خاطرات وزیر سپاه از امام/امام را از بنز پیاده کردیم تا سوار بلیزر شود

دوازدهم بهمن 1357، در مراسم تاریخی استقبال از امام خمینی، همه نگاه‌ها به خودروی بلیزری بود که ایشان در آن نشسته بودند و راننده‌ای که آن را می‌راند. رانندگی این خودرو بر عهده محسن رفیق‌دوست بود که بعدها وزیر سپاه شد.

در ادامه خاطرات وی از ۱۲ بهمن را مرور می‌کنیم.

 

 

این رانندگی چطور به عهده شما گذشته شد؟

موضوع آمدن امام و تشکیل کمیته استقبال، قبل از رفتن شاه مطرح بود. از 26 دی و فرار شاه، دیگر مسلم شد که امام حتماً می‌آیند؛ پیغام دادند که جایی را در محله‌های جنوبی تهران - که متعلق به شخص خاصی نباشد - برای من فراهم بکنید. ما خیلی جاها را بررسی کردیم و به مدرسه رفاه رسیدیم. ویژگی مدرسه رفاه این بود که اکثر آن با وجوهات شرعیه از سهم امام ساخته شده بود؛ مدرسه‌ای بود که کاملاً در جهت افکار امام، دانش‌آموز تربیت می‌کرد و به کمک عده‌ای از یاران حضرت امام، و افرادی از هیأت‌های مؤتلفه ادراه می‌شد. شهید بهشتی، شهید رجایی و شهید باهنر اداره امور فرهنگی مدرسه را برعهده داشتند. ما هم هیأت امنا و مسئولان مدرسه بودیم. هنوز هم عضو هیأت امنای آنجا هستیم و مشغولیم.

غیر از شما چه کسانی در مدرسه بودند؟

آقای هاشمی رفسنجانی هم جزو هیأت امنا بود و هنوز هم هست. بعد از شهادت مرحوم باهنر، پسرش جزو هیأت امنا شد؛ همین چند نفر بودیم. بالاخره مدرسه رفاه را انتخاب کردیم و امام پذیرفتند. اولین تاریخی که امام برای ورود به ایران اعلام کردند، روز 5 بهمن بود. بختیار فرودگاه‌ها را بست و پرواز انجام نشد. البته کمیته استقبال قبلاً تشکیل شده و کاملاً آماده بود. من در این کمیته دو مسئولیت داشتم؛ یکی تدارکات استقبال و دیگری مسولیت امنیت شخص امام و تهیه وسایل تمهیدی برای محافظت از امام. قبل از اینکه تاریخ ورود امام مشخص شود، دو گروه انتظامات درست کردیم؛ یکی گروه انتظامات از فرودگاه تا بهشت‌زهرا، و دیگری انتظامات داخل بهشت‌زهرا. خواست خود امام بود که پس از ورود بلافاصله به بهشت‌زهرا بروند. در مورد محل آن هم فرموده بودند که می‌خواهند در قطعه شهدای 17 شهریور سخنرانی کنند. بنابراین، انتظامات داخل بهشت‌زهرا هم به دو گروه تقسیم شده بود.

نیروهای انتظامات چه تعداد بودند؟

دوستان از افراد مختلف ثبت‌نام کردند؛ جمعیتی نزدیک به 75 هزار نفر شد. برایشان بازوبندهای مشخصی آماده کردیم، اما قبل از اینکه بازوبندها را به افراد بدهیم، دیدیم که در بیرون از مدرسه، دست اشخاص است. لذا اعلام کردیم که آن بازوبندها باطل است.  این بار چاپ بازوبندها را بیرون ندادیم. پارچه و دستگاه چاپ را به مدرسه رفاه بردیم و به افرادی که برای این کار آمده بودند، گفتیم که شما از حالا تا وقتی که بازوبندها چاپ شود از خانواده‌هایتان خداحافظی بکنید و همین جا بمانید؛ هر تعداد هم درست می‌کردند، من تحویل می‌گرفتم و در جایی انبار می‌کردم. البته همه این تمهیدات برای آن استقبال بی‌سابقه در تاریخ بشریت، به کار نیامد؛ ولی ما کار خودمان را کردیم. قرار شد گروه مسلحی را آماده کنیم و برایشان مانور و تمرین ترتیب بدهیم. قرار بود همراه با ماشین بلیزر معروف، هشت ماشین دیگر هم آماده کنیم که در هر ماشین پنج مسلح باشند؛ آرایشی که تدارک دیده بودیم، این طور بود که دو ماشین در دو طرف و سه ماشین هم پشت سر ماشین امام قرار بگیرند و ده موتور سیکلت هم، هر کدام با یک نفر راننده و یک نفر مسلح پشت‌سر راننده، هر هشت ماشین را اسکورت کنند. مسئولیت این کارها را به شهید محمد بروجردی دادم. او هم چهل نفر از نیروهای خودش را - که از گروه صف بودند - انتخاب کرد. اسلحه هم به اندازه کافی داشتیم؛ هم خودم داشتم و هم شهید بروجردی داشت. آن‌ها رفتند و در اطراف تهران مانور دادند.

