او نوشت: «نزدیک‌هاى صبح از خواب پریدم. دیدم آقامون نفسش بالا نمیاد، چشم‌هاش قرمز شده و با صدایى گرفته از اعماق قلبش فریاد می‌زنه حالم بده. اول فکر کردم خواب می‌بینم. دوباره خوابیدم. بعد شىء تیزى دستم را سوراخ کرد. بلند شدم دیدم خودکارمه که هر شب با یه کاغذ مى‌ذارم بالای سرم. همسر جان از خودکار براى بیدار کردنم کمک گرفته بود. چشم‌هایم را باز کردم، این دفعه خودش بود؛ همسر محترم با حالى آشفته. ناخوش بود.

من هم که از مادر جان خوب یاد گرفته‌ام در مواقع اضطرار خودم را نبازم، پریدم و در عرض ٢٥ دقیقه حاضر شدم (‌در موارد عادى یک ساعت و ٢٥ دقیقه طول می‌کشه). شیرجه زدم پشت فرمون و پس از ندیدن 5 عدد دست‌انداز و خوشبختانه بدون هیچ‌گونه شکستگى سر و بدنِ همسر، رسیدیم کلینیک. کلینیک خیلى شلوغ بود. فکر کردم ساعت را اشتباه دیدم. دقتم را افزایش دادم. دیدم نخیر ساعت ٤ صبح است. اورژانس یک عدد ویلچر داد دست بنده تا همسر راحت‌تر باشد.

نشستن روى ویلچر همانا و سرازیر شدن مردم سحرخیز براى عکاسى همان. همسر دستش را گذاشت رو صورتش که نشان بدهد خیلى راحت نیست ولى مردم عزیز با اراده بیشتر ادامه دادن. فقط نفهمیدم اون دختر خانومى که اصرار داشت سلفى دو نفره بگیرد، موفق شد یا اینکه بودن من پشت ویلچر عکس سلفی‌اش را خراب کرد. دوست عزیز، اگر مطلب بنده را می‌خوانید، از همین جا عذرخواهى من را پذیرا باشید!

بالاخره همسر روى تخت کلینیک خوابید و اکسیژن به دادش رسید. کنار تخت خوابم برد. یک لحظه احساس کردم طناب دار دور گردنم پیچیده شده. پریدم. خانم مسنى روسریم را می‌کشید. سؤال کرد: دخترم اون آقا، وحید طالب‌لو هستش؟ من که هراسون شده بودم، گفتم بله، بله فکر کنم خودشه. گفت: طفلى. مگه ورزشکارها هم مریض می‌شن؟ حالا چش شده. نکنه خودکشى کرده؟ گفتم نه به خدا.

باور کنید یه بیمارى معمولیه. از اونا که همه مردم دچارش می‌شوند. الان هم آقامون حالش خوبه و مشغول کارِ سخت استراحت کردن هستند. خوشبختانه خانم‌هاى با درایت با اتکا به اکالیپتوس، آب پرتقال و لیموشیرین دلیل خوب شدنه سریع همسرشون هستند! پ. ن: مطلب صرفاً جهت یه ریزه خندیدن نوشته شده. هیچ معنى و مفهوم جدى و قانونى ندارد.»