«حاج رحیم نوعی اقدم» از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و از یادگاران هشت سال دفاع مقدس به بیان خاطره‌ای از چگونگی حضور سردار «شهید حاج حمید مختاربند» در جبهه سوریه پرداخت و تعریف کرد:

در یکی از سفرهایی که از سوریه به ایران داشتم، حاج حمید با من تماس گرفت و گفت: حاجی شنیدم سوریه بودی. گفتم: بله. تا این جواب را به ایشان دادم شروع به گریه کرد و مرا به فاطمه زهرا (سلام‌الله علیها) قسم داد که ایشان را با خودم ببرم.

گفتم: شما الان مشغول چه کاری هستید؟ وی جواب داد: الان آزادم و همه کارهایم را انجام داده‌ام. هرکاری بگویید انجام می‌دهم، نوکری مدافعان حرم را می‌کنم.

 

 

می‌دانستم اگر جلو برود شهید می‌شود / یقه‌‌ام را گرفت و گفت: چرا نمی‌خواهی من عاقبت‌به‌خیر شوم؟ 
 
ما خیلی از افراد را اسم داده بودیم. حدود 30 نفر و او سی و یکمین نفر بود هنوز آن‌ها نیامده بودند.

وی اولین نفری بود که آمد و گفت: کار مرا حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) درست کرده است. در واقع یک اراده‌ی الهی بود در عاقبت به خیری و جاودانگی این شهید و خدای عالم شاهد است، دست هیچ کس نبود. هیچ اراده‌ای نمی‌توانست جلوی ایشان را بگیرد.

حاج حمید مسئول تدارکات و پشتیبانی قرارگاه شد ولی هر چند وقت یک‌بار می‌آمد و می‌گفت من رزمنده جنگم و پشت جبهه نمی‌توانم کار کنم. می‌خواست رو در روی دشمن بجنگد به همین خاطر علاوه بر مسئولیت مالی، فرمانده محور عملیاتی شد. محور حاج حمید یکی از قرارگاه‌های ما بود که حدوداً یک کیلومتر با دشمن فاصله داشت. هم محور را اداره می‌کرد و هم مسئولیت مالی کل قرارگاه را به عهده داشت.

یک روز درگیری در محورهای دیگر پیش آمد و دشمن می‌خواست عملیات کند ما به آن‌جا رفتیم و حدود 24 روز با دشمن درگیر بودیم. موقعیتی پیش آمد و یکی از گردان‌های وی را برای درگیری به خط بردم ولی به خودش اجازه ندادم چون می‌دانستم اگر جلو برود شهید می‌شود. یکی دو بار تلفنی با من حرف زد و اعتراض می‌کرد و می‌گفت: من مثل پدر این نیروها هستم چرا اجازه نمی‌دهی پدر به بچه‌هایش سر بزند؟

 

 

می‌دانستم اگر جلو برود شهید می‌شود / یقه‌‌ام را گرفت و گفت: چرا نمی‌خواهی من عاقبت‌به‌خیر شوم؟ 
 
من به ایشان اجازه دادم فقط یک‌شب به آن‌ها سر بزند و سریع او را برگرداندم و خدای عالم شاهد است می‌دانستم اگر بماند شهید می‌شود. ایشان چنان حماسی و عاشورایی و غیرتمندانه به دل دشمن می‌زد که اصلاً معلوم نبود فرمانده است یا سرباز. چند روز گذشت درگیری سخت‌تر شد و من مجبور شدم گردان دوم را هم ببرم ولی باز به خودش اجازه ندادم همراه آن‌ها برود. دوباره تلفنی با من تماس گرفت و برای جلورفتن شروع به التماس کرد و آخرهای صحبت‌هایش گریه کرد.

یک روز در این فاصله من به عقب برگشتم تا مرا دید یقه‌ی مرا گرفت و گفت: چرا نمی‌خواهی من عاقبت‌به‌خیر شوم؟ چرا نمی‌خواهی من به سعادت برسم؟ بر من منت گذاشتی و مرا تا اینجا آوردی چرا نمی‌گذاری من بروم و کارم را انجام بدهم؟ و باز هم چشمانش پر از اشک شد. من هم مجبور شدم به وی اجازه بدهم. آن‌چنان ذوق و شوقی پیدا کرد برای رفتن که ظرف دو دقیقه آماده شد.

