«مخمل آبی»؛ عفونت نهفته در پس ظاهر براق آمریکا

فیلم "مخمل آبی" ساخته دیوید لینچ که ۳۰ سال از اکران آن می گذرد، منبع الهام تارانتینو، برادران کوئن و بسیاری دیگر بوده است.

فیلم 'مخمل آبی' هولناک، وسوسه برانگیز و پیش‌‌تر از زمانه

"مخمل آبی" در سال ۱۹۸۶ روی پرده رفت ولی شاهکار سورئالیستی و هذیان گونه دیوید لینچ در آن دهه نمی گنجد. مدل موی برخی از بازیگران بدون شک مد روز دهه هشتاد بود ولی رجعت ستایش آمیزی است به ژانر فیلم نوآر دهه های چهل و پنجاه و دو ترانه عاشقانه "مخمل آبی" و "آرزوها" که مهر این فیلم تلقی می شوند، هر دو در سال ۱۹۶۳ ضبط شده اند. و کارآگاه بازی قهرمان داستان با سریال های پلیسی دهه ۷۰ شباهت فراوانی دارد.

اما "مخمل آبی" بیش از هر چیز دیگری این احساس را ایجاد می کند که گویا اولین فیلم دهه نود میلادی است. یکی از دلایل ستایش این فیلم از سوی بسیاری از منتقدان این است که چندین سال پیشاپیش زمانه خود بود. ولی دقیقا به همان دلیل برخی دیگر از منتقدان آن را تقبیح کرده اند.

فیلم قبلی دیوید لینچ به نام "تل‌ماسه" محصول ۱۹۸۴ داستان فضایی - حماسی و یکی از بزرگترین ناکامی های تاریخ سینما بود. شکی نیست که ساختن فیلم های پر خرج در مورد کرم های فضایی نقطه قوت او نبود (هر چند دیوید لینچ دخالت های استودیو فیلمسازی را مسئول می دانست) ولی با این وجود می شد دید که او کارگردان جسوری است.

امروزه نیز می بینیم که استودیوهای فیلمسازی ساختن مجموعه های علمی - تخیلی از "جهان ژوراسیک" گرفته تا "چهار شگفت انگیز" را به کارگردانان جوانی می دهند که کار خود را مستقل و با فیلم های هنری آغاز کرده اند.

به همین ترتیب دینو د لاورنتیس تهیه کننده " تل‌ماسه" به دیوید لینچ یک شانس دیگر داد. به شرطی که دستمزد کمتری بگیرد می تواند فیلمی بسازد که به فضای فیلم اول و تجربی اش "کله پاک کن" محصول ۱۹۷۷ نزدیک باشد. دیوید لینج تردید نکرد.

فیلم 'مخمل آبی' هولناک، وسوسه برانگیز و پیش‌‌تر از زمانه

به جای سیاره ای خشک در کهکشانی دوردست، داستان "مخمل آبی" در لامبرتون واقع در کارولینای شمالی، یک شهر کاملا آمریکایی با صنعت چوب بری، با نرده های سفید باغچه خانه ها و غذا خوری های محلی در گوشه هر چهار راه، اتفاق می افتد. ولی در این شهر بهشت گونه ناملایماتی وجود دارد.

یکی از ساکنان لامبرتون هنگام آب دادن باغچه از پا می افتد و پسرش جفری باومونت که جوان سر به زیری است (با بازی کایل مک لاکلن که در فیلم "تل‌ماسه" هم بازی کرده بود) از دانشگاه برمی گردد تا مغازه ابزار فروشی خانواده را اداره کند.
جفری از بازگشت به خانه خوشحال است ولی در عین حال تشنه ماجراجویی است. پس از پیدا کردن یک گوش بریده با سندی ( با بازی لاورا درن) دختر نوجوان و موطلایی کارآگاه پلیس شهر، جستجو برای پیدا کردن صاحب گوش را شروع می کنند.

