ماجرای گوشی خون آلود!

 اختلافات شدیدی با همسرم داشتم او دادخواست طلاق داده بود و من آواره و سرگردان بودم به همین دلیل بیشتر اوقات به منزل خواهرم می‌رفتم، ولی صاحبخانه او دل خوشی از من نداشت تا این که به خاطر همین ناراحتی‌ها دستم به خون آلوده شد و ...

ماجرای گوشی خون آلود!

اخبار اجتماعی- این‌ها بخشی از اظهارات جوان ۲۹ ساله‌ای است که به اتهام قتل پیرزن ۷۱ ساله و با تلاش ۱۷ روزه کارآگاهان پلیس آگاهی خراسان رضوی درحالی دستگیر شد که قاضی کاظم میرزایی (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) دستورات ویژه‌ای را در این باره صادر کرده بود. این متهم به قتل پس از پاسخ به سوالات کارآگاه جمالی (افسر پرونده) درباره سرگذشت خود گفت: پدرم راننده کامیون و اهل فریمان بود، اما من بعد از مهاجرت پدرم به مشهد در این جا به دنیا آمدم. پدرم هشت فرزند دارد که من هفتمین آن‌ها هستم. در شهرک شهید رجایی مشهد (قلعه ساختمان) زندگی می‌کردیم و من هم به مدرسه ابتدایی می‌رفتم، اما به درس و مدرسه علاقه‌ای نداشتم و درس هایم ضعیف بود به همین دلیل بعد از پایان مقطع ابتدایی ترک تحصیل کردم و شاگرد کفاشی شدم دوست داشتم برای خودم درآمدی داشته باشم تا این که ۱۷ سال قبل مادرم به خاطر بیماری سرطان و در سن ۵۲ سالگی جان سپرد و پدرم نیز با زن دیگری ازدواج کرد.

با این حال من همچنان کار می‌کردم تا این که به سن سربازی رسیدم، اما از قانون سه برادری استفاده کردم و از خدمت سربازی معاف شدم در همین حال خودم یک تعمیرگاه کفش راه اندازی کردم و درآمد خوبی داشتم. تا این که در سال ۸۹ درحالی که یک دستگاه موتورسیکلت خریده بودم یکی از دوستانم را سوار کردم و با سرعت در خیابان حرکت می‌کردیم که با یک دستگاه نیسان تصادف کردم، من زخمی شدم، اما ترک نشین موتورسیکلت در این حادثه جان باخت چرا که هیچ کدام از ما کلاه ایمنی نداشتیم. بعد از آن که حدود یک ماه در کما بودم از مرگ نجات یافتم، ولی با شکایت اولیای دم دچار دردسر بزرگی شدم چرا که موتور بیمه نبود و باید دیه مقتول را می‌پرداختم. بالاخره در سال ۹۱ رسیدگی قضایی به پرونده پایان یافت و با قطعی شدن رای دادگاه به مدت یک سال روانه زندان شدم در نهایت نیز با کمک مالی ستاد دیه رضایت اولیای دم را گرفتم و در سال ۹۲ از زندان آزاد شدم. بعد از این ماجرا به نیشابور رفتم و در یک شرکت آب معدنی مشغول کار شدم. آن جا بود که عاشق یکی از همکارانم شدم و از او خواستگاری کردم. اولین بار که او را در حین کار دیدم برق چشمانش مرا گرفت و به او گفتم که «خاطرت را می‌خواهم!» البته او ابتدا قبول نمی‌کرد، ولی من به این ازدواج اصرار کردم تا این که بالاخره در همان سال ۹۲ سرسفره عقد نشستم و ازدواج کردم. یک سال نامزد بودیم و بعد از آن زندگی مشترکمان را در حالی آغاز کردیم که اختلافاتی بین من و همسرم وجود داشت این اختلافات خانوادگی هر روز شدت می‌گرفت به طوری که دیگر یک روز خوش هم نداشتیم.

چهار سال قبل پدرم نیز به دلیل ابتلا به سرطان فوت کرد و من تنها پشتیبانم را از دست دادم. خلاصه درگیری‌های من و همسرم تا آن جا پیش رفت که او دادخواست طلاق داد و من هم که بیکار بودم بیشتر اوقات را به خانه خواهرم پناه می‌بردم. اگرچه خواهرم محترمانه با من برخورد می‌کرد، اما صاحبخانه او چشم دیدن مرا نداشت و نمی‌خواست به منزل او رفت و آمد کنم این رفتار‌ها گاهی به مشاجره و توهین نیز می‌کشید تا جایی که از خواهرم خواست منزلش را تخلیه کند. خواهرم نیز که چاره‌ای برایش باقی نمانده بود اسباب و اثاثیه اش را جمع کرد و به منزل اجاره‌ای دیگری رفت. بعد از این ماجرا روزی پیرزن صاحبخانه را در محله شترگلو در شهرک شهید رجایی دیدم و با او احوال پرسی کردم. پیرزن از من خواست تا به همراه او به منزلش بروم، من هم که تعجب کرده بودم در میان ناباوری به اتفاق او به منزل ویلایی اش در طبقه دوم رفتیم، ولی باز هم به خاطر همان کینه‌های قبلی مشاجره‌ای بین ما شروع شد. من که دیگر به شدت عصبانی شده بودم ابتدا قصد داشتم گلدان را به سرش بکوبم، اما چشمم به قفل آویز افتاد و با آن ضرباتی به سرش زدم وقتی فهمیدم او دیگر جان در بدن ندارد، جسدش را به داخل پذیرایی بردم و چادرش را روی جسد کشیدم سپس گوشی تلفنش را برداشتم تا با همسرم برای آشتی با او صحبت کنم چرا که پولی برای خرید گوشی نداشتم و ... شایان ذکر است تحقیقات بیشتر برای کشف زوایای پنهان این پرونده جنایی ادامه دارد.

ماجرای واقعی بر اساس یک پرونده قضایی