داستان‌های شگرف از امام حسن (ع)

امامان معصوم (ع) از علم غیب برخوردار بودند و از حوادثی که در آینده اتفاق می‌افتاد، اطلاع داشتند و با خواست خداوند متعال، کارهایی می‌کردند که از پس انسان های عادی بر نمی‌آمد. در این مطلب به برخی از آن‌ها اشاره می‌کنیم.

امام حسن (ع) و خبر از غیب

در زندگی امام حسن (ع) موارد گوناگونی از بیان اخبار غیبی وجود دارد که به برخی از آنها اشاره می‌کنیم:

1) زمانی امام حسین (ع) و عبدالله بن جعفر در تنگدستی واقع شده بودند. امام حسن (ع) یکی از روزهای ماه را نام برد و فرمود در آن روز از طرف معاویه هدایایی به آنان خواهد رسید. درست در همان روز، فرستاده معاویه هدایایی برای آنان آورد.

2) روزی امام حسن (ع) به افراد خانواده‌اش فرمود: «من با زهر شهید می‌شوم.» پرسیدند:«چه کسی تو را مسموم می‌سازد؟» فرمود: «یکی از زنان یا کنیزانم.» گفتند: «از خود دورش کن، و از خانه ات خارجش ساز.» فرمود: «مگر قضاء الهی قابل تغییر است؟ اگر او را از خود دور کنم، باز هم کشته شدن من به دست اوست، زیرا تقدیر الهی چنین رقم خورده است.» چیزی نگذشت که جعده، همسر امام، به دستور معاویه، امام را با سمی که در شیر ریخته بود، به شهادت رساند.

3) روزی امام حسن (ع) در جایی نشسته بود که کسی وارد شد و گفت: «یابن رسول الله، خانه‌ات آتش گرفت!» امام فرمود:«نه، خانه من آتش نگرفته است.» پس از مدتی شخص دیگری وارد شد و گفت: «یابن رسول الله، خانه همسایه شما آتش گرفت، و ما یقین کردیم آتش به خانه شما هم سرایت می‌کند اما این اتفاق نیفتاد و آتش خاموش شد.»

غذای بهشتی

قبیصه روایت می‌کند که با حسن بن علی (ع) میرفتیم و آن جناب روزه بود (البته روزه در سفر جایز نیست و شاید در همان روز حرکت روزه بوده‌اند واز مدینه بیرون رفته‌اند) وهیچ توشه وآبی وهیچ چیزی جز مرکب سواری همراهش نبود. وقتی شفق (بقیه نور خورشید که در طرف مغرب تا حدود یک ساعت و نیم از شب باقی است) پنهان شد و نماز عشاء راخواند، درهای آسمانی باز شد و قندیل هایی آویخته شد و آنگاه فرشته‌هایی غذاها و میوه‌ها و تشت‌ها و آفتابه‌ها را آوردند وغذاها چیده شد، به گونه‌ای که از هر گرم وسردی آوردند و ما هفتاد نفر غذا خوردیم و همه سیر شدیم و بدون آن که چیزی کم شود دوباره بالا رفت.

درخت خشک رطب داد

 داستانی از سفر عمره امام حسن (ع) از حضرت صادق (ع) را اینگونه روایت کرده‌اند که مردی از فرزندان زبیر همراه با آن حضرت بود و به امامت آن حضرت اعتقاد داشت و در میانه راه در یکی از منازل بر سر آبی فرود آمدند که نزدیک آن آب درختان خرمایی بود که از بی آبی خشک شده بودند. برای آن حضرت زیر درختی فرش انداختند و برای فرزندان زبیر نیز در زیر درخت دیگر مکانی برای استراحت ایجاد نمودند. یکی از همراهان نگاهی به بالا کرد و گفت: «اگر این درخت خشک نشده بود از میوه آن می‌خوردیم. حضرت فرمود: «رطب میخواهی؟» گفت: «بلی». حضرت دست به سوی آسمان بلند کرد و دعایی کرد که آن مرد نفهمید، ناگهان آن درخت به اعجاز امام حسن (ع) سبز شد و رطب در آن به وجود آمد. شتربانی که همراه ایشان بود گفت: «به خدا سوگند جادو کرد.» حضرت فرمود: «وای بر تو، این جادو نیست، حق تعالی دعای فرزند پیغمبر خود را مستجاب کرد.» سپس مقداری رطب از آن درخت چیدند که برای همه اهل قافله کافی بود.