۵۷ سال انتظار برای یافتن پدر و مادر

بهار سال ۱۳۴۰ نوزادی دو ماهه با لباسی سفید و شیشه شیری در کنارش، ابتدای خیابان حاذکی - قائم مقام فعلی - شهرستان اراک رها شده بود. دیدن این پسرکوچولو که به جای آغوش گرم و نوازش‌های مادرانه، سردی و سختی سنگفرش خیابان را تجربه می‌کرد دل هر بیننده‌ای را به درد می‌آورد. صدای گریه‌هایش یک لحظه بند نمی‌آمد. مرد جوان با مشاهده این نوزاد کنار خیابان طاقت نیاورد و او را در آغوش گرفت. هر چقدر سر چرخاند تا شاید کسی را در اطراف بیابد بی‌فایده بود.


نمی‌دانست باید چه کاری انجام دهد و نوزاد را به چه کسی تحویل دهد. حتی فکر کرد که نوزاد را دوباره روی زمین بگذارد و برود، اما دلش نیامد. یک لحظه دلش لرزید شاید این کار خدا بود که بچه را سر راهش قرار داده بود آخر او و همسرش سال‌ها در آرزوی داشتن فرزندی بودند، اما انگار قسمت نبود طعم شیرین پدر و مادر شدن را بچشند حالا این نوزاد به نظر می‌رسید که هدیه‌ای از جانب خداوند باشد. در یک لحظه تصمیم گرفت نوزاد را به خانه ببرد تا همسرش به او رسیدگی کند.
برق چشم‌های نوزاد دلش را روشن کرد. به طرف خانه به راه افتاد. چند روزی گذشت و حالا دیگر مهر این بچه در دل شان ریشه دوانده بود. هربار که با خودش می‌گفت: بچه را به پلیس یا بهزیستی تحویل بدهد انگار ندایی از درون می‌گفت: این نوزاد هدیه خداوند به شماست. قدرش را بدانید واین گونه شد که پسر کوچولو را نزد خود نگه داشتند. با خنده‌هایش خندیدند و با گریه‌هایش گریستند و او را به فرزندخواندگی پذیرفتند. بعد از این ماجرا زندگی این زوج رنگ و بوی دیگری گرفت و زندگی شان که سال‌ها دونفره گذشته بود با آمدن این میهمان ناخوانده گرم و گرم‌تر شد.
آن‌ها در نخستین فرصت برایش شناسنامه‌ای با نام «فرهاد» گرفتند. با اینکه او در بهار سال ۴۰ متولد شده بود، اما به خاطر مشکلاتی که برای نوزاد پیش آمده بود، اول شهریور تاریخ تولد او شد.


فرهاد کم کم بزرگ شد و به مدرسه رفت و همانند سایر بچه‌ها زندگی خوبی داشت. پدرو مادر خوانده‌اش آنقدر به او محبت می‌کردند که تا سال‌های جوانی‌اش نمی‌دانست که این زوج پدر و مادر واقعی‌اش نیستند.


مشکلات کاری پدرخوانده فرهاد باعث شد تا این خانواده در چهاردهمین سال تولدش از اراک به تهران مهاجرت کنند. اگرچه کار پدر در تهران مثل قبل نشد، اما او تلاش کرد پسرخوانده‌اش تا حد امکان در رفاه زندگی کند. چند سال بعد هم فرهاد راهی خدمت مقدس سربازی شد و پس از آن هم با حمایت خانواده‌اش ازدواج کرد.


پدرخوانده فرهاد، در سال ۱۳۷۴ از دنیا رفت و چهارسال بعد هم مادرخوانده‌اش به رحمت خدا رفت. رفتن این دو، غم بزرگی بر دل فرهاد نشاند.
فرهاد نخستین بار در سن ۸ سالگی از همبازی دوران کودکی‌اش شنیده بود که بچه سرراهی است، اما وقتی با چشم گریان به سراغ مادر رفت و از او واقعیت را پرسید او دستی مهربانانه بر سرش کشید و گفت: نه عزیزم تو فرزند واقعی ما هستی. اصلاً به حرف کسی گوش نکن.


اما سال‌ها بعد فرهاد که این موضوع گوشه ذهنش لانه کرده بود به جست و جوی واقعیت پرداخت و فهمید که فرزند واقعی این زوج نیست با این حال به قدری پدر و مادرش را دوست داشت که ترجیح داد حرفی از این ماجرا به میان نیاورد. به قول خودش بزرگواری و منش این دو فرشته - پدرخوانده و مادرخوانده‌ام - مرا وادار به سکوت کرد. آن‌ها هر محبتی که یک پدر و مادر در حق فرزندشان می‌کنند را در حق من روا داشتند.


این مرد میانسال حالا با گذشت سال‌ها از این ماجرا تصمیم گرفته تا خانواده واقعی‌اش را پیدا کند. از همین رو در تماس با گروه جویندگان عاطفه روزنامه ایران درخواست کمک کرده است. وی که حالا ازدواج کرده و صاحب دو دختر شده است می‌گوید: چه در دوران کودکی و چه در بزرگسالی هیچ گاه کمبودی از بابت پدر و مادر حس نکردم و با رفتن شان از دنیا احساس کردم پدر و مادر واقعی خودم را از دست داده‌ام. بعد از چند سال دوباره به اراک برگشتم و در حال حاضر رئیس هیأت مدیره شرکتی هستم و خدا را شکر نیاز مالی ندارم فقط به‌دنبال خانواده واقعی‌ام می‌گردم و امیدوارم یک روز بدانم که پدر و مادرم چه کسانی بودند و در حال حاضر کجا زندگی می‌کنند. البته ممکن است آن‌ها هم حالا زنده نباشند، اما از خدا می‌خواهم تا من را به اصل و نسب واقعی‌ام برساند.