با خوشحالی می‌خندید. مرا محکم بغل کرد و بوسید و گفت: نمی‌دانی چه لطف بزرگی در حق من کردی.

خلاصه وقتی به محور رسیدیم مستقیم پیش بچه‌ها رفت. دو شب پیش بچه‌ها بود. مثل مادری که نگران بچه‌هایش باشد تا صبح بیدار بود و بالای سر بچه‌ها راه می‌رفت.

روز شهادتش ساعت هفت صبح به خط رسیدیم همه خواب بودند و او بالای سر بچه‌ها بیدار بود. ما فهمیده بودیم دشمن می‌خواهد عملیات کند حاج حمید گفت: نگران نباشید ما آماده‌ایم. ساعت هفت‌ونیم درگیری شروع شد از همان قسمتی که محور وی بود. نمی‌گذاشتم حاج حمید از جلوی چشمم دور شود اسلحه‌اش را گرفتم و به او گفتم شما خشاب پُرکن. من جلو رفتم و تیراندازی می‌کردم. حاج حمید خشاب پُر می‌کرد و اشاره می‌داد که بیا جایمان را باهم عوض کنیم ولی من اجازه نمی‌دادم.

این کار دو ساعت طول کشید می‌دانستم اگر رهایش کنم چه می‌شود. می‌گفت من چاره‌ای ندارم باید اطاعت کنم. بعد از حدود دو ساعت نادر حمید کنار شهید مختاربند تیر خورد. آمدم بالای سر شهید نادر حمید دیدم هنوز زنده است ولی کسی نبود ایشان را به بیمارستان برساند من به شهید مختاربند گفتم کمک کن نادر حمید را به عقب برسانید.

حاج حمید اسلحه را از من گرفت و گفت خودتان این کار را انجام ‌دهید و ما نادر حمید را به بیمارستان بردیم. بعد از آن دیگر کسی نبود تا جلودارش باشد.

من چون نگران بودم، هر بیست دقیقه با او تماس می‌گرفتم کار خاصی نداشتم ولی می‌ترسیدم برایش اتفاقی بیافتد.

می‌گفتم چه خبر؟ ‌می گفت: سردار اینجا بهشت است! نمی‌دانی چه لطفی در حق من کرده‌ای، الله‌اکبر، هیچ نگران نباش، پدر دشمن را در آوردیم.

واقعاً پدر دشمن را در آورده بود، تیربار می‌زد، آرپی‌جی می‌زد، خمپاره 60 می‌زد. با جدیت می‌گفت به من خمپاره برسانید، مهمات برسانید و واقعاً در آن محور از ساعت هفت‌ونیم صبح تا هفت شب دشمن هر کاری کرد نتوانست خط حاج حمید را بشکند و آمد خط مجاورش را شکست و از پشت به آن‌ها حمله کرد.

من تقریباً ساعت هفت ‌و ربع عصر بود با حاج حمید تماس گرفتم جواب نداد. یکی از بچه‌ها گوشی را برداشت و گفت حاج حمید جایی رفته و برمی‌گردد. گفتم: شهید شد؟ گفتند: نه مجروح شده. رفتم سمت منطقه درگیری و دیدم حاج حمید به شهادت رسیده است.

حاج حمید مختاربند مصداق بارز حدیث قدسی است که خداوند می‌فرماید: من طلبنی وجدنی، هر کس مرا بخواهد می‌یابد، من وجدنی عرفنی، هرکه یافت می‌شناسد، من عرفنی احبنی، هرکه شناخت دوستم دارد، من احبنی عشقنی، هرکه دوستم داشت عاشقم می‌شود، من عشقنی عشقه، هر کس عاشقم شد عاشقش می‌شوم، من عشقنی قتلته، هر کس را عاشق او شدم شهید می‌کنم.

واقعاً ایشان تمام حجاب‌ها را برای رسیدن به خدا برداشته بود و صحنه‌ی نبرد رقص‌گاه ایشان شد. بسیار جدی بود خصوصاً در هنگام کار. ولی در آن لحظات در تمام شرایط سخت می‌خندید و خنده بر لب داشت.

خداوند عنایتی داشت به شهید مختاربند و او مسیرش را پیدا کرده بود. همه کارها دست به دست هم داد که حاج حمید رستگار شود.