یکی از رفقا ماشین بلیزری داشت. آن را آورد و گفت که این ماشین بلند و محکم است و برای این کار مناسب است. این طور طراحی کردیم که امام پشت سر راننده بنشینند، مرحوم مطهری بغل دست امام و احمدآقا هم جلو، بغل دست راننده بنشیند. قرار بود آقای هاشم صباغیان - که عضو کمیته استقبال بود - پشت‌سر امام بنشیند. چپ و راست بدنه بلیزر در قسمتی که قرار بود امام بنشینند، فولاد گذاشتیم. از آنجا ماشین را بردیم کارخانه شیشه مینرال و شیشه‌های دو طرف محل نشستن امام را شیشه ضد گلوله گذاشتیم. همین‌طور پشت‌سر راننده و پشت سر امام هم یک اتاقک حفاظت شده درست کردیم. همه این کارها انجام شد، اما هنوز راننده‌ای برای بلیزر انتخاب نشده بود. تا اینکه 5 بهمن، دکتر مفتح به مدرسه رفاه آمد. بلیزر دم در مدرسه پارک شده بود. آقای مفتح پرسید: «ماشینی که برای امام درست کرده‌ای این است؟» گفتم: «بله» پرسید: «راننده‌اش کیست؟» گفتم: «هر کس که شما بفرمایید» ایشان گفت: «من پیشنهاد می‌کنم خود شما این کار را به عهده بگیری.»

شهید مفتح و شهید بهشتی و شهید مطهری جلسه داشتند. بعد از چند دقیقه مرا صدا کردند. وارد اتاق که شدم، شهید بهشتی گفت: «حاج محسن، خودت رانندگی ماشین امام را به عهده بگیر. به هیچ کس هم نگو چه کسی قرار است راننده شود.»

قرار شد به خاطر بستن فرودگاه، علما در مسجد دانشگاه تحصن کنند. من علمایی را که در مدرسه رفاه بودند، به مسجد دانشگاه بردم، بقیه علما هم از شهرها آمدند. فوری یک ستاد درست کردم و پتو و وسایل خودرو و خوراک را در آنجا مستقر کردم. مردم هر روز تظاهرات می‌کردند و شعار می‌دادند: «وای به حالت بختیار، اگر امام فردا نیاید.» دهم بهمن، بختیار تسلیم شد و افراد نهضت آزادی اطلاع دادند فرودگاه باز است. پرسیدند شما کجای فرودگاه را می‌خواهید؟ وضع طوری بود که در مقابل خواسته‌های ما تسلیم می‌شدند. گفتم از آن‌ها بخواهید ترمینال یک را به ما تحویل بدهند. سقف ترمینال یک فرودگاه چند سال قبل ریخته و تازه بازسازی شده بود، ولی هنوز افتتاح نشده بود. شب 11 بهمن، با محمد بروجردی به فرودگاه رفتم. مسئول فرودگاه، ترمینال یک را تحویلم داد و از همان ساعت مدیریت فرودگاه را به عهده گرفتم. تا ظهر یازدهم مشغول تمیز کردن ترمینال بودیم و چند وانت خاک‌اره و آت و آشغال از آنجا بیرون بردیم. عده‌ای از برادرها را به عنوان نگهبان در ساختمان فرودگاه گذاشتیم. همه جا را کاملاً چک کردیم و افرادی را مستقر کردیم تا ورود و خروج را کنترل بکنند. تا اینکه به شب 12 بهمن و روز استقبال رسیدیم.