سفر فرویدی

این داستان را چگونه می توان تفسیر کرد؟ متداول ترین تفسیر از این داستان جنایی و ترسناک دیوید لینچ این است که از عفونت نهفته در پس ظاهر براق آمریکا پرده برمی دارد. به اعتقاد دنیس هاپر و گروه دیگری از منتقدان، همین شهامت در بیان حقیقت بود که اکران "مخمل آبی" برخی از منتقدان را دلخور کرد.

ولی چنین تفسیری چند سئوال پیش می کشد. آیا در سال ۱۹۸۶ واقعا کسی از شنیدن در مورد وقوع چنین حوادث ناخوشایندی در شهرهای کوچک آمریکا شوکه می شد؟ حقیقت این است که "مخمل آبی" نه با برملا کردن واقعیات فرومایه بلکه با پرداخت داستان و تصویری هولناک ولی وسوسه برانگیز علاقمندان پر و پا قرص خود را جذب کرده است.

از تدوین صحنه های اول فیلم با سرعت کم کاملا مشخص است که دیوید لینچ می خواهد ما به لامبرتون نه مثل یک شهر واقعی بلکه شهری با مکالمه های با آب و تاب و شخصیت های تلویزیونی بنگریم. و وقتی که جفری بالاخره در دام دورثی می افتد، مثل سقوط آلیس در لانه خرگوش، فیلم عجیب و غریب تر می شود.

 
 فیلم 'مخمل آبی' هولناک، وسوسه برانگیز و پیش‌‌تر از زمانه

شاید اینطور بیشتر معنی دهد (البته اگر بپذیریم که فیلم های دیوید لینچ اصلا معنای مشخصی دارند) اگر فیلم "مخمل آبی" را نه محکومیت فساد آمریکا بلکه داستان فرویدی پسری بدانیم که در آستانه بزرگسالی است و بین رفتار محترمانه و پذیرفته شده در شهر زادگاهش که نماد آن سندی است و لذت های نامشروع که نماد آن دورثی است گیر کرده است.

داستانی است از دو حکایت در کشاکش که به نظر می رسد در دنیاهایی متفاوت روی می دهند. اولین بار که دورثی، جفری را در کمد پیدا می کند گونه او را با یک کارد آشپزخانه خراش می دهد ولی فردا صورت او به صافی همیشه است. یک شب دیگر، فرانک بشدت جفری را کتک می زند ولی زخم های او معجزه وار با سرعت خوب می شوند. به یک معنا او جایگزین همه تماشاچیان است. فیلم به ما امکان می دهد که مثل جفری دنیای پنهان رابطه های نامشروع و خشونت را تماشا کنیم و بدون هیچ آسیبی به زندگی عادی خود بازگردیم.

البته "مخمل آبی" تفاسیر دیگری را هم برمی انگیزد و به همین خاطر تماشاچیان دوست دارند برگردند و دوباره فیلم را ببینند. آنچه مسلم است لینچ یک داستان سرراست را نقل نمی کند. او مرتب بین ژانرها و زبانهای مختلف سینمایی بازی می کند و به ما یادآوری می کند که یک اثر تخیلی را تماشا می کنیم.

در سال ۱۹۸۶ این بازیهای پسا مدرن حیله گرانه به نظر می رسید و برخی از منتقدان را عصبانی می کرد. پل آتاناسیو در روزنامه واشنگتن پست نوشت "مخمل آبی" در نهایت فیلم سبکسرانه ای است با یک کیفیت تازه کارانه. راجر ایبرت در روزنامه شیکاگو سان تایمز به آن فقط یک ستاره داد و معتقد بود که دیوید لینچ با پس کشیدن شخصیت جفری از تجربه کردن دنیای زیرزمینی و به گناه آلوده فرانک و دورثی بزدلی کرده است.

"آیا او از این می ترسد که تماشاچیان فیلم برای دیدن چنین صحنه هایی از روابط نامشروع مازوخیستی آمادگی نداشته باشند مگر آنکه به آنها تضمین داده شود که همه اینها جوک است؟ رابطه روسلینی و مک لاکلان مرا کاملا جذب و قانع کرد و لازم نبود که کارگردان با قیافه داورهای قدیمی از راه برسد و با به صدا درآوردن سوتش به من بگوید همه اش شوخی بود."

