در ادامه خاطرات و درد و دل های این رزمنده جبهه مقاومت را می خوانیم.

در روزهای حضور در سوریه، بین خط خودی و دشمن، 5 نفر را به اسارت گرفتیم. این اتفاق بعد از حمله گروه های تروریستی به تویوتای حامل 15 تن از رزمندگان عراقی بود.

یکی از دوستان که متوجه حضورعراقی ها شده بود به من گفت، عراقی ها آمدند اسیرها را بیاور داخل.

عراقی ها منتظر فرصتی برای گرفتن انتقام دوستانشان بودند. منش ایرانی ها مدارا با اسیر است برای همین سعی می کردیم از صدمه رسیدن به اسرا جلوگیری کنیم.

این اسیران را نزدیک دیوار نشانده بودیم. دیوار هم سنگی بود. یکی از عراقی ها آمد و با لگد به صورت یکی از داعشی ها زد که تمام دندان هایش خرد شد. من عصبانی شده و شروع به داد و بیداد کردم و گفتم مگر تو مسلمان نیستی. مسئول ما صدایم را شنید، گفت حاجی اینها را به داخل ساختمان ببر.

روز قبل از دستگیری داعشی ها، یکی از عراقی ها توسط آنها سر بریده شده که عصبانیت بیش از حد آنها را فراهم کرده بود.

یکی از داعشی ها بر زمین افتاد و برای جابه جایی اش برانکارد آوردیم. در حین انتقال آنها به داخل ساختمان، سه نفر شدیم و من حواسم نبود که یکی از ما عراقی است. به وی گفتم آن طرف برانکارد را بگیرتا آنان را پشت ماشین قرار داده و به جای دیگر منتقل کنیم. شاید باورتان نشود یک دفعه با ارتفاعی زیاد پرید بالا یا زینبی گفت و با  پوتین هایش روی شکم آن داعشی فرود آمد. با وی دعوا کردم گفت: دیروز دوست مرا به شهادت رساندند باید تلافی می کردم.

دو نفر از اسیران از مجتهدان داعشی و سه نفر از سربازان عادی بودند که خود را ضایعات فروش معرفی کرده بودند. ما آلومینیوم جمع کرده و به این‌ها می‌فروختیم. آلومینوم هم در مصارف ساخت مواد منفجره خیلی کاربرد دارد. مسئول ما با کمی پرسش و پاسخ از آنها متوجه موضوع شد و واقعا توفیق الهی بود که متوجه موضوع شدیم.

از وی در مورد نگاه خانواده اش به حضور در جبهه ها می پرسم که خاطره ای جالب از همسرش تعریف می کند.

یک روز راهی ماموریتی بودم. همسرم کاسه ای پر از آب کرد و داخل آن چند عدد گل محمدی انداخت تا با قرآن برای بدرقه جلوی درب بیاورد. از زیر قرآن که رد شدم گفت: ان شاءالله بروی و به آرزوی دیرینه ات برسی. اول متوجه صحبتش نشدم. بعد گفتم اگر شهادت خوب است تو برو به جبهه و شهید شو و من همسر شهید و پدر بچه های شما شوم. همسر با همسر که تفاوتی ندارد.( خنده) به محض گفتن این جمله، گفت باز شروع کردی؟ و ظرف آب را رویم ریخت.

ما خدمت حضرت آقا عرض کردیم که آقا دعا کنید ما شهید شویم. گفتند نه چنین دعایی نمی کنم. جنگ بعدی با اسرائیل است. الان شهادت زود است. 

این رزمنده دفاع مقدس خاطرات جالبی هم دارد خاطراتی که شاید سالم ماندشنان صرفا با کمکی از جانب خداوند قابل تصور است.

وی تعریف می کند: با یکی از دوستان، علی یزدانی، شهید بیضایی، شهید بهمن یاوری در مدرسه ای بودیم که آخرین خط ما نسبت به دشمن بود. یکی از رزمنده ها بدون هماهنگی تانکی از مدرسه بیرون آورده و در سمت راست دشمن قرار گرفته و به آنها شلیک می کرد. فرمانده نیز به وی بی سیم زد و جویای موقعیتش شد. پس از آگاهی از اقدامی که انجام داده شروع به دعوا کرده و وی را مجبور به بازگشت کرد. فرمانده هنگام صحبت کردن با نیروی خود که شهید هم شد اشک می ریخت و نگران حالش بود. وقتی برگشت همه محرم را در آغوش گرفته و وی را بوسیدیم. اولین کار فرمانده سیلی زدن به صورت وی بود بعد وی را محکم در آغوش گرفت و با چشمانی اشکبار می گفت: من نگران تانک و توپ نیستم، خودت را دوست دارم.