شما آخرین بار چه زمانی امام را دیده بودید؟

امام در 15 خرداد 1342، که قضایای 15 خرداد پیش آمد، دستگیر شدند. ایشان در فروردین 1343 آزاد شدند و سخنرانی‌های متعدد کردند که من در اغلب آن‌ها شرکت کردم. آخرین سخنرانی ایشان در 4 آبان 1343 بود. امام در این سخنرانی به شدت به تصویب قانون کاپیتولاسیون توسط شاه، اعتراض کردند که منجر به تبعید ایشان در 13 آبان شد. در آن سخنرانی هم حضور داشتم و بعد از آن دیگر امام را ندیدم.

در این سال‌ها با ایشان ارتباطی نداشتید؟

چرا. در سال‌های 1346 و 1347 دو نامه را از طریق حاج احمدآقا به خدمت امام فرستادیم. یکی از نامه‌ها را به تنهایی نوشتم و دیگری را هم به اتفاق چهار نفر از رفقایم، و امام پاسخ دادند.

از خاطرات 12 بهمن بگویید.

شب 12 بهمن، از شب‌های خاطره‌انگیز زندگی من است. یادم است مردم همه مسیر فرودگاه تا بهشت‌زهرا را آب و جارو کردند و گل ریختند. شهید محمد بروجردی، با گروهش که مسئول اسکورت حضرت امام بودند، به منزل ما آمد؛ چون منزل ما جا نبود، به خانه باجناقم در خیابان 17 شهریور رفتیم. هیچ‌کس تا صبح نخوابید. همه مناجات می‌کردند و نماز شب می‌خواندند. بعد از نماز صبح، بلیزر را روشن کردم، آیت‌الکرسی و وان‌یکاد خواندم و به همراه محمد بروجردی راه افتادم.  برای اینکه سلاحی غیر از کلت هم داشته باشیم، مرحوم بروجردی لباس روحانی پوشید و یک کلاشینکف زیر عبایش گرفت. ابتدای جاده فرودگاه، پلیس ایستاده بود. پلیس را از آنجا رد کردیم. قبلاً کارت چاپ کرده بودیم و فقط شخصیت‌های سیاسی - مذهبی را که کارت داشتند، به داخل ترمینال راه می‌دادیم. خلیل‌الله رضایی‌، پدر رضایی‌ها که با من دوست بود، به‌ زور تعدادی کارت برای سران سازمان مجاهدین گرفت. دیدم سران مجاهدین خلق همه بغل هم، جلوی دری که قرار بود امام وارد سالن فرودگاه بشود، در صف اول ایستاده‌اند، قیافه‌ گرفتم و گفتم: «صف اول فقط باید روحانیون باشند.»

بعد دست اسقف مانوکیان، خلیفه ارامنه را که در صف سوم بود، گرفتم و به صف اول بردم. شهید بهشتی و مقام معظم رهبری و آقای هاشمی و همه روحانیون آمدند و خود به خود، مجاهدین خلقی‌ها به صف‌های دوم و سوم رفتند. هواپیمای امام که نشست، قرار نبود کسی روی باند برود؛ فقط شهید مطهری و آیت‌الله پسندیده [برادر امام] به داخل هواپیما رفتند و با امام به داخل سالن آمدند. امام چهار - پنج دقیقه پیام کوتاهی به مردم دادند و فرمودند: «وعده ما، بهشت زهرا.» 

ازدحام به حدی بود که حاج حسین شاه‌حسینی، از قدیمی‌های جبهه ملی، غش کرد و افتاد. افراد انتظامات دیگر نمی‌توانستند مقاومت بکنند. امکان خارج شدن امام از داخل جمعیت نبود. من به حاج احمدآقا گفتم که امام را دوباره به باند ببرید تا همان‌جا سوار ماشین بشوند. امام با سید احمدآقا برگشتند و من سریع با بلیزر از در ورودی باند، وارد باند شدم. دیدم داخل باند کوچه‌‌ای توسط دو ردیف از افسران نیروی هوایی تشکیل شده و همه سلام نظامی دادند. امام از میان آن‌ها عبور کردند و می‌خواستند به همراه سید احمدآقا سوار یک بنز نیروی هوایی بشوند. زمانی که ترمز زدم و پایین آمدم، امام داخل بنز نشسته بودند و ماشین می‌خواست حرکت کند. دویدم، در بنز را باز کردم، سلام کردم  و دستشان را بوسیدم و گفتم: «آقا، ماشین دیگری برای شما تهیه شده، تشریف بیاورید داخل آن ماشین بنشینید.»

