فرماندهی که گونی خاک کول می‌کرد!

تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزم‌های دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگ‌های غیرخودی است، ایثارگری و شهادت‌طلبی نقش به‌سزایی در حفظ دین و ارزش‌های آن و استقلال کشور ایفا می‌کند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن به‌منظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است.ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمان‎بر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریع‌کننده‎ای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشته‎اند اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی خبرگزاری فارس در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌ در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به‌ویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده‌های شهدا نشسته و مشروح گفته‌های آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاری‌ها از نظرتان می‌گذرد.

* دست‌پخت آزمایشی

مسلم حبیب‌زاده می‌گوید: بعضی وقت‌ها اتفاق می‌افتاد که خودمان برای پختن غذا آستین بالا بزنیم، اولین‌بار که به جبهه رفته بودیم، 4 نفر از خطیرکلا با هم بودیم، من و حاج محمد اسلامی که در حال حاضر در تهران است، دکتر بهرام علی‌زاده، کربلایی اکبر ابراهیم‌زاده؛ جا دارد در همین جا بگویم که مشوق من برای رفتن به جبهه همین اکبرآقا بود.

بعد از آموزش ما را به مریوان بردند، قله‌ای که ما را به آنجا معرفی کردند کنار روستایی بود به نام «بلچه‌سور» نیروهای هر قله‌ای غذای خودشان را همان جا پخت می‌کردند و این‌طور نبود که ما آشپزخانه مرکزی داشته باشیم.

یک روز که نوبت دکتر علی‌زاده ـ آن‌وقت‌ها جوانی بیش نبود ـ شد که برای ما غذا بپزد، آن روز برای هر نفرمان یک بشقاب برنج داخل دیگ ریخت حالا حساب کنید، ما پنج نفر بودیم و پنج بشقاب داخل دیگ برنج ریخت تا ناهار را برنج بخوریم، تا ما بیایم آب داخل دیگ جوش آمده بود و برنج در حال آماده شدن بود ولی علی‌زاده بی‌خیال آنجا ایستاده بود و داشت دسته‌گلش را نگاه می‌کرد، حاج محمد وقتی دید برنج دارد خراب می‌شود دست‌به‌کار شد و آب را سریع در آبکش خالی کرد و وقتی مقدار برنج را دید گفت: «می‌خواستی روستا را ناهار بدهی؟»‏

* پدرم گفت: باید بروی!

بعد از عملیات والفجر 8 به نیروها مرخصی دادند و گفتند، بعد از مرخصی شما را به مأموریت جدیدی خواهیم فرستاد، من به قائم‌شهر آمدم و چند روز مرخصی را در خطیرکلا گذراندم، وقتی مرخصی تمام شد و می‌بایست برمی‌گشتم، یک حسی به من دست داد که نروم، خیلی با خودم کلنجار رفتم تا اینکه پدرم به من گفت: «پسرم! باید بروی، چون فرماندهان روی رفتن شما به جبهه، حساب باز کرده‌اند و شما هم قول داده‌اید که برگردید.» وقتی استدلال منطقی پدرم را دیدم، بر حسم غلبه یافتم و با بچه‌ها به جبهه بازگشتم.

یک‌بار هم که به مرخصی آمد خوابی را که در جبهه دیدم برای پدرم تعریف کردم، الان درست یادم نیست که چه بود ولی از دید من، خواب خوبی نبود، پدرم کمی مکث کرد و گفت: «توکل به خدا کن، به دلت بد نیار، برو به جبهه، خدا خودش کمک می‌کند.»

* فرماندهی که گونی خاک کول می‌کرد!

اصغر زاهدی می‌گوید: قبل از عملیات والفجر هشت بچه‌ها برای این که سنگرهای لب اروند را ترمیم کنند، به نوبت می‌رفتند کیسه‌ها را از خاک پر می‌کردند و به‌خاطر این که عراقی‌ها متوجه نشوند، کیسه‌ها را کول می‌گرفتند و تا لب ساحل می‌بردند، از ماشین و وسایل دیگر در این خصوص استفاده نمی‌شد.

یکی از بچه‌ها که از این وضعیت خسته شده بود، گفت: «فرماند‌هان خودشان می‌گیرند می‌خورند و می‌خوابند، ولی به ما دستور می‌دهند که کیسه‌ها را کول کنیم.»

در همان لحظه کیسه خاک را به آقای عمرانی فرمانده محور که داخل گل ایستاده بود داد که او آن را در محل مورد نظر بگذارد، آقای عمرانی که از ناحیه یک دست جانباز بود، به زحمت کیسه گل و لای را کول کرد و برد، من برگشتم به آن جوان بسیجی گفتم: «می‌دانی کیسه را کول چه کسی گذاشتی؟» گفت: «نه!» گفتم: «این همان فرماندهی است که داشتی می‌گفتی دارند می‌خورند و می‌خوابند.» آن جوان خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.

صبح عملیات والفجر هشت گروهان ویژه‌ای که من در آنجا بودم به اتفاق آقای عمرانی برای استقرار در یک راهی که دژبانی عراق محسوب می‌شد، از خانه‌های مسکونی فاو خارج شدیم، در بین راه عراقی‌هایی که بالای مخازن نفت بودند به سمت ما شلیک می‌کردند، ما چاره‌ای جز عبور از آن منطقه را نداشتیم، چند نفر از بچه‌ها داشتند کنار جاده سنگر می‌کندند، وقتی به سه راه رسیدیم آقای عمرانی به ما دستور داد در آشیانه‌های تانک که در سمت راست ما قرار داشت مستقر شویم، تا در صورت پاتک دشمن اجازه ندهیم تانک‌ها پشت آشیانه‌ها پناه بگیرند.

ماشین‌های عراقی که به شهر فاو می‌آمدند هنوز نمی‌دانستند که شهر سقوط کرده است، بچه‌های گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا که در سمت چپ جاده مستقر بودند، لباس دژبان‌های عراقی را پوشیده بودند و ماشین‌ها را متوقف می‌کردند.

این صحنه برای همه بچه‌ها خنده‌دار بود، بعضی از آنها تا آخر متوجه نمی‌شدند که افرادی که در سنگرهای دژبانی هستند ایرانی‌اند ولی تعدادی از آنها متوجه می‌شدند، یکی از جیپ‌ها، که انگار جیپ فرماندهی بود، متوجه شد و به‌سمت بچه‌ها شلیک کرد که سریع توسط چند نفر از بچه‌ها از پا در آمدند.

حدوداً ساعت 11 صبح گروهی از عراقی‌ها آمدند تا با پاتک دژبانی را از دست ما خارج کنند، ابتدا بچه‌ها خیال کردند این تعداد برای اسیر شدن آمده‌اند ولی با شلیک به سمت ما فهمیدیم که نیت حمله دارند، در این حمله یک معلم عربی داشتیم که اهل بندرگز بود که در آنجا بلندگویی که در دست داشت و آنها را برای اسیر شدن تشویق می‌کرد، متأسفانه در حمله عراقی‌ها به شهادت رسید یک تیربارچی هم داشتیم که در این حمله مجروح شد، فامیلی‌اش مازندرانی بود.

وقتی بچه‌ها دیدند این‌ها قصد حمله را دارند با تمام اسلحه‌هایی که در دست داشتند به سمت آنها شلیک کردند، تعدادی از آنها را کشتند و بقیه آنها فرار را برقرار ترجیح دادند.