اما در دهه نود میلادی همه آنچه منتقدانی مثل ایبرت و آتاناسیو را آزرده بود به روشهای رایج فیلمسازی بدل شدند. درست به همان مشکل که ترانه های موسیقی رپ شروع کردند به بازسازی و بازخوانی ترانه های قدیمی سبک سول، فیلم های مستقل نیز شروع کردند به تقلید از ژانرهای مختلف سینمایی و به هم چسباندن این قطعات به شیوه ای بسیار عجیب و جدید.

 
فیلم 'مخمل آبی' هولناک، وسوسه برانگیز و پیش‌‌تر از زمانه
 
آنها بیش از آنکه از زندگی فیلمسازانی که آثار مستقل خود را می ساختند الهام بگیرند از جنبه های بصری فیلم های آنها تقلید می کردند. خلاصه اینکه آنها "مخمل آبی" را کپی می کردند. فیلم های مد روز و رجعت به گذشته که در دهه نود میلادی ساخته شد همه چیز را از دیوید لینچ یاد گرفته اند.

کافی است دقت کنید که "سگ های انباری" چقدر با "مخمل آبی" وجه اشتراک دارد: دادن نقش به یک بازیگر قدیمی که فعالیت حرفه ای او را احیا کرد، استفاده از صدای یک مجری رادیویی، بریدن یک گوش و بازگشت طعنه آمیز به ترانه های پاپ و بی آزار دهه قبل. سال ۱۹۹۶ دیوید فاستر والاس داستان نویس و مفسر تا آنجا پیش رفت که کوئنتین تارانتینو را تقلیدی عامه پسندانه از دیوید لینچ توصیف کرد، کسی که تنها دستاوردش این است که "تمام عناصر ناب، متمایز و تهدید آمیز آثار لینچ را گرفته آنها را پاستوریزه می کند تا برای مصرف انبوه پاکیزه و جذاب شوند."

فارغ از موافقت و یا مخالفت با این ارزیابی باید پذیرفت که نه فقط در فیلم های تارانتینو بلکه در فیلم های جیم جارموش، رابرت رودریگز و برادران کوئن و چندین و چند فیلم ساز سطح پایین تر می توان انعکاس "مخمل آبی" را بخوبی دید. هر فیلم تریلری که در دهه نود ساخته شده و در آن صحنه های خشونت شدید و طنز ترکیب شده و با اشاراتی به فیلم ها و یا ترانه های قدیمی سعی می کند مصنوعی بودن این صحنه ها را نشان دهد، بدون شک کارگردانش از طرفداران دیوید لینچ بوده است.

فیلم 'مخمل آبی' هولناک، وسوسه برانگیز و پیش‌‌تر از زمانه

نمی توان خود لینچ را به خاطر کسانی که پا جای پای او گذاشته اند سرزنش کرد. اما "مخمل آبی" شاید باید بخشی از این مسئولیت را بپذیرد که فرهنگ پاپ از آن زمان این گرایش را پیدا کرده که خیلی از مفاهیم و مقاصد خود را بین دو گیومه بگذارد تا به طعنه اهمیت آنها را نشان دهند، به جای آنکه با صراحت و صداقت به آنها بپردازد.

شاید دلیلش این است که "مخمل آبی" طرفداران پر و پا قرص فراوانی دارد. همانطور که اببرت توضیح داد این فیلم ما را تشویق می کند که هولناک ترین وسوسه های خود را بیدار کنیم و بعد با لبخند، درست مثل جفری، از آن دور شده و پرهیز کنیم به جای آنکه شجاعتش را داشته باشیم و آن را تجربه کنیم. در دهه نود میلادی فیلم های زیادی خود را در ملافه ای که از مخمل آبی دوخته شده بود پوشاندند.