یکی از همرزمان گفت از ترستان است که از این اقدامات جلوگیری می کنید. به من و یکی از دوستانم برخورد. به وی گفتم: ما می ترسیم؟ این حرف از شما بعید است. ما سه هزار کیلومتر تا این‌جا آمدیم نترسیدیم حالا دم مدرسه بترسیم؟ به خدا که این‌اندازه عدالت دارد یک جان داده و بیش از آن از ما نمی‌گیرد

لانچر ما دو قلو بود و یک گلوله‌اش مانده بود به دوستم گفتم ماشین رو بیار بیرون. آن منطقه از حلب محلی بود که هیچ فردی جرات رفتن نداشت.

لانچر و راکت 500 کیلویی را 200 متر جلوتر از خاکریز بردیم. بعد از رسیدن به محل، به همان رزمنده بی سیم زده و گفتم اگر راست می گویی بیا اینجا. وی هم مدام بی سیم می زد که اشتباه کردم برگردید عقب.

شهید محمود رضا بیضایی قاب دور زن بود. گفت جلو نروید گفتم نمی شود. نرویم فکر می کنند می ترسیم. من سه هزار کیلومتر را زدم آمدم این‌جا نترسیدم حالا این آقا می‌گوید تو ترسیدی. تو برو قاب دور زن بزن.

دوستم بالای لانچر ایستاده بود و آواز می خواند و ماسوله را می بست و قناسه ها از کنار صورتش رد می شد. خدا خیلی بهمون کمک کرد که اتفاقی برایمان نیفتاد. قصد داشتیم پشتیبانی دشمن را که 2200 متر از ما فاصله داشت بزنیم. که همینطور هم شد. در نهایت با موفقیت کار را به سرانجام رساندیم و برگشتیم.

حاج رضا درد و دل هایی هم دارد. وی می گوید: از ابتدای حضور رزمندگان در جبهه های مقاومت، صحبت هایی بر سر زبان ها است در مورد حق ماموریت آنها. زمانی که در تهران بودیم حق ماموریتمان 60-65 هزار تومان بود اما الان در سوریه 50 هزار تومان است. متاسفانه مبالغی حدود 50-60 و حتی 200 میلیون تومان بر سر زبان ها افتاده که واقعیتی ندارد.

اگر فردی به جبهه میرود، این کار را وظیفه اش می داند. یک چیزهایی خط قرمز هستند و ائمه خط قرمز ما هستند و در آینده خط قرمز فرزندان ما خواهند بود. شهید عسگری 19 رمضان به دنیا آمد و در روز تولدش هم به شهادت رسید. مادرش گفت: پسرم پرچم مرا بالا بردی.

اگر این مبالغ درست است چرا بسیاری از رزمندگان همچنان مستاجر هستند؟ خیلی از رزمندگان با خود پول به جبهه های می آورند. ریال را به دلار تبدیل می کنند. تا بتوانند در جبهه ها کار فرهنگی کنند.

اینقدر این صحبت ها دوستان را اذیت می کند که برخی مجبور شدند از غدا و محل زندگی خود در جبهه ها فیلم گرفته و در رسانه ها منتشر کنند.

رزمندگان جنگیدن را وظیفه خود می دانند. هیچ منتی هم بابت این کار بر کسی نمی گذارند. گروهی در جبهه هستند که کار ادوات انجام می دهند. داعشی ها در سوریه برای سر آنها 50 میلیون لیر جایزه گذاشته بودند. یعنی افراد می تواسنتند برای خود زندگی همچون زندگی بشار اسد فراهم کنند. اما این گروه با وجود آگاهی از این موضوع همچنان به فعالیت خود ادامه می دهد و اینها نشاندهنده عشق به ائمه است.

رزمندگان زمان ورود به سوریه به حرم حضرت زینب می روند و بابت توفیق حضورشان از ایشان تشکر می کنند. وقت برگشت هم با چشمانی اشکبار چیزی گرو می گذارند که بتوانند دوباره برای دفاع از حرم بازگردند.

در هر صورت رسانه ها ابزار مناسبی برای انتقال واقعیت های در جبهه مقاومت هستند که امیدوارم این وظیفه را به بهترین شکل انجام دهند.

 

زهره خواجوی