امام فرمودند: «چه فرقی دارد؟»

عرض کردم: «آقا، این ماشین کوتاه است، ما یک ماشین بلند برای شما در نظر گرفته‌ایم که مردم بتوانند شما را ببینند.»

در همین بین، شهید [مهدی] عراقی هم رسید و خدمت امام عرض کرد: «آقا، تشریف بیاورید و سوار این ماشین [بلیزر] بشوید.» 

امام از بنز پیاده شدند من در بلیزر را باز کردم و از امام خواستم روی صندلی عقب ماشین بنشینند، امام فرمودند: «می‌خواهم جلو بنشینم.» قرار ما این بود که آقای مطهری روی صندلی عقب، کنار امام بنشینند و حاج‌ احمدآقا هم کنار من بنشیند. جای هاشم صباغیان [از اعضای نهضت آزادی] هم پشت سر امام بود تا اوضاع را کنترل کند. آقای مطهری گفت که من با یک ماشین دیگر زودتر به بهشت‌زهرا می‌‌روم. آقای صباغیان رفت عقب بلیزر نشست. امام تا چشمشان به آقای صباغیان افتاد، گفتند: «ایشان چرا اینجا هستند؟»

هاشم صباغیان گفت :‌«من برای اداره استقبال از شما مسئولیت دارم.» 

امام فرمود: «خودش اداره می‌شود، بیایید پایین.»

ایشان اصرار کرد، امام فرمودند: «بیایید پایین، مسئله می‌شود.»

آقای صباغیان پیاده شد. چون بلیزر دو در بود،‌ احمدآقا از همان صندلی جلو که خوابانده بودیم رفت و در صندلی عقب نشست. امام هم کنار من نشست.

امام شما را شناختند؟

قبل از اینکه حرکت کنم، مرحوم سید احمدآقا از امام پرسید: «آقا، محسن‌آقا را می‌شناسید؟»

امام فرمودند: «بله.»

وقتی حرکت کردیم، بیرون فرودگاهها ماشین‌های اسکورت و موتورسوار با همان آرایشی که مشخص کرده بودیم، مستقر شده بودند. من میان آن‌ها قرار گرفتم و حرکت کردیم. همین که به میدان فرودگاه رسیدیم، برنامه‌ به هم خورد. مردم ریختند دور ماشین و فشار جمعیت بین ماشین من و ماشین‌های اسکورت فاصله انداخت. ماشین‌ها کم و بیش با فاصله‌های زیاد از هم، در مسیر بودند، ولی دیگر آن نظمی که می‌خواستیم وجود نداشت. یعنی در عمل، کاری از اسکورت‌ها برنمی‌آمد. از ابتدای جاده فرودگاه جمعیت به حدی رسید که به نظر من ماشین به دست مردم به چپ و راست متمایل می‌شد. دیدم اگر این‌طور پیش برود، هیچ وقت به بهشت‌زهرا نمی‌رسیم. تصمیم گرفتم هر طور شده و بی‌توجه به آنچه در بیرون ماشین می‌گذرد، به راه خود ادامه بدهم. مینی‌‌بوس تلویزیون جلوی ما قرار گرفته و مشغول فیلمبرداری بود. بعد از آن، یک ماشین بنز حرکت می‌کرد که خیلی هم با ما ارتباط نداشت. نمی‌دانم از کجا آمده بود؛ یعنی تا الان هم نمی‌دانم از ماشین‌های خودمان بود یا نه؟ بعد از آن، بلیزر من بود. مردم پشت مینی‌بوس را نمی‌دیدند. مینی‌بوس که رد می‌شد، چشمشان به آن بنز می‌افتاد و فکر می‌کردند امام داخل آن است. بعد از آن، متوجه بلیزر می‌شدند و تا حضرت امام را می‌دیدند، ابراز احساسات می‌کردند.

عکس‌العمل امام چه بود؟

امام از همان لحظه که حرکت کردیم، لبخندی روی لب‌هایشان بود و با دست‌هایشان به دو طرف خیابان اشاره می‌کردند. این در طول مسیر تغییر نکرد و امام همین‌طور با چهره رضایتمند و لبخند بسیار مطبوعی، به احساسات مردم پاسخ می‌دادند. از بعضی‌ جاها که رد می‌شدیم، امام اسم مکان‌ها را می‌پرسیدند. مثلاً وقتی به میدان انقلاب رسیدیم، پرسیدند: «اینجا کجاست؟»

گفتم: «اینجا قبلاً میدان 24 اسفند بوده، حالا مردم اسم آن را میدان انقلاب گذاشته‌اند.»

