خدا قوت سربازهای " نارنجی پوش "

به گزارش افکارنیوز به نقل از ایسنا، صبحانه خورده و نخورده سرکار می رود، ماشینها آمادهاند که یک نفر پشت بایستد و راه بیفتند. من یکی که وقتی به این ماشینها نگاه میکنم مدام نگرانم، که خدایا مردی که پشت ایستاده نیفتد! اما نه، محکم خود را نگه داشته یاد گرفته دیگر کارش را.

سر هر سطل که می‌رسد دستکش به دست و ماسک به دهان سراغش می‌رود و جای خالی درونش باز می‌کند و هرچه من و تو نخواستیم و در آن گذاشتیم درون ماشین می‌ریزد. هرچه برای ما تمام شده برای او شروع است، شروع کار و منبع نان.

کیسه کیسه، سطل سطل، ما دور می‌ریزیم او جمع می‌کند، ما فرار می‌کنیم او دنبال می‌کند و تا دانه آخر را برندارد به حلال بودن روزی‌اش مطمئن نمی‌شود.

نه از بوی ناخوشآیند گله می‌کند نه از آلودگی، یا شاید گله هم بکند اما مجبور است، مجبور است که شرافتش را نفروشد برای لقمه‌ای نان حتی به بهای تحمل بوی بد زباله‌ها…

بین همه بن‌بست‌ها، کوچه‌های تنگ، خیابان‌های پهن، همه جا می‌گردد که مبادا چیزی جا بماند و بوی ناخوش شهر را بگیرد یا اصلاً کمی شهر قشنگمان زشت شود.

شب که می‌شود لباس نارنجی تمام شهر را برای ما آماده کرده که وقتی صبح می‌شود باز پسماندهامان را بیرون بگذاریم تا او صبح فردا بیکار نماند.

نه که فکر کنید حالا خانه برود بوی خوبی نمی‌دهد ها، نه! تا می‌رسد سریع حمام می‌کند و این‌طور هوای زن و بچه‌اش را هم دارد که یک وقت شغل پدر آزارشان ندهد.

لباس زردها هم هستند، همیشه با جارویی بلند در دست، گرد و خاک بلند می‌شود و به گلویشان می‌رود تا پوست خوراکی بچه‌های بازیگوش را بردارند. این کمر صاف نمی‌شود گاهی از بس خم و راست می‌شود که کاغذی، آشغالی چیزی جا نماند.

در سرمای زمستان و پاییز برگ خشک‌های درختان را جارو می‌کند و زیر آفتاب داغ تابستان پوست آبمیوه‌های خنکی که مردم برای فرار از گرما خورده‌اند.

راه می‌رود و جارو می‌کند، گاهی شاید تمام طول چند خیابان را و باز لباس زردها هم هیچ‌وقت چهره خاک گرفته ندارند، همیشه تمیز تمیز.

نه که از خودم حرف دربیاورم! یک بار چند لباس نارنجی و چند لباس زرد توی پارک دور هم چایی می‌خوردند و از نزدیک دیدمشان، باور کنید مثل همه آدم‌های دیگر هستند. مهربان، خونگرم، حتی گاهی وسط همان پارک نماز هم می‌خوانند.

فقط نمی‌دانم چرا باید فرزندشان گاهی نخواهند کسی از شغل پدر با خبر شود، یا رو نداشته باشند اگر در مدرسه ازشان بپرسی شغل پدر را راست بگویند. شاید تقصیر ماست، که نمی‌دانیم همانقدر که یک شهر پزشک می‌خواهد برای درمان بیماران، مهندس می‌خواهد برای ساخت و ساز، وکیل می‌خواهد و پلیس و مغازه‌دار، رفتگر هم می‌خواهد.

شاید اگر یک روز، فقط یک روز نباشند بفهمیم چه گندی شهر را بر می‌دارد، بفهمیم گربه‌ها چطور همه زباله را بیرون می‌کشند و همه جا زشت می‌شود.

یادمان باشد همین آدم‌ها چقدر گمشده‌های مردم را پیدا کردند و پسشان دادند، همین امانتدارها که کم از سربازان مملکت ندارند.

قدر آدم‌هایی که هر روز از صبح تا شب از کنارشان شاد می‌گذریم بی‌آنکه حرمت همان لباس زرد و نارنجی‌شان را پاس بداریم، بدانیم.

شاید همان یک کلمه خدا قوت من و تو تمام خستگیها و گرد و خاک را از خاطرشان ببرد.