آن وقت یا به سطحی از خودآگاهی و به اندیشی رسیده‌ایم که فریب ذهن‌مان را نمی‌خوریم و حسرت‌هایمان را تشخیص می‌دهیم و برای رفع و رجوع‌شان، منطقی و آگاهانه آستین بالا می‌زنیم یا ناخودآگاه اما ظالمانه، آن رویاهای دست‌نیافته را به عنوان اهداف اصلی زندگی فرزندانمان، به خوردشان می‌دهیم تا ناگزیر و به ناروا، به مقصدی برسند که روزگاری ما می‌خواستیم برسیم، اما نرسیدیم.

این‌گونه است که هر نسل، تاوان سرخوردگی نسل قبلی را پس می‌دهد سرخوردگی در فتح قله‌های زندگی سرخوردگی که عقده‌هایی مغفول مانده در نیمه تاریک وجود شده است؛ عقده‌هایی که عطش بهترین بودن را بیدار کرده؛ عطشی که سراسر، آرزوهایی به ثمر نرسیده است؛‌ آرزوهایی که در هر گروه از والدین، بسته به این که کدام نداشته، بیشتر رنج‌شان داده و به زخم روان‌شان نمک پاشیده، متفاوت است.

نمونه‌های این چرخه تکراری کم نیستند مثل همه پدر و مادرهایی که می‌خواهند به هر قیمتی شده پیشوند دکتر به نام فرزندان‌شان اضافه شود، حتی اگر آن قیمت، نادیده گرفتن آرزوهای آنها باشد.

بچه‌ها خیلی وقت‌ها در این بزنگاه‌ها، تسلیم می‌شوند و حتی باور می‌کنند مسیر سپیدبختی‌شان فقط از همان جایی می‌گذرد که به خیال خودشان معتمدترین آدم‌های زندگی یعنی والدین، به آنها نشان داده‌اند، اما گاهی هم سرکش می‌شوند و برای چنگ انداختن به رویای‌هایشان پافشاری می‌کنند و می‌جنگند؛ جنگی که هر کدام از دو طرف برنده‌اش باشند بالاخره دلشکستگی برای طرف دیگر باقی می‌گذارند.

می‌شود اما به جای تزریق رویاهامان به ذهن نسل بعد یا آغاز جنگی برای فرستادن‌شان به مسیری که تعریف ما از سعادت بوده، لحظه‌ای تکاپو را متوقف کنیم؛ بایستیم و در سکوت و ایستایی محض، به این بیندیشیم که قرار نیست فرزندانمان شکارچیان رویاهای عقیم ما باشند؛ هرکس فقط یک بار فرصت زیستن دارد؛ آنچه در حال تصمیم‌گیری برای چگونگی‌اش هستیم، زندگی آنهاست و به همین خاطر، مسئولیت ما فقط آگاهی‌بخشی برای کمک به انتخاب بهترشان است، ‌نه تعیین مسیر.