در این میدان هم ماشین میان ازدحام جمعیت قرار گرفت و به سختی عبور کردیم. یک بار حس کردم از روی چیزی رد شدم؛ پای کسی را زیر کرده بودم. همین‌طور که می‌رفتم، دیدم مردم از دو طرف خیابان به جلوی ماشین اشاره می‌کنند. ترمز که کردم، دیدم جوانی بلند شد و دوید معلوم شد که این جوان 300 -200 متر با ماشین چسبیده بوده و نمی‌توانسته هیچ کاری بکند. روی کاپوت ماشین هم پر از آدم شده بود. آن‌قدر پا از جلوی شیشه آویزان بود که من جایی را نمی‌دیدم. به یکی از برادرها به نام داود روزبهانی که جلوی ماشین نشسته بود اشاره کردم که کاری بکند. او توانست کمی مردم را به دو طرف هدایت کند. کاپوت ماشین به سبب بالا پایین پریدن مردم، له شده بود. آرام‌آرام به روبه‌روی دانشگاه تهران رسیدیم. امام پرسیدند: «اینجا دانشگاه است؟»

فرمودند: «ما باید داخل دانشگاه برویم و پایان تحصن علما را اعلام کنیم.»

گفتم: «آقا، اکثر علما به فرودگاه آمده بودند، خیلی‌ها هم در بهشت‌زهرا هستند.»

گفتند: «مسئله شکستن تحصن چه می‌شود؟»

عرض کردم: «آقا، با تشریف‌فرمایی شما خود به خود شکسته است. اصلاً امکان ندارد با این جمعیت بتوانیم داخل دانشگاه برویم. اجازه بدهید راه را ادامه بدهیم.»

در جلوی دانشگاه هم جمعیت به حدی بود که ماشین با فشار مردم به چپ و راست می‌رفت. در یک آن که ماشین از دست مردم خارج شد، پدال گاز را گرفتم و به خیابان ولی‌عصر پیچیدم. عده‌ای هم‌‌پای ماشین می‌دویدند. نزدیک میدان منیریه، جوانی دستگیره طرف امام را گرفته بود و با یک حالت از خود‌بی‌خود، قربان صدقه امام می‌رفت و به شاه فحش‌های بد می‌داد. من به او اشاره می‌کردم که بس کند. دیدم بس نمی‌کند با عصبانیت به او تشر زدم که بس کند. امام فرمود: «کاری به او نداشته باش، دارد ذکر خودش را می‌گوید، شما رانندگی‌ات را ادامه بده.»

من یک‌باره ترمز کردم و دستگیره از دستش رها شد.

در خیابان آرامگاه [شهید رجایی فعلی] که آن زمان خانه‌های گلی در اطرافش پیدا بود، امام رو به سید احمدآقا کردند و گفتند: «ببین احمد، من با این مردم کار دارم و این مردم با من کار دارند.»

در طول 34 کیلومتر فرودگاه تا بهشت‌زهرا، جمعیت کم نشد، به نظر من آن روز بین 6 تا 8 میلیون نفر از امام استقبال کردند. می‌توانم بگویم که در کل مسیر فقط دو جفت چشم دیده می‌شد؛ یک جفت چشم امام و یک جفت چشم متعلق به همه ملت. نرسیده به بهشت‌زهرا مردم دیگر خودشان ماشین را حرکت می‌دادند و فرمان از دستم خارج می‌شد روی کاپوت ماشین آن‌قدر آدم بود که دیگر هیچ‌جا دیده نمی‌شد. توی ماشین گرم شده بود. خوشبختانه ماشین کولردار بود و با توجه به اینکه همه عرق کرده بودیم، من یک باد نسبتاً کمی را تنظیم کردم که باد کولر مستقیم به امام نخورد. نزدیک ورودی بهشت‌زهرا، سید احمدآقا بر اثر فشار اعصاب بیهوش شد و روی صندلی عقب افتاد، ولی امام همان‌طور سرحال و قبراق نشسته بود.

