرک منافقین در سمت غرب کشور زیاد شده بود. برادرم تعریف می‌کرد که آقا صالح می‌گفت: «دم ظهر یا بعدازظهر بود که تلفن زنگ زد. حاج‌آقا گوشی را برداشت. طرف چیزی گفت و حاج‌آقا جواب داد: بیاین، هستم، من همین‌جام.» همین که گفت «هستم، بیاین»، تلفن را سریع قطع کرد و نشست. من بهش گفتم: «مهمون می‌خواد بیاد، چایی بذارم؟ کاری انجام بدم؟» گفت: «نه، زنگ زدن تهدید می‌کنن، می‌گن جاتونو بلدیم الان بیایم.»

می‌گفت حاج‌آقا نشست، بعد یه میزی داشت، کاراشو کرد، یه ذره هم رفت تلویزیون نگاه کرد. یعنی واقعاً مواجهه‌اش با اینکه یه نفر بخواد در این سطح یکی مثل منافقین که واقعاً دیگه شکست‌خورده بودند یک فرمانده نظامی را تهدید کند، برایش خنده‌دار بود تا اینکه بخواهد واکنشی نشان بدهد. نه اینکه بگوید «باید اینجا رو تخلیه کنیم» یا چیزی. می‌خواهم بگویم که تهدید کردن برای حاج‌آقا بی‌اهمیت بود. این شجاعت حاج‌آقا واقعاً مثال‌زدنی بود. کاش ما ذره‌ای از آن را داشتیم.

در عین اینکه خیلی عاشق شهادت بود. مثلاً عکسی داشت که مربوط به سال ۸۰ یا ۸۱ بود در دشت لاله ایستاده بود، با لباس نظامی عکس گرفته بود و می‌گفت: «هر وقت من شهید شدم، این عکس رو بزنید.» حدود دو سه سال پیش، ما رفتیم یک مصاحبه انجام بدهیم. انجا یکی از دوستانم که عکاسی می‌کرد گفت: «به حاج‌آقا بگو چند تا عکس بگیریم.» من هر چی گفتم، قبول نکرد. گفتم: «حاجی، اون عکسی که ۲۰ سال پیش گرفتی برای شهادت، قدیمی شده. بیا یه عکس جدید بگیریم، شهید شدی بزنیم.» بچه‌ها گفتن: «این چه حرفیه می‌زنی؟» فکر نمی‌کردند ما انقدر راحت درباره چنین موضوعی صحبت کنیم. ولی امد ایستاد و شد آن عکس معروفی که دارد در اتاقش می‌خندد.

ولی حاج‌آقا خیلی رعایت نکات را می‌کرد. با اینکه عاشق شهادت بود ولی واقعاً چه خارج از کشور، چه داخل کشور، چه توصیه‌هایی که به ما داشت. این‌طور نبود که بگوییم می‌ترسد از اینکه برایش اتفاقی بیافتد. نه، جایگاهی داشت، عنوانی داشت، تجربه‌ای داشت که حفظ و حراست از ان برای نیروهای مسلح و کشور یک گنج بود، فارغ از اینکه حالا بخواهد جون خودش را حفظ کند.

گفتید که بسیاری از دوستان آقای شادمانی در سال‌های گذشته به شهادت رسیدند، شده بود در فضای پدر و پسری از ماندن گله کند؟

ما بارها شاهد بودیم که ایشان تا مرز شهادت پیش رفتند و بازگشتند، بی‌آنکه کوچک‌ترین بیمی از خطر در دل داشته باشند. روز بعد، با همان روحیه و اراده، مسیر جهاد را ادامه می‌دادند. در مأموریت‌های مختلف، از جمله در سرپل‌ذهاب و دیگر مناطق عملیاتی، بارها در معرض اسارت قرار گرفتند و حتی موفق به فرار شدند. در یکی از موارد، زمانی که قصد خروج از منزل در همدان را داشتند، دشمنان قصد داشتند با پرتاب نارنجک، ایشان را هدف قرار دهند. یکی از نیروهای سپاه به‌موقع رسید و عامل ترور را بازداشت کرد. در تهران نیز بارها با تهدیدات امنیتی مواجه بودند. با این حال، هیچ‌گاه از خطر نهراسیدند.

با وجود این روحیه شهادت‌طلبی، سردار شادمانی انسانی بسیار منظم، دقیق و اهل رعایت بود. در دهه هفتم زندگی خود قرار داشتند، اما همچنان با همان روحیه دوران جوانی به انجام وظایف مشغول بودند. اما چرا امروز احمد کاظمی نیست؟ چرا دیگران رفته‌اند و برخی مانده‌اند؟ باید از سردار رشید یاد کرد؛ کسی که او را «فرمانده فرماندهان» می‌نامند. هنگامی که ایشان می‌گوید: «همه رفتند و من مانده‌ام»، این یک جمله ادبی نیست، بلکه سوزی است از اعماق دل. بسیاری از فرماندهانی که در جبهه‌ها شاگرد و نیرو تحت امر ایشان بودند، به شهادت رسیدند. این‌گونه سخن گفتن، ساده نیست.

برادر کوچکتر ایشان، جلیل شادمانی، در سال ۱۳۶۱ و در ۱۸ سالگی به جبهه اعزام شد و به شهادت رسید. پیکر مطهرش تا سال ۱۴۰۰ مفقود بود تا اینکه در سال ۱۴۰۲، با انجام آزمایش DNA، مشخص شد که پیکر او در سال ۱۳۹۷ به کشور بازگشته و به عنوان شهید گمنام در گل‌گیر مسجدسلیمان دفن شده بود.

این در حالی بود که برادر بزرگ‌تر، حاج علی، سال‌ها در جبهه‌ها و عرصه‌های مختلف نظامی و امنیتی حضور داشتند و بارها تا مرز شهادت پیش رفتند. این تفاوت سرنوشت، همواره در حرف‌ها و خاطرات ایشان درباره برادر شهیدشان مشهود بود. بارها دیده شده بود که در اتاق فرماندهان مختلف، عکس‌هایی از شهیدان بزرگی همچون حاج قاسم سلیمانی، شهید همدانی، شهید کاظمی و شهید شوشتری نصب شده بود و حاج علی با بسیاری از این شهدا هم‌سنگر، همراه و دوست نزدیک بودند. برای ایشان، دیر رسیدن به قافله شهدا نوعی حس غریبی داشت، گویی می‌گفتند: «چرا پرواز من این‌قدر دیر شده؟»

از سوی دیگر، حس مسئولیت سنگین ایشان، همواره در تعارض با شوق شهادت قرار داشت. می‌فرمودند: «اگر من شهید شوم، جایم در مأموریت‌های حساس خالی می‌ماند.» فشار کاری بالا، تعهد به مأموریت‌ها، باعث شده بود که تا آخرین روزها، در میدان باقی بمانند؛ حتی در حالی که از مشکلات جسمی رنج می‌بردند. از جمله، بینایی یکی از چشم‌های ایشان بسیار کاهش یافته بود و بارها به دلیل فشارهای کاری شدید، به مراکز درمانی مراجعه کرده بودند.

من به پدرم، که در دفاع مقدس رشادت‌های بی‌نظیری داشت، افتخار می‌کنم و تا پایان عمر به این افتخار بسنده خواهم کرد. اما اگر روزی عنوان مرحوم حاج علی شادمانی بر زبان‌ها جاری می‌شد، برای ما بسیار متفاوت‌تر بود. بسیاری از مردم، اگر یک معلم، بازاری یا فرد عادی از دنیا برود، می‌گویند فوت کرد. اما یک فرمانده ارشد، که سال‌ها در جبهه‌های مختلف، در خطرناک‌ترین شرایط، در کنار بهترین فرزندان این مرز و بوم حضور داشته، اگر بدون شهادت از دنیا برود، تفاوتی عمیق احساس می‌شود.

شهید شادمانی، جمله معروف سید حسن نصرالله را بسیار دوست داشت که فرموده بودند: «ما به شهدا نمی‌گوییم خداحافظ، بلکه می‌گوییم به امید دیدار.» این جمله برای ایشان نوری از امید و اشتیاق بود.

حدود یک ماه پیش از شهادت، آیت‌الله احمد عابدی ـ که از استادان اخلاق قرارگاه بودند در گوش ایشان نجوا کرده بودند: «حاج علی! خواب دیدم که نور شدی و به آسمان رفتی.» ایشان با تعجب پاسخ دادند: «الان که جنگی نیست اما من می‌دانم که حتما شهید می‌شوم!» اما همان رؤیا تعبیر شد. یک ماه بعد، سردار شادمانی، در راه انجام مأموریت، به فیض عظیم شهادت نائل آمد.