حال و روز خودتان چطور بود؟

فشار عصبی روی من و سید احمدآقا واقعاً محسوس بود، اما در امام اصلاً دیده نمی‌شد. هر بار ایشان را نگاه می‌کردم، می‌دیدم همان لبخندی را دارند که در فرودگاه بر لبشان بود. هیچ احساس سنگینی و خستگی نمی‌کردند چند بار احساس کردم دست‌هایم در اختیار بدنم نیست امام متوجه حال من می‌شدند و می‌فرمودند: «آرام باشید، اتفاقی نمی‌افتد.»

امام سه - چهار بار این را به من گفتند و کلاً ایشان مثل آب سردی مرا آرام کرد. از در اصلی بهشت‌زهرا که داخل شدیم، موتور ماشین از کار افتاد و خاموش شد. برادرها تماس گرفته بودند و خلبانی از نیروی هوایی یک هلیکوپتر آورده بود من خبر نداشتم قرار است هلیکوپتر بیاورند. فاصله هلیکوپتر با بلیزر شاید 500 متر بود. فرمان ماشین هیدرولیک بود و با موتور خاموش حرکت نمی‌کرد. زمانی که ماشین خاموش شد، چرخ‌هایش به طرف راست بود، در حالی که هلیکوپتر در سمت چپ قرار داشت. فرمان هم قفل بود؛ یعنی اگر ماشین را هل می‌دادند، از هلیکوپتر بیشتر فاصله می‌گرفت. داخل ماشین از هجوم جمعیت که روی ماشین ریخته بود، ظلمات محض بود. بعضی اوقات که پای کسی کنار می‌رفت یک نوری می‌آمد. امام خواستند در ماشین را باز کنند و پیاده شوند. قبل از اینکه به فرودگاه بروم میله‌ای را کار گذاشته بودم که اگر دستگیره هم باز می‌شد، در ماشین باز نمی‌شد. امام چند دفعه با دستگیره ور رفتند، باز نشد. وقتی دیدند که در باز نمی‌شود، فرمودند: «من باید به قطعه 17 بروم، در ماشین را باز کنید.»

گفتم: «آقاجان می‌دانم، ولی اگر پیاده شوید، با این جمعیت چیزی از شما باقی نمی‌ماند.»

اگر امام در چنین وضعیتی پیاده می‌شدند، جانشان به خطر می‌افتاد. از سخت‌ترین لحظات عمرم همان چند دقیقه بود. در مخمصه عجیبی گیر کرده بودم. مولایم و آن کسی که بیش از همه دنیا دوستش داشتم، به من دستور می‌داد که باید آن را اجرا می‌کردم، ولی من مخالفت می‌کردم. خواهش می‌کردم که آقا اجازه بدهید یک فکری کنیم. ایشان گفتند: «تو در را باز کن، کاری به بقیه نداشته باش.» گفتم: «آقا تو را به جدّه اطهرتان، فاطمه‌ زهرا، مهلتی به من بدهید.»

در آنجا بلند بلند به حضرت زهرا (س) متوسل شدم که یا حضرت زهرا (س) خیلی جاها به من کمک کرده‌ای، اینجا هم کمک کن. یک‌باره دیدم آقای علی‌اکبر ناطق نوری، بدون عبا و عمامه، مثل کسی که دارد در استخر شنا می‌کند، روی سر جمعیت به طرف ماشین می‌آید. من در طرف خودم را باز کردم و به آقای ناطق گفتم: «شما از امام خواهش کنید بیرون نروند.»

ایشان سلام و علیکی با امام کرد و گفت: «چند لحظه صبر کنید تا به نزدیک هلیکوپتر برویم.»

حاج سید احمدآقا هم به هوش آمد و از امام می‌خواست صبر کند. قرار شد مردم ماشین را نزدیک هلیکوپتر ببرند. عده‌ای از جوانان ماشین را بلند کردند و نزدیک هلیکوپتر بر زمین گذاشتند. آقای ناطق نوری در هلیکوپتر را باز کرد و بالای پله‌ها رفت. پله بالاتر بود. من از امام خواستم روی پای من بالا بروند. بعد ایشان را بغل کردم و دستشان را به دست آقای ناطق دادم. امام داخل هلیکوپتر شدند؛ بعد احمدآقا وارد شد. در این بین، یک جوان پایش را روی سینه من گذاشت تا به داخل هلیکوپتر برود. در این وقت از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم، دیدم دکتر عارفی دارد قلب مرا ماساژ می‌دهد و امام هم فریاد می‌زنند: «من دولت تعیین می‌کنم، من توی دهن این دولت می